خب همینطور که میبینید دوسال پیش تعجب کردم از اینکه چطور یکسال بود که اینجا چیزی ننوشته بودم
امروز رو اومدم ثبت کنم که بگم روزی که از عجیب بودن همین پایینتر نوشتم، در خواب هم نمیدیدم که روزی مثل امروز را تجربه کنم!
در کنار عزیزان در دامان طبیعت، روز متفاوت و جذابی بود فراتر از تصورم در سالهای گذشته.
زندگی بازیهای عجیب و جالبی داره که باعث میشه با اعماق وجود عاشق این رسم خوشایند بمانم ♥️
باورم نمیشه نزدیک یک سال شده که اینجا چیزی ننوشتم! حتی وقتی که اینجا نمی نویسم هم به یادش هستم البته!
نمیشه ثبت نکنم که در این یک سال یکی از بهترین اتفاقهای زندگیم افتاد و اونم پایان دادن به رنجی حاصل از ارتباطی مسموم و طولانی بود. خوشحالم که تموم شد و شاکرم که قدرتی پیدا کردم که مسیر زندگی رو که از ریل خارج شده بود در مسیر رهایی و عشق دوباره قرار بدم.
براتون نور و عشق و آرامش آرزو میکنم.
من از زمانی که عددها را شناختم علاقهی عجیبی به عددهای رند داشتم. هر جا عددی مینوشتم یا چیزی باید میشمردم دوست داشتم رند باشه یا حداقل به صفر ختم بشه!
هر کارت و شمارهای که گرفتم سریع چک میکردم به عشق اینکه رند باشه!
کارت ورود به جلسه، کارت دانشجویی، کارت ملی، گواهینامه و حتی نوبتهای بانک.
هیچوقت اتفاق خاصی که در این باره افتاده باشه و خاطرم مونده باشه نیوفتاده اما با تمام عشقی که به این مسأله داشتم حداقل راضی بودم به حکمت خدا
صدایی جز کولر روشن و غلغل کتری نمیاد...
برای اینجا عجیبه...
میتونست این لحظات تبدیل بشه به زمانی برای غمبرک زدن و غرق شدن در نامعلومهای آینده...
به جاش شد فرصت رشد و ترجمه ی کتابی که آرزوی چاپش را دارم...
براستی که آدمی موجود عجیبی میباشد...
اون روز، روز خوبی بود.
روزهای بعدش تلخ بودند و سخت.
اما اون روز، روز خوبی بود.
همون روز میفهمیدم که چقدر خوب بود؟
یادم نمیاد.
الان میفهمم.
اون روز، روز خیلی خوبی بود.
چقدر خوب که اون روز رو ضبط کردم.
اون روز خوب رو.
اون بهترین روز رو.
خیلی روز از اون روز میگذره.
روزهای عجیب.
هیچ کدوم به خوبی اون روز نبود.
روزهای بهتری حتما میاد.
ایمان دارم.
امروز هم روز عجیبی بود، مثل روزهایی دیگر!
از صبح، از همنوا، تا وکلا.
طبیعیترین اتفاق پایان چنین روزی آیا یک تصادف در بزرگراه نمیتواند باشد؟
زندگی این روزها دارد ما را زیاد بالا و پایین میکند. ما هم سعی میکنیم به رویش نیاوریم که دارد با ما چه میکند و دلش را میگذاریم خوش بماند که به هر سازی که میخواهد ما را میرقصاند!
اما حقیقتاً ما آنقدرها هم منفعل نیستیم، این زندگی این بالاهایی که دارد ما را میبرد، از پایینهایی که میکشد، دلچسبتر است. یا بهتر بگویم ما مثبت اندیش هستیم و با آنها بیشتر حال میکنیم تا حالی کرده باشیم دیگر (خیلی فلسفی بود!)
پ.ن: پست قبلی را پاک کردم. یادم نمیاد چندان پستی از اینجا پاک کرده باشم. اما بعداً که خیلی آرامتر شدم (این بعداً خیلی هم سریع اتفاق افتاد! ببینید با روان آدم چه میکنند) دیدم واقعاً ذرهای ارزش اینجا ماندن را ندارد. تمام این توضیحات را هم به احترام تنها خوانندهی پست قبل دادم!
دو روزی هست که تهران داره سیراب میشه. میتونم بگم بعد از دو سال، که با ابری شدن هوای تهران، همهی غم سالهای غربت میریخت توی دلم و باز افسرده میشدم، این روزها دوباره دارم از تهرانِ بارونی لذت میبرم.
امشب که شدیداً آسمون هم در حال غرش هست دارم حسابی کیف میکنم.
احساس میکنم آسمون داره خودش رو خالی میکنه، غمها و خشمهاش رو می ریزه بیرون.
قبلاً فکر میکردم چون زیادی درون گرا هستم این رعد و برق باری از سینهم کم میکنه. حالا که خیلی برونگرا شدم (شدم؟ نشدم؟ اصلا میشه اینقدر تغییر؟!) باز هم با این طغیان آسمان هیجان زده میشم!
بالاخره دارم کم کم با حس و حال اولین و آخرین روزهای فصل و رفت و آمدشون ارتباط جدی برقرار میکنم.
بیشتر زندگی میکنمشون .
حس سبکی بیشتری نسبت به قبل دارم و از این بابت خوشحالم.
این مدت بعد از تغییرات زیاد به شدت مشغول رتق و فتق امور پسران بودم و حالا میتونم بگم روی روالی داریم میوفتیم که خوشاینده.
انرژی زیاد میبره ولی قدرِ خستگی زیاد بدون فشار روحی رو میدونم!
از این پراکندهتر هم میشد نوشت؟
چقدر حالم بد بود وقتی که اون پست پایینی نه و پایینترش را اینجا نوشتم! حالم از اون اتفاق که بد بود، دو روز هم در تب و بیحال بودم و فشار روانی دیگری هم داشتم.
الان حالم با آن زمان قابل قیاس نیست و فکر میکنم که آیا کار درستی بود با حال خراب، ثبت کردن در این ساحل آرامشم؟
۱۴ سال و تمام؟
گزینههای مختلفی برای ثبت در اینجا داشتم و عجیبه که مغزم طی یک گردش عجیب تصمیم گرفت منفیترین و منفورترینشون رو اینجا ثبت کنه و منم باید به تصمیمش احترام بگذارم.
دیروز بعد از سالیان سال شنیدن تعریف و تمجید دربارهی فعالیتهای حرفهایم که در کنارش ملایمترین نقد هم من را برآشفته میکرد، بعد از دو ترم تدریس و گرفتن خوشایندترین بازخوردها از شاگردان، به طرز فجیعی به طور اتفاقی منفیترین بازخوردی که میتونستم بگیرم به گوشم رسید. تا مغز استخوانم سوخت و به نظرم ظالمانه بود. هرچند از یک زبانآموز ۱۶ ساله شاید نباید زیاد انتظار تلطیف در ابراز نظرش را داشت اما چنان خنجری بر جان من زد که تصور نمیکردم!
او نمیدونه که نقدش با جملات زنندهاش به گوش من رسیده و از اون مهمتر نمیدونه که نقدش من را محکمتر کرده. اینکه بیشتر به کارم دقت کنم و حتی اگر ذره ای منطق در حرفش نبوده برای بهبود خودم ازش استفاده کنم.
پ.ن: چی گفتم اصلا؟!
امشب هم از آن شبهایی هست که دوست دارم اینجا ثبت کنم.
رضایت به کاری دادم و اتفاقی در حال افتادن است که اگر سال گذشته در همین روزها در موردش با من صحبت می کردید دوست داشتم شرحه شرحهتان کنم! البته که شما نمیتوانستید این پیشنهاد را بدهید و کسی که حرفش را زد هم شرحه شرحه نشد اما روح و روان من را رسما سلاخی کرد.
در این ماهها زندگی آنقدر بالا و پایین و تغییر و تحول داشته که خودم با میل کامل قلبی رضایت دادم!
این در عجب بودن از خود را در جایی جز اینجا نمیتوانستم ثبت کنم. پناه میبرم از خودم به خودم و از خودم به وبلاگ و از وبلاگ به قادر توانا!
پ.ن: اینقدر بدم میاد از متنهایی که فقط حس کنجکاوی را در خواننده برمیانگیزاند و هیچ نشانه و جوابی نمیدهند! حلال کنید!
سلام و سلامتی!
اول اینکه مدتی هست که متوجه شدم اینجا رفع فیلتر شده! خوشحالیم که مسئولین هم به حرف ما رسیدند بالاخره!
دوم اینکه از دست خودم خستهم که مدام به خودم یادآوری میکنم که باید بیشتر بنویسم و این اتفاق نمیافتد.
سوم اینکه یکی از بزرگترین اتفاقاتی که برایم در دنیای واقعی افتاده را اجازه دارم اینجا ثبت کنم؟ این وبلاگ نابترین رفیق سالیان دور من هست و باید این شادی را هم در دلش ثبت کند/کنم! کتابم ماه پیش چاپ شد! ترجمه بود و موضوعی که دوست نداشتم اما ناشر خوب و نامی باعث شد بپذیرم. تجربه خوبی بود و از این نوعش برای همین یکبار به نظرم کافی بود. ذوق دیدن اسمم بر روی جلد کتاب چیزی نیست که بتوانم کتمان کنم!
چهارم اینکه به صفحات چند بلاگر دیگر سر زدم و فضای قدیمی وبلاگها این حس را در من ایجاد کرد که چند فرد مسن با موی سفید و عینکی بر چشم با وجود رادیو و تلویزیون دست از گرامافونهای قدیمی خود برنمیداریم!! لطفا با حوصله تصویرسازی کنید!
سپاسگزارم!
من نوشتنم معمولاً اینجوریه که یهو میگیردم! از دوران طلایی وبلاگخوانی و وبلاگنویسی هم اینطوری بودم که بعد از خواندن یک سری متن خوب و جذاب به شدت میرفتم توی مود خالق شدن!
اصلا نمیفهمم چرا اینقدر سنگ جلوی نوشتنم میوفته، حتی نمیفهمم واقعاً سنگ میوفته یا شخصاً سنگ میندازم برای ننوشتن. یعنی سالهاست که دارم با خودم میگم باید بیشتر بنویسم و چرا بیشتر نمینویسم!؟
امشب، از امشب بگم که حس عجیبی دارم! احساس میکنم که گمشدهای در گذشتهام داشتم که نمیتونم پیداش کنم! بعد اصلاً به این نتیجه رسیدم که این گمشده یک فرد نیست و یک حس هست فقط! نخندین! به جون خودم کلی با خودم کلنجار رفتم که فکر کنم این گمشده کی میتونه باشه. فهمیدم واقعاً همون حس عمیق و لطیفی هست که... همون حسی که... همونی که الآن حتی نمیتونم توصیفش کنم. بیا... اینم از نوشتنم مثلاً!