خدایا اون دریچه رو باز کن... دیگه پُرِ پُر شده... دیگه از قطره قطره بیرون ریختن گذشته، به محض اینکه باز کنی می بینی که فواره می زنه بیرون... خدایا بازش کن، یا کلیدش رو بده بازش کنیم...
خدایا... می دونم که این روزا 1000 تا کار ریختم سرت، ولی به جان خودم این از همش مهمتره... شاید مغز ناقص من این جوری فکر می کنه...
اصلاً خداجون کرمت رو شکر، بازم ریش و قیچی دست خودت... تسلیم!
این هم آخرین نوشته ی وبلاگ یک دوست مجازیِ بسیار نازنین...
چشم بر هم میگذارم و باز میکنم...
اولین دانه ی سپید ِ برف خستگی پلک هایم را تر میکند
پاهای برهنه ام را بر روی سفیدی این برف دوست دارم
و قلب رنجورم را ، که روزهای طولانی ست
آغوشت را عاشقانه انتظار میکشد
می تــرسم
از دستهایم که میلرزند
بیتابم و تبدار ...
هذیانگونهاند
این روزها که نیستی
نمیگذرند...
جز انتظار و سکوت
هیچ چیز تنهایی لحظه هایم را به آغوش نمیکشد
صبر میکنم
تاب می آورم
با اشک ...
میان اشکهایم
تو برایم بخند
.