غم مخور!

سلام!

اولین روز بعد از عید که رفتیم دانشگاه بچه ها یه جعبه ی بزرگ آوردن که پر شعرای حافظ بود، گفتن هر کس نیت کنه و یکی برداره، من که برداشتم قبل از اینکه بخونمش گفتم الان عین این فیلمای بی مزه در میاد که ”یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور!!!“ و دیگه به شوخی و خنده گرفتیم و بازش که کردم دیدم بله!!!! از بین همه ی شعرای دیوان، دقیقاً همین در اومد و حافظ هم به ما خندید!

امروز هم به رسم هر سال روز تولدم باز فال حافظ گرفتم و در کمال بهت و ناباوری:

 

یوسف گم گشته باز آید به کنعـــان غم مخور

کلبه ی احزان شــــود روزی گلســـتان غـــم مخور

ای دل غمــــدیده حالت به شـــود دل بد مکن

وین سر شـــوریده باز آید به ســـامـــــان غم مخور

گر بـــــهار عمـــــــر باشــــــد باز بر تخت چمن

چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گـــــــر دو روزی بر مــــراد ما نگشت

دائما‏ً یکـــسان نباشـــــد حـــال دوران غـم مخـــور

هان مشو نومید چون واقـــف نئی از سر غیب

باشــــــد انـــــدر پرده بازیهای پنهـــــان غم مخور

ای دل ار سیـــل فـنـــــا بنیاد هستــــی برکنــد

چون ترا نوح است کشتی بان ز طوفان غم مخور

در بیـــابان گـر به شوق کعـــبه خواهـی زد قدم

سرزنشـــــها گر کند خار مغــــــیلان غم مخـــــور

گر چه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخــــور

حال مــــــــا در فرقــــــت جانـــــــان و ابرام رقیب

جمله میــــــداند خدای حــــــــــال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار

تا بود وردت دعا و درس و قرآن غم مخور

 

حالا بیا و ثابت کن که غم نمی خوری . . . !

 

 

اینم یه شعر دیگه که امروز که خوندمش خیلی ازش خوشم اومد، نمی دونم شاید به خاطر امروز بودنش بود! و اعتراف می کنم که در کمال بی انصافی اینجا می گذارمش!!!

-” با شما هستم من، آی ... شما

چشمه هایی که ازین راهگذار می گذرید!

با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور

مست و مستانه هماهنگِ سکوت

به زمین و به زمان می نگرید؛

او درین دشت بزرگ،

چشمه ی کوچک بی نامی بود؛

کز نهانخانه ی تاریکِ زمین،

در سحرگاه شبی سرد و سیاه،

به جهان چشم گشود.

با کسی راز نگفت.

در مسیرش نه گیاهی نه گلی، هیچ نرُست.

رهروی هم به کنارش ننشست.

من ندیمِ شب و روزش بودم.

صبح یک روز که برخاستم از خواب، ندیدم او را.

به کجا رفته، نمی دانم، دیری ست که نیست.

از شما پرسم من، آی ... شما ... “

رهروان هیچ نیاسودند.

خوشدل و خرم و مستانه،

لذتِ خویش پرستانه،

گرمِ سیر و سفر و زمزمه شان بودند.

-” با شما هستم من، آی ... شما

سبزه های تَر، چون طوطیِ شاد!

بوته های گل، چون طاووسِ مست!

که بر این دامنه تان دستی کِشت،

نقشتان شیرین بست،

چو بهشتی به زمین، یا چو زمینی به بهشت؛

او بر آن تپه ی دور،

پای آن کوه کمر بسته ز ابر

دم آن غار غریب

بوته ی وحشی تنهایی بود

کز شبستان غم آلود زمین

در غروبی خونین

به جهان چشم گشود.

نه به او رهگذری کرد سلام

نه نسیمی به سویش برد پیام

نه بر او ابری یک قطره فشاند

نه یر او مرغی یک نغمه سرود.

من ندیم شب و روزش بودم

صبح یک روز نبود او، به کجا رفته، ندانم به کجا.

از شما پرسم من، آی شما“..."

طاووسان فارغ و خاموش نگه کردند.

نگهی بی غم و بیگانه.

طوطیان سر خوش و مستانه،

سر به نزدیک هم آوردند.

-" با شما هستم من، آی ... شما

اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ،

شب که آید چو هزاران گله گرگ،

چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید،

و اندر آهنگ بی آزرمِ نگهتان، تک و توک،

سکه هایی همه قلب و سیه، اما به زر اندوده

ز احساس و شرف.

حیله بازانه نگه داشته، اندوخته اید؛

او در آن ساحل غمگین افق

اختر کوچک مهجوری بود.

کز پسِ پستوی تاریک سپهر

در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز

با دلی ملتهب از شعله ی مهر

به جهان چشم گشود.

نه به مردابی یک ماهی پیر

هشت بر پولکش از وی تصویر.

نه بر او چشمی یک بوسه پراند

نه نگاهی به سویش راه کشید

نه به انگشت کس او را بنمود.

تا شبی رفت و ندانم به کجا

از شما پرسم من، آی ... شما ..."

گرگها خیره نگه کردند.

همصدا زوزه برآوردند:

-" ما ندیدیم، ندیدیمش.

نام هرگز نشنیدیمش"

نیمشب بود و هوا ساکت و سرد،

تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود.

تازه زندانِ من از پرتو پُر الهامش،

-( کز پسِ پنجره ای میله نشان می تابید)-

سایه روشن شده بود.

و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت؛ هنوز

همچنان در طلبش غمزده بود.

ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی

با سر انگشت مرا داد نشان؛

کاین همان است، همان گمشده ی بی سامان،

که درین دخمه ی غمگینِ سیاه،

کاهدش جان و تن و همت و هوش.

می شود سرد و خموش.

م.امید