آقای سن و سال داری سوار تاکسی می شن: آقا می خوام برم پارکینگ عسل؛ کجاست؟
آقای راننده ی گرما زده: نمی دونم!
- آقا ببین رو این کاغذ آدرسشو ننوشته؟
: نمی دونم!
- بخون این کاغذو...!!!
: یا بخونم یا رانندگی کنم!!
یک مسافر نیکوکار: آقا بده من ببینم ...(یک قبض پارکینگ رو می ده به نیکوکار) نه جناب! هیچی روش ننوشته، هیچ آدرسی نداره فقط نوشته پارکینگ عسل و ساعت ورود خودرو و ...
راننده ی کلافه: حالا می خوای بری پارکینگ چی کار کنی؟
- ماشینم اونجاست.
: یعنی چی "ماشینم اونجاست"!؟!؟!؟!
- اینجا تو طرح کار داشتم، با ماشین تا یه جایی هم اومدم، بعد ماشین رو گذاشتم تو این پارکینگ، حالا رفتم کارم رو انجام دادم ولی پارکینگ رو گم کردم!
راننده ی بهت زده: یعنی اسم خیابونش رو هم نمی دونی!؟!؟!؟!؟!؟
- چرا...چرا...یه چیزایی می دونم...یه چیزی شبیه مسیحیان، یا مسیحی...مسیح...یا اصلاً یه چیز دیگه بود ولی به اینا ربط داشت!
راننده ی آمپر چسبونده: خیابون مسیح چیه دیگه!؟ کجا بود؟؟؟ مسیح نداریم!
: چرا بابا همین طرفا بود...مسیح...مسیحی...
- نکنه خیابون زرتشت رو می گی!؟
: آره آره، مسیح…زرتشت…آره! خودشه! کجا باید پیاده شم!؟
Salam sahar joonam , khoobi ?
mordam az khandeh . Age bedooni cheghad delam baraye in chiza tang shode.Toro khoda har vaght az in etefaghaye bamaze va por hayejan miofte jaye mano va fariba (baraye hayejanesh...) hesabi khali kon !!!
سلام یه سلام به گرمی یه کوله بار پر از احساس تنهایی من گمشده هایم را تا حدودی در اینجا یافتم و چیز های زیادی آموختم از طبع زیبایت ممنون یه سری هم به من بزن خوشحال میشم در ضمن آماده تبادل لینکم
سلام خسته نباشی سحر خانم وبلاگ خیلی خیلی خوبی داری به منم سر بزن راستی تو این قضیه شما خودت تو ماشین نبودی
salam dooste khoob kheili vaght bood naboodam delam baraye shomaha tang shode bood amadam ta dobare dar ke nare ham bashim age ghabel bedooni khoshhala ke hanooz minevisi
سلام.خوبین..خوب شد خیابون پیدا شد...ممنون از اینکه فراموش نشده بودم..تا حالا چهار تا خونه عوض کردم بعد از پرسین بلاگ...آدرس دقیق من همینه اگه دوست داشتی و وقت کردین ما رو شرمنده خودتون کنین..الانم شرمنده محبت شما هستم..شاد باشین قلمتون پایدار
سلام سحر گرامی
خوشحالم که بالاخره توانستم از سد فیلتر عبور کنم و دوباره خواننده نوشتههای خوبتان باشم.
در این چند وقت این بختک انتخابات حسابی هم از کار و زندگی انداخته بودم و هم از خواندن و نوشتن مطالب غیر سیاسی محرومم کرده بود.
به هر حال٬ باز هم همانند همیشه حسابی لذت بردم از نوشتههای خوبتان...
راستی! من هم یک خاطره جالب دارم از این نشانی گم کردن... که البته زیاد هم گم کردن نبود.
چند سال پیش وقتی به تهرانپارس نقل مکان کرده بودیم ٬میخواستم برای اولین بار به خانه جدید بروم چون به خاطر کاری تا یک روز بعد از اسباب کشی اصلا خانه نبودم. به هرحال... به من گفته بودند بیایم سرچهارراه خاقانی و بروم انتهای اتوبان باقری... من هم با کلی بار و بندیل ایستادم سرچهارراه خاقانی و به هر تاکسی که میایستاد میگفتم اتوبان باقری٬ که اول بروم آنجا و بعد بروم ته اتوبان... بعد از نیم ساعت که معطل شدم و نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم و بعد از کلی بد وبیراه که به رانندههایی که سوارم نمیکردند٬ مرد جوانی آمد و درحالیکه به علت ترس از جنون احتمالی سعی می کرد از من دور بماند گفت: آقا... اتوبان باقری همینیه که شما توش وایسادین!(چهارراه خاقانی تقاطع اتوبان باقری و خیابان دماوند است!)
به هرحال... باز هم سپاسگزار نوشتههای خوبتان هستم.
سربلند و پیروز باشید.
سلامی به گرمی یک گلبوسه که از لب یک عاشق برخاسته از لطف تو ممنونم از اینکه نمیتونی در بلاگفا پیام بذاری میتونم بگم خاستن توانستن است
کشتی ها در لنگرگاه مطمئن تر هستند، ولی این بدان معنی نیست که برای این موقعیت ساخته شده اند./ از نوشته های قشنگت ممنون