شبی خواهد رسید از راه، که می تابد به حیرت ماه، می لرزد به غربت برگ، می پوید پریشان،باد فضا در ابری از اندوه درختان سر به روی شانه های هم -غبارآلود و غمگین- راز واری را به گوش یکدگر آهسته می گویند. دری را بی امان در کوچه های دور می کوبند. چراغ خانه ای خاموش، درها بسته، هیچ آهنگ پایی نیست کنار پنجره،نوری،نوایی نیست . . . هراسان سر به ایوان می کشاند بید به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟ مگر امشب،کسی با آسمان،با برگ،با مهتاب دیداری نخواهد داشت؟ به این مرغی که کو کو می زند تنها، مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟ مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت؟ مگر آن طبع شور انگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟ کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد . . . شگفت انگیز نجوایی ست! در و دیوار به دنبال کسی انگار می گردند و می پرسند. از همسایه، از کوچه. درخت از ماه، ماه از برگ، برگ از باد!
kheylii jaleb boood
قربون دلی که تو ماتم مردم بسوزه راستی (باد از چه؟)
یه سر به مام بزن
have a nice day
kheily ziba bod....movafagh bashi
سلام و ممنون از لطفتون...در مورد کامنتتون هم باید عرض کنم بهتره طرفش نیایید...چون وقتی داشته باشید دیگه کنار ذاشتنش تقریبا غیر ممکن میشه
ببخشید کامنت قبلی رو یادم رفت مشخصات بفرستم/..زوربا
چرا امروز همه ناراحتند؟ چرا من راحتم؟ چرا؟
:*...
سلام بسیارزیباو به موقع شعرزیبایاستادمشیریرو نوشتیموفقو پیروزباشید.
اسمت چه پاک بر دل مینشیند...به بلندای زایش خورشید...
سلام سحر جون ... شعر خیلی قشنگی از فریدون مشیری رو انتخاب کردی ... همیشه شاد و خرم و موفق باشی :*
ای کاش بدانی خوشحالیم چه اندازه بزرگ است... گاهی در برخی خانه ها نشستن حسی متفاوت دارد که زبان را برای بازگوییش به کار هیچ نیاید...
سلام - انتخاب زیبایی بود موفق باشید.