پاره ای از رویدادهای یک نصفه روز!

 سلام؛

*رویداد حراستی!:
یکی از وزارتخانه های کشور!
انتظامات خواهران
گشتن کیف
بازرسی بدنی
برانداز سر تا پا جهت پیدا کردن نکته ای برای انگشت گذاشتن
ناکام موندن در این امر!
خانوم حراست با قیافه ی حق به جانب رو به سحر: خانوم شما اون کیفت رو کج ننداز، صاف بنداز . . . !!!!!! 

 

*دغدغه ذهنی!:

نوشته ی روی یک تابلوی تبلیغاتی متعلق به یک عطر:

آخرین پدیده
                                      رویکردی متین به سوی زندگی ! ! !

من که به هیچ عنوان متوجه ی پیام این تبلیغ نشدم!

 

*راه حل!:

در تاکسی، آقای راننده در حال شکایت از گرمای هوا!

خانومی در صندلی عقب: ببخشید آقا شما که خودتون اینقدر گرمایی هستین پس چرا دستگیره ی پنجره عقب رو برداشتین!؟
- خانوم دور از جون شما باشه بچه ها گاهی دستشون رو می برن بیرون ، خطرناکه.
: خب حالا نمی شه فعلاً بدینش اینو باز کنیم؟
- باور کنین اصلاً تو ماشین نیستتش؛ به جاش بفرمایید دستمال کاغذی . . . ! ! !


* رویداد اخلاقی!:

قرار گذاشته بودیم برای هماهنگ کردنِ برنامه ی یکی از کلاسها بریم دانشگاه، 8 نفری بودیم که حضور 5 نفر از بچه ها خیلی ضروری بود و قرار بود صد در صد اونجا باشن، من هم فقط با یکی از اینا در ارتباط بودم و ایشون هم با 4 نفر بقیه. و من به همین رابطمون گفته بودم به بقیه هم بگه که شنبه حتما ً همه رأس ساعت ساختمان مرکزی دانشگاه باشن، خلاصه ما خودمون شنبه رفتیم و 45 دقیقه ای منتظر موندیم و دیدیم هیچ خبری از این 5 نفر نشد.

با منزل رابطمون تماس گرفتم:

: تشریف دارن؟
- نه متأسفانه!
:نمی دونین چه ساعتی راه افتادن طرف دانشگاه؟
- دانشگاه؟؟؟ اصلاً تهران نیست. با برادرش رفتن شمال
. . . !!!! 

حسابی شاکی شده بودم گفتم فقط شانس بیاره و یک توجیه قوی بتونه برای کارش پیدا کنه! هر طور که بود به طریقی دیگه مجبور شدیم کار رو پیش ببریم که نهایتاً چندان هم بد نشد.

دیشب می خواستم خبرِ کلاس امروز رو بهش بدم. تصمیم گرفتم باهاش خیلی تند برخورد کنم چون این چند روز هم ازش خبری نبود! تو خونه هم به همه گفتم ببینین حالا من چه جوری حرف می زنم!! دیگه تلفن رو برداشت شروع کرد کلی عذر خواهی و ابراز شرمندگی و . . . منم خیلی جدی و سرد و تند و به نظر خودم بد برخورد کردم، خیلی!! تلفن رو هم که گذاشتم گفتم تو عمرم پای تلفن با کسی اینقدر بد صحبت نکرده بودم، البته از این کار هم اصلاً ناراحت نبودم . . .

امروز دانشگاه دیدمش:

- اوّل می خواستم باز حضوراً و شخصاً خیلی خیلی بابتِ اون بد قولی و حرکت اشتباهم عذر خواهی کنم و . . . بعد هم خیلی تشکر کنم از برخورد بی نهایت خوبت (!!!!!!!!!!!) هر کس دیگه ای بود حتماً خیلی بد برخورد می کرد ولی تو . . . (!!!!!!!)

از خودم ناامید شدم شدید!! گفتم دستم درد نکنه با این همه ابهت و جذبه!!!!

*بدون شرح!:

پیشاپیش بابت مورد اخلاقی این متن عذرخواهی می کنم ولی چون خیلی خندیدم نمی تونم نگم!:

در آشپزخانه، سحر و مادر محترم در حال خوردن کاهو...!!! و برادر محترم هم مخصوصاً در حال تعریف چیزای عجیب غریب!:

سحر (پیرو حرفای برادرش!) : می بنده ها . . . !!
مامان (متفکرانه!): چی؟
سحر: خالی!
مامان: آره، خاله هم می گفت برای همینه که می گن با سُس بخورین. . .
!!!!!!!!!!!!!

من باز شرمندم!