اینو بفهم!

هر جا محبت دیدی، همون جا محبت بریز!

برای کسی بمیر که برات تب کنه!

نظرات 11 + ارسال نظر
۲۵ چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:17 ب.ظ http://25cent.blogsky.com

salam sahar joon khobbi ????be ma ham sari bezan id ham bezar rasty bebakhshida chand salete???.bye

تینا چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام، خوبی؟ باید محبت کنی بعد ببینی،موافقم برای کسی بمیر که برات تب کنه

ملیکا پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ق.ظ

با جمله ی ۲ کاملا موافقم ولی با ۱ اصلا

گفتمان می کنیم!

مرجان جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:57 ب.ظ http://tara65.blogsky.com

من برای کسی تب می کنم که برام بمیره...

مرجان جون فقط شما ترشی نخور!!!

لیلا یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام
من کاشانی هستم.از این که همشهری ما شدی خوشحالم.ببخشید من وبلاگتو تازه پیدا کردم.اگه کاری داشتی خوشحال می شم کمکت کنم.البته مثل این که دیگه دانشگاه نمی ایی.من دانشجو هستم.خلاصه خوشحال شدم که وبلاگتو با نوشته های قشنگش دیدم.

لیلای عزیز خیلی خیلی از لطفت ممنونم! برات میل می زنم!

sHiMa یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:47 ب.ظ http://طلوع

از محبت تلخ ها شیرین شود
وز محبت مس ها زرین شود

از محبت خار ها گل می شود
وز محبت سرکه ها مل می شود

از محبت سجن گلشن می شود
بی محبت روضه گلخن می شود

از محبت ناز نوری می شود
وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سقم صحت می شود
وز محبت قهر رحمت می شود

از محبت مرده زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود

----
همیشه شاد باشی سحر جون :*

البته که همین طوره شیما جون!
نرگس رو می بینی هنوز!؟ ؛)

S4Mp یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:05 ب.ظ

etefaghe jedid dar khanevade nashi az enfejare shedide mohebat bood benazaram :D:-j

!?!?A sed eli ijda sala a roostaya ajman

حدیث سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

سلام
سحر...چرا دعوا میکنی؟؟؟؟
نمی دونم شایدم...!!!!!!!!!!!

بازم خوبه حداقل اسم گربه میاد یاد ما میفتی...

چه عجب ب ب ب ب ب ب ب ب ب!!!!!!!!
چی فکر کردی ۵ برابر به یادتیم!!!

آذرباد سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:34 ق.ظ http://azarbad.blogspot.com

اگه برام مرد اونوقت باید چیکار کنم ؟؟!!!

همدردی!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ق.ظ

جمله دومت خیلی اشناست.....
اما نمیدونم چرا من نمیخوام بفهممش....نمیدونم چرا؟؟؟؟
انیشتین میگه...عشق مثل ساعت شنی میمونه همونطور که قلبتو پر میکنه..مغزتو خالی میکنه.....

شاید یه روزی شما هم مجبور بشین به زور به خودتون بفهمونینش و ساعت شنی رو بخوابونین رو زمین تا تعادلش برقرار بشه!!

یه بوس کوچولو جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:02 ب.ظ http://shahparakam.blogfa.com

سلام سحر خانم محتشمی پور
کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم به ابراز این مطالب گرفتم
دلم نمی خواست هیچ وقت این صحبتها رو باهات بکنم ولی راستشو بخوای خیلی دیگه رو دلم تلنبار شده بودند و غصه دارم کرده بودند.
میون اون همه آدمی که دوستت دارند و رفتارهات رو تائید میکنند، من یکی حسابی ازت شاکیم و یه سری اتفاقات ریز و درشت باعث شدند که من دیگه ازت خوشم نیادو یه جورایی حسابی ازت متنفر بشم
می دونم الان کلی تعجب کردی و فکر می کنی که این حرفا نمی تونه کار مریمک همیشه خندان شیطونت باشه ، ولی باور کن که همش حرف دل خودمه
سحر تو برای من یه اسطوره بودی کسی که شاید باورت نشه ،می پرستیدمش
همه چیز من و تو از یه برخوردمون توی دانشگاه شروع شد و به مسیر خودش ادامه داد.
یه روز صبح مثل یه دختر خانم کاملا فهمیده و متشخص که همه امورات زندگیش توی چنگشه جلوی در کلاس ما اومدی و پرسیدی که کلاس مفاهیم معماری یغمایی تشکیل شده یا نه؟
و بعد اون دیدار من با کلی دلیل کوچیک و بزرگ، مهم و پیش پا افتاده، عاشق رفتار و سکنات و شخصیت تو شدم.
همیشه در برخوردت با آدمها لبخند و متانت خاصی به چهره داشتی که حقیقتا من یکی رو حسابی جذب خودش کرد.
در موردت پیش خودم هزار و یک فکر می کردم و در پاسخ به همه اون فکرها من روز به روز بیشتر شیفته تو می شدم و البته نا گفته نمونه که خود تو هم به این رویه کمک شایانی کردی.
یکی از کمکهایی که کردی این بود که بنا بر تربیت خانوادگیت حضور منو در جمع منفور دخترونتون توی دانشگاه (که من فقط به خاطر تو، اون آدمهای مزخرف رو تحمل می کردم) بر خلاف بی میلی دوستای جمعتون، همیشه تحویل می گرفتی و تقریبا فقط تو بودی که برای شخصیت داشته یا نداشته من اهمیت قائل می شدی.
از اوضاع و احوالم می پرسیدی از دوست پسرهایی که جدید پیدا کرده بودم و به خاطر اون مهربونی بی جهتی که توی وجودت نسبت به بشر و خلق الله داشتی منو هم از محبت بی دلیل و بی دریغت محروم نمی گذاشتی.
می دونی سحر ، برام خیلی سخت بود که باورم بشه تو این دوره زمونه که هر کس به فکر خودشه و همدلی معنا نداره ،توی زمونه ای که همه دخترها، بدجنسی به هم جنس خودشون رو که یه ذره جذابیتش از اونا بیشتر رو ارزش و شخصیت می دونند ،دختری به خوبی تو برام یه دوست خوب باشه و تا هیشه برام بمونه ، بتونم ازش در مورد همه چیز مشورت بگیرم بتونم بغلش کنم و ببوسمش، همه این چیزا برام غیر قابل باور بود ولی تو همه شون رو باور من کردی.
پیش خودم می گفتم :حتما اونم منو دوست داره که اینقدر بهم مهربونی می کنه، با وجود غر زدنهای اون دخترهای مزخرف منو برای اونا قابل پذیرش کرده.از همه بیشتر حجابت بود که روم تاثیر گذاشت مطمئن باش اگه یه خورده بیشتر روی امر به معروف من کار می کردی، منم می تونستی مثل خودت یه مسلمون در حد خدا پسند کنی.البته توی گروهتون کسای دیگه ای هم بودند که ادعای ایمان و اسلامشون من یکی رو حسابی بیزار کرده بود اما هیچ کدومشون به پای تو نمی رسیدند تو از همه شون خلوصت بیشتر بود.
سالها گذشتند و تو برای من هنوزم اسطوره بودی . بهت می زنگیدم ولی تو هیچ جوابی برای بی توجهی هات نداشتی. من به فکرت بودم من از تو هیچ توقعی نداشتم به خودم همش تلقین می کردم سرش شلوغه، پایان نامه داره، کنکور داره،مشکل خانوادگی داره، عشق داره، ازدواج داره(که به من هیچ چیزی نگفتی و من اتفاقی فهمیدم)،زندگی داره ،ایمان داره،...
من همه چیزایی که برای دوری و بی توجهی تو می شد ساخت رو ترسیم کردم،تو دهنم ،تو فکرم، و تو هنوز برام اسطوره بودی،یه روزم حسابی فکرم به این مشغول بود که دوریمون به خاطر دوری خونهامونه.:(
یه شب توی وجودم نمی دونم چی شد که باعث شد یه هویی همه چیز شکسته بشه،شاید به خاطر صبحش بود که بلاگت رو خونده بودم
تصمیم به بازسازی همه چیزای تو ذهنم در مورد تو کردم
خیلی طول کشید
سحر من همه چیزو مرور کردم ،هه خاطراتم با تو رو ،همه رفتارها و لبخندای تورو،سحر، 4 ساعت طول کشید تا خود صبح فرداش
و آخرش میدونی چی شد؟
خیلی بد شد
ازت متنفر شدم
از همه حرفات ، از همه رفتارهای به ظاهر زیبات ، از همه مهربونیهات، از همه بیزار شدم ،چون دیگه کاملا بهم ثابت شده بود که اونا منحصر به من نبودند ، که اونا مال عشق ورزیدن تو به من نبودند.
که اونا همش یه سری رفتارهای تثبیت شده و همیشگی شخصیت تو بودند ، که برات فرقی نمی کرد ، به همه ابرازشون می کردی(به خاطر فمنیست بودنت ترجیحا به دختر ها) و من چه بیهوده اون رو به خودم گرفته بودم و اونا رو ناشی از علاقه تو به من دونسته بودم.
سحر ، تو دیگه برام اسطوره نبودی یه آدم معمولی بودی که من بیخود و بی جهت(نه خیلی بی جهت) توی ذهنم بزرگش کرده بودم.
می دونم الان یاد اون بچه آدامس فروشهایی افتادی که تا بهشون لبخند بزنی سوارت میشند و فکر می کنند تو همون فرشته مهربونی هستی که از طرف خدا اومده
اشکالی نداره،در مورد من دیگه راحتی هر فکری بکنی
فقط خواهش می کنم این حرف منو بشنو و لطفا بهش عمل کن تا 4 تا آدم دیگه مثل من رو از دین و ایمون بر نگردونی
لطفا دیگه هیچ وقت هیچ وقت به کسی، مخصوصا به بچه ها(مخصوصا بچه ملخ گیر همسایتون) و آدمهایی که احساساتشون قویه(یکی مثل من) ، محبت الکی روزمره نکن، به روی هیچ کس برای خوب جلوه دادن خودت الکی لبخند نزن
احساساتت نسبت به آدمها رو پشت نقاب چشمای مهربونت مخفی نکن.
لطفا این حرفا رو جدی بگیر
مرسی از این که حرفامو خوندی
و ببخشید که تو رو از همه محبتهات بهم پشیمون کردم
امیدوارم توی زندگی و امین داریت موفق و خوشبخت باشی
به امید فرداهای بهتر و حقیقی

مریمکت (جمعه آدمکش)

سلام مریمکم!
با اینکه چت کوتاه دیشبمون خیلی تو ذوقم خورد ولی اون رو ندید می گیرم و اجع به همین چیزایی که گفتی می نویسم!
تعجب نمی کنم! این فقط کار همون مریمک همیشه خندان شیطون می تونه باشه! چون همون مریمک همیشه به همین راحتی حرفاش رو می زد، همیشه خیلی راحت از کلمه ی نفرت استفاده می کرد و همیشه تو فکرش پر بود از تخیلات خیلی قوی و به ظاهر عجیب غریب که به خودت هم می گفتم!
آره مریمم! همون تخیل قویت و احساسات شدیدت منو برات بزرگ کرد و همونم منو برات کوبوند ولی من همون سحری که بودم موندم!
من هیچ وقت دلیلی برای بدی به تو یا هیچ کس دیگه نداشتم ولی من برای محبت هم دلیل می خوام! اتفاقا تو این مورد خیلی هم بدقلقم! این پایین هم نوشتم، هر جا محبت ببینم همون جا محبت می ریزم! حواست باشه، محبتم همون لبخندم نیست!
من تو رو هنوز یه دوست خوب می بینم که خالص و صاف بود و البته گاهی هم ازش می رنجیدم و بهش می گفتم!
این جا جای این حرفا نبود...ولی مطلبت رو پاک نکردم تا بدونی هنوزم برام به عنوان یک دوست ارزش داری!
بهتر بود با هم حرف می زدیم یا همدیگه رو می دیدیم. من به جای تو بودم به ذهنم اجازه نمی دادم اینقدر راحت هر کاری دلش می خواد بکنه! به اطرافیانت هم فرصت بده و اونا رو هم تو نتیجه گیری هات سهیم کن!
منتظر تلفنت هستم چون شماره ای ازت ندارم...
دوست حقیر و همیشگیت
سحر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد