بارون

بازم بارون و بازم بوی غربت ... یادآور حس تردیدی که یقین شد و یقینی که پوچ شد...

ناله ای که از آسمون به زمین میاد و زمینی که خودش پُره از حس گریز...

بُتی که بزرگ و بزرگترش کردیم و تلنگری که همشو فرو ریخت...

غم از دست دادن، لذت کشف و ترس از اشتباه . . .

* * *

یک شعر هم از پریسای عزیز که این روزا حس غریبی داره اذیتش می کنه...


سحر آغاز کلام روز است؛
شاید
بنشسته بر شب
ساز مخالف در دست.
سحرم بار دگر
حادثه ای دیگر شد
زایش یک شبنم
روی گلبرگ گلی
و من استاده در آن لرزش شوق
چشم هایم تر

آبان/82