دیدِ نو!

بالاخره اسباب کشی تموم شد با کلی زحمت که به الهه جون دادیم!

خونمون الآن تقریباْ یه جایی نزدیکِ آخر دنیاست! خیلی خوبه! من که دوست دارم!

هر چند اون صاحبخانه ی عزیزمون که اشک ریزان باهامون خداحافظی کرد رو نداریم اما یه دنیا آرامش داریم، بدون صدای موتور و جیغ بچه و فریاد مامان بابای علی اصغر و علی اکبر سرشون!

همین الآن که دارم اینا رو تایپ می کنم اگه یه ذره سرم رو به راست بچرخونم همون چیزی رو می بینم که تو عکس پایین می بینین! اینجا یا نویسنده ی بزرگی می شم یا دانشمند یا معتاد!!

 

 

 

             

نظرات 21 + ارسال نظر
samp دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:24 ق.ظ

monajemam mitoni beshi

کشاورز چطور!؟!؟!؟

رها دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ب.ظ

سحر جونم
خونه جدید مبارک !!!

ممنونم رها جونم! امیدوارم زودی اینجا ببینمت!

پیام دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:28 ب.ظ http://payamra.com

اخر دنیا توی کاشان ؟

بله دیگه! تو کاشان اینقدر از این آخر دنیاها دیدم! خیلی خوبه!

مسافر سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:57 ب.ظ http://www.ab_nejat.persianblog.com

سلام
منزل جدید مبارک
در یکی از پیام ها نوشته بودی کاش
آدرس خدا را داشتیم
عزیزم خدا در قلب های ماست
فقط کافیه با خلوص و از ته دل صداش کنی
قدرت ذکر و کلام و نام در وبلاگ من
از مجله ی هنرهای زیستن انتخاب کردم
موفق باشید

بر منکرش!

صفیه سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:21 ب.ظ

سحر جون!‌ از ش خیلی خوشم اومد. ببین خوشت میاد؟:

خدای من

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت: عزیزم، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،
اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی ،
چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت .
گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت .

ممنون صفیه جون! خیلی خوب بود!! دستت درد نکنه! خدا همیشه با خیرین هست مگه نه!؟!؟!؟!؟! خوش به حالشون!! ؛)

صفیه سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:23 ب.ظ

چقدر طولانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود. الان فهمیدم. ببخشید.

رضا سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:08 ب.ظ http://www.otaghabii.blogspot.com

فوق العاده رویایی و دوست داشتنیه..من هم پنج سال دوران دانشجویی رو توی یک شهر کویری بودم ..یاد اونجا و اون روزهام افتادم .. کویر زیبایهای خودش رو داره ..
خونه نو خیلی خیلی مبارکتون باشه سحر خانوم

موافقم!

sHiMa سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:22 ب.ظ

Salam Sahar joooon khoooobi? Khooneye noot mobarak basheee hasmishe shad o khandan bashiii :x
Delam barat kheili tang shodeh bood goftam biam be webloget sar bezanam az door miboosamet :* Movafagh bashii aziz

سلام شیما جونم! :-*
خوبی؟؟؟ خوش می گذره!؟‌چه عجب خانوم!
خیلی خوشحال شدم پیغامتو دیدم! آخه دلت برای ما نمی سوزه که اگه دلمون برات تنگ بشه چی کار باید بکنیم؟!؟! بیا و دوباره به همه ما لطفی بکن و در خونه ت رو به رومون باز کن ؛)
منم برات همون بهترین آرزوی شاد بودن رو دارم :-* :-* :-h
(بازم از این لطفا بکن)

samp چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ق.ظ

keshavarzi khoobe ! http://deseretnews.com/dn/view/0,1249,405008836,00.html

برادر من لطفا در این مورد بی خیال ما میشی!؟!؟! یه کار خوب پیدا کردم! از محبتت ممنون آقا موشه!!!

مکتوب پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:46 ق.ظ http://j1st4ever.persianblog.com

شما که خودت نزدیک خدائی الآن .. فکر کنم از اینجائی که هستی یه ربع پیاده راه باشه .
چطور آدرس خدا رو میپرسی؟

اون فقط یه سوء تفاهم بود!!

محمد جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:41 ق.ظ http://desperado.blogsky.com

سلام سحر جان .

خونه جدید مبارک ولی انصافا یه جورایی

آدمو یاد کویر میندازه.

ایشالله که همون ۲تا اول میشی ولی معتادم

خواستی بشی اشکال نداره ولی به یه چیز خوب :دی

ضمنا خیلی وقت سر نمیزنی!!!!!!

ریحانه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:40 ق.ظ http://raihaneh.persianblog.com

سلام .
آرامش . آرامش . چیزی که احتیاج دارم . هر وقت شب رفتی پشت این پنجره ، خواستی به چیزایی فکر کنی که تا حالا نمی تونستی بهش فکر کنی ، از طرف منم فکر کن .

ریحانه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:41 ق.ظ http://raihaneh.persianblog.com

راستی نمی دونم چقدر به شریعتی اعتقاد داری . ولی اینجا حال میده کتاب " هبوط در کویر " رو بخونی

ملیکا جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:51 ب.ظ

نه اینجا انقد خوبه که هر چی بخوای میشی من الان در کمال ارامش در همون اتاقم و دارم تمین نویسندگی میکنم

جاتون خیلی خالیه دخی خاله جون :-* :-* :-*
ایشالا زندگیت پر از سبزی باشه!!!

احسان شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:35 ق.ظ http://ehsannaz.persianblog.com

خدا وکیلی اینجا کجاست. خارج از محدوده است؟؟

اینجا دیگه مشترک مورد نظر اصلا در دسترس نمی باشد!!

امیر شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:28 ق.ظ http://amir-parandian.persianblog.com

اخر دنیا بیابونه!
فک کنم اینجا شمالغربی تهران باشه

اینجا تقریبا جنوب غربی تهران به فاصله ی ۲۲۰ کیلومتر می باشد!

من یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:34 ب.ظ

بیابونهای دانشگاه کاشون!!!!!؟؟؟

شما!؟

علی دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام، مبارکه! خسته هم نباشید! راستی منظره اتاق مهمانتون چه جوریه؟

با عرض پوزش این دقیقا اتاق مهمان می باشد!!

فخری سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://www.mypardis.com/public/zanan

سلام عزیزم . خسته نباشی
شوهر کردی بی مشورت کوچ کردی بی مشورت آن هم به کویر ٬ خانه هم که عوض می کنی همینطور سرخود
مگر امین همینطور در خفا بماند و آفتابی نشود دخترمارا برداشته برده در برهوت و خوشحاله تهران هم نمیاد که جواب مارا بده
امروز و فردا شال و کلا کرده به دادخواهی خواهم آمد
عمه کوچیکه

من قربون این عمه کوچیکه برم!!!
من منتظر شما فرشته ی نجات می مانم!!!
مگر اینکه شما به فکر من باشین!
با تقدیم بوس و احترام فراوان ؛)

حمیدرضا جمعه 23 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ب.ظ http://eve.blogsky.com

اااااااااااااااااااااووووووووووهههههههههههههههه اینجا کجاست ؟ :O

نیلوفر جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:12 ب.ظ

یه سر به میلم زم و ازت چند تا میل با مزه دیدیم . بعد اومدم اینجا تا خبری ازت بگیرم ببینم چه می کنی. منظره خونت معرکس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد