دوستی به من می گفت:گاهی آنقدر عجیب می نویسی که من فقط می توانم نوشته هایت را روخوانی کنم...سحر اما...همیشه ساده می نویسد ومن چقدر این سادگی اش را خواهانم!
مرجان عزیزم، حقیقت آن ایست که من سواد و توانایی پیچیده تر از این را ندارم!
سلام سحرم:**چی بگم؟!از کجا بگم؟! از دلم بگم؟!از ته ته قلبم؟!ممم حیف که حس نوشتن هم باشه جای نوشتن نیست...باید یه گوشه ای که هواش محرم باشه گفت و شنید،هی هی هی،سحرم... اندازهء دلتنگی ها رو که خودت می دونی،حرف ها بمونه مثل همیشه که لحظهء دیدار برسه،دوستت می دارم،سلام به یارت برسون،به سحر هم زیاد:*:X
سلام سحر خانم محتشمی پور کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم به ابراز این مطالب گرفتم دلم نمی خواست هیچ وقت این صحبتها رو باهات بکنم ولی راستشو بخوای خیلی دیگه رو دلم تلنبار شده بودند و غصه دارم کرده بودند. میون اون همه آدمی که دوستت دارند و رفتارهات رو تائید میکنند، من یکی حسابی ازت شاکیم و یه سری اتفاقات ریز و درشت باعث شدند که من دیگه ازت خوشم نیادو یه جورایی حسابی ازت متنفر بشم می دونم الان کلی تعجب کردی و فکر می کنی که این حرفا نمی تونه کار مریمک همیشه خندان شیطونت باشه ، ولی باور کن که همش حرف دل خودمه سحر تو برای من یه اسطوره بودی کسی که شاید باورت نشه ،می پرستیدمش همه چیز من و تو از یه برخوردمون توی دانشگاه شروع شد و به مسیر خودش ادامه داد. یه روز صبح مثل یه دختر خانم کاملا فهمیده و متشخص که همه امورات زندگیش توی چنگشه جلوی در کلاس ما اومدی و پرسیدی که کلاس مفاهیم معماری یغمایی تشکیل شده یا نه؟ و بعد اون دیدار من با کلی دلیل کوچیک و بزرگ، مهم و پیش پا افتاده، عاشق رفتار و سکنات و شخصیت تو شدم. همیشه در برخوردت با آدمها لبخند و متانت خاصی به چهره داشتی که حقیقتا من یکی رو حسابی جذب خودش کرد. در موردت پیش خودم هزار و یک فکر می کردم و در پاسخ به همه اون فکرها من روز به روز بیشتر شیفته تو می شدم و البته نا گفته نمونه که خود تو هم به این رویه کمک شایانی کردی. یکی از کمکهایی که کردی این بود که بنا بر تربیت خانوادگیت حضور منو در جمع منفور دخترونتون توی دانشگاه (که من فقط به خاطر تو، اون آدمهای مزخرف رو تحمل می کردم) بر خلاف بی میلی دوستای جمعتون، همیشه تحویل می گرفتی و تقریبا فقط تو بودی که برای شخصیت داشته یا نداشته من اهمیت قائل می شدی. از اوضاع و احوالم می پرسیدی از دوست پسرهایی که جدید پیدا کرده بودم و به خاطر اون مهربونی بی جهتی که توی وجودت نسبت به بشر و خلق الله داشتی منو هم از محبت بی دلیل و بی دریغت محروم نمی گذاشتی. می دونی سحر ، برام خیلی سخت بود که باورم بشه تو این دوره زمونه که هر کس به فکر خودشه و همدلی معنا نداره ،توی زمونه ای که همه دخترها، بدجنسی به هم جنس خودشون رو که یه ذره جذابیتش از اونا بیشتر رو ارزش و شخصیت می دونند ،دختری به خوبی تو برام یه دوست خوب باشه و تا هیشه برام بمونه ، بتونم ازش در مورد همه چیز مشورت بگیرم بتونم بغلش کنم و ببوسمش، همه این چیزا برام غیر قابل باور بود ولی تو همه شون رو باور من کردی. پیش خودم می گفتم :حتما اونم منو دوست داره که اینقدر بهم مهربونی می کنه، با وجود غر زدنهای اون دخترهای مزخرف منو برای اونا قابل پذیرش کرده.از همه بیشتر حجابت بود که روم تاثیر گذاشت مطمئن باش اگه یه خورده بیشتر روی امر به معروف من کار می کردی، منم می تونستی مثل خودت یه مسلمون در حد خدا پسند کنی.البته توی گروهتون کسای دیگه ای هم بودند که ادعای ایمان و اسلامشون من یکی رو حسابی بیزار کرده بود اما هیچ کدومشون به پای تو نمی رسیدند تو از همه شون خلوصت بیشتر بود. سالها گذشتند و تو برای من هنوزم اسطوره بودی . بهت می زنگیدم ولی تو هیچ جوابی برای بی توجهی هات نداشتی. من به فکرت بودم من از تو هیچ توقعی نداشتم به خودم همش تلقین می کردم سرش شلوغه، پایان نامه داره، کنکور داره،مشکل خانوادگی داره، عشق داره، ازدواج داره(که به من هیچ چیزی نگفتی و من اتفاقی فهمیدم)،زندگی داره ،ایمان داره،... من همه چیزایی که برای دوری و بی توجهی تو می شد ساخت رو ترسیم کردم،تو دهنم ،تو فکرم، و تو هنوز برام اسطوره بودی،یه روزم حسابی فکرم به این مشغول بود که دوریمون به خاطر دوری خونهامونه.:( یه شب توی وجودم نمی دونم چی شد که باعث شد یه هویی همه چیز شکسته بشه،شاید به خاطر صبحش بود که بلاگت رو خونده بودم تصمیم به بازسازی همه چیزای تو ذهنم در مورد تو کردم خیلی طول کشید سحر من همه چیزو مرور کردم ،هه خاطراتم با تو رو ،همه رفتارها و لبخندای تورو،سحر، 4 ساعت طول کشید تا خود صبح فرداش و آخرش میدونی چی شد؟ خیلی بد شد ازت متنفر شدم از همه حرفات ، از همه رفتارهای به ظاهر زیبات ، از همه مهربونیهات، از همه بیزار شدم ،چون دیگه کاملا بهم ثابت شده بود که اونا منحصر به من نبودند ، که اونا مال عشق ورزیدن تو به من نبودند. که اونا همش یه سری رفتارهای تثبیت شده و همیشگی شخصیت تو بودند ، که برات فرقی نمی کرد ، به همه ابرازشون می کردی(به خاطر فمنیست بودنت ترجیحا به دختر ها) و من چه بیهوده اون رو به خودم گرفته بودم و اونا رو ناشی از علاقه تو به من دونسته بودم. سحر ، تو دیگه برام اسطوره نبودی یه آدم معمولی بودی که من بیخود و بی جهت(نه خیلی بی جهت) توی ذهنم بزرگش کرده بودم. می دونم الان یاد اون بچه آدامس فروشهایی افتادی که تا بهشون لبخند بزنی سوارت میشند و فکر می کنند تو همون فرشته مهربونی هستی که از طرف خدا اومده اشکالی نداره،در مورد من دیگه راحتی هر فکری بکنی فقط خواهش می کنم این حرف منو بشنو و لطفا بهش عمل کن تا 4 تا آدم دیگه مثل من رو از دین و ایمون بر نگردونی لطفا دیگه هیچ وقت هیچ وقت به کسی، مخصوصا به بچه ها(مخصوصا بچه ملخ گیر همسایتون) و آدمهایی که احساساتشون قویه(یکی مثل من) ، محبت الکی روزمره نکن، به روی هیچ کس برای خوب جلوه دادن خودت الکی لبخند نزن احساساتت نسبت به آدمها رو پشت نقاب چشمای مهربونت مخفی نکن. لطفا این حرفا رو جدی بگیر مرسی از این که حرفامو خوندی و ببخشید که تو رو از همه محبتهات بهم پشیمون کردم امیدوارم توی زندگی و امین داریت موفق و خوشبخت باشی به امید فرداهای بهتر و حقیقی
مریمکت (جمعه آدمکش)
سلام مریمکم! با اینکه چت کوتاه دیشبمون خیلی تو ذوقم خورد ولی اون رو ندید می گیرم و اجع به همین چیزایی که گفتی می نویسم! تعجب نمی کنم! این فقط کار همون مریمک همیشه خندان شیطون می تونه باشه! چون همون مریمک همیشه به همین راحتی حرفاش رو می زد، همیشه خیلی راحت از کلمه ی نفرت استفاده می کرد و همیشه تو فکرش پر بود از تخیلات خیلی قوی و به ظاهر عجیب غریب که به خودت هم می گفتم! آره مریمم! همون تخیل قویت و احساسات شدیدت منو برات بزرگ کرد و همونم منو برات کوبوند ولی من همون سحری که بودم موندم! من هیچ وقت دلیلی برای بدی به تو یا هیچ کس دیگه نداشتم ولی من برای محبت هم دلیل می خوام! اتفاقا تو این مورد خیلی هم بدقلقم! این پایین هم نوشتم، هر جا محبت ببینم همون جا محبت می ریزم! حواست باشه، محبتم همون لبخندم نیست! من تو رو هنوز یه دوست خوب می بینم که خالص و صاف بود و البته گاهی هم ازش می رنجیدم و بهش می گفتم! این جا جای این حرفا نبود...ولی مطلبت رو پاک نکردم تا بدونی هنوزم برام به عنوان یک دوست ارزش داری! بهتر بود با هم حرف می زدیم یا همدیگه رو می دیدیم. من به جای تو بودم به ذهنم اجازه نمی دادم اینقدر راحت هر کاری دلش می خواد بکنه! به اطرافیانت هم فرصت بده و اونا رو هم تو نتیجه گیری هات سهیم کن! منتظر تلفنت هستم چون شماره ای ازت ندارم... دوست حقیر و همیشگیت سحر
سحر خوب سلام ... میگم سحر چون نمیدونم نام قشنگتون چیه ... ؟ بهر حال من تا اطلاع ثانویه شما را سحر می نامم ... و من ... مثل هیشه ... تازه شدم ت خیلی شیرین و جذاب بود ... به یاد تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل سعدی افتادم ... سحر پاک ... خیلی نغز پیام میگذاری ... نمیدونم از وقت کم است یا از شعور فوق العاده ات ... به هر حال از اینکه ما را مستفیض میکنی به خود می بالم ... بارانی دیگر را اگه خوب دیده ای ... نظر واقعی تو بگو ... چون خیلی برام مهمه ... چگونه بودن بارانی دیگر ... سحر مهربان ... بهت پیشنهاد میدم که حتما حتما حتما کتاب فوق العاده ی ( قدرت قصد و نیت ) اثر نویسنده ی شهیر آمریکایی دکتر وین دایر ... که جدیدا منتشر شده را مطالعه کن ... باور کن دنیایت را دیگرگون میکند ... آرزومند آرزوهایت ... بارانی دیگر ...
ayandeye khoobi dari ye safar dar entezarete , pedaro madaret kheyli dooset daran beheshon mohebat kon ye ghamo ghose to delet mibinam be khoda tavakol kon bar taraf mishe jedidan kheyli khaseyi ye khorde vase khodet vaght bezaa va esterahat kon man 6 ta bache daram aa bam omadam :D mishe 2000 toman shoma javonaye gol kee 5toman pole ghelyon midin ye poliam bedin vase in bache haye mariz ke babasho to zelzele aa das dadan :( :D :-j:-?? nemshe nimche!1
سلام سحر.. نمیدونم چرا هنوز نوشته هات رو می خونم. و نمی دونم چرا هنوز واسم غریب نیستی.و نمی دونم چرا هنوز یه کمی امید دارم...نوشته های دوستت مریم، خیلی خیلی عمیق اند.حالش رو خوب می فهمم.کاش می شد باهاش حرف بزنم و بهش بگم که اشتباه می کنه.بگم علت تمام این حرفاش، فکر اشتباه خودشه.فکرش در مورد آدم ها.تو حرفاش گفته بود تو زمانی که همه فقط به فکر خودشونن.آره.آره.این حرف رو زده ولی بهش ایمان نیاورده.باید این قدر به این حرف ایمان بیاره که حتی اگه می خواد عاشق کسی هم بشه فقط و فقط به خاطر خودش عاشق بشه.باید بفهمه که آدما اگه به کسی لبخند میزنند ،اگه با کسی دوست میشن،اگه به کسی کمک میکنند،اگه عاشق میشند و حتی اگه متنفر میشن همه و همه به خاطر خودشونه.سحر، بهش نگو که اشتباه فکر میکنه، بهش بگو که بد فکر میکنه.دوستی که حتی از یه سرماخوردگی من ناراحت میشد الان حتی نمی دونه که........ .آره.نباید،نباید از کسی انتظار داشت.آدما فقط به فکر خودشونن و این خیلی خیلی طبیعیه.ما فقط به هم می تونیم خاطره هدیه بدیم.خوب و بدش هم فرقی نمی کنه.یعنی اصلا خوب و بد نداره.وقتی میگیم خاطره یعنی تموم شده و وقتی تموم شده یعنی واقعا تموم شده،چه خوب چه بد.
اون که همیشه با اسم ... نظرش رو میگه و همیشه هم دنبال یه جای محرم میگرده، دیگه سبز نیست؟ دیگه به سبز بودن اعتقاد هم نداره؟اون که بازی رو نباخته.از کجا میدونه تو باید آخرش چی بنویسی؟!!
همسایگی چهار ساله اولین کامنت شما دوشنبه 25/9/1381 - 1:57 سلام،از آشنایی با بلاگتون خیلی خیلی خوشحالم، من هم از شتر خیلی خوشم میاد خیلی....! از آن روزیکه ما را آفریدی.... به غیر از معصیت چیزی ندیدی....خداوندا به حق هشت و چارت...ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی! (بابا طاهر) . ممنون
چه ساده و چه راحت... خیلی قشنگ شروع کردی و خیلی نرم تموم کردی متنتو... واقعا خوب بود. مرسی. خوشحال می شم آیدی منو اد کنی که هر وقت آپ کردی بهم اف بزنی... بازم میام.تو هم بیا.می بینمت...
?who
دوش!
سلام
بر سر کوفتنی که نتیجه اش تازگی باشد احتمالا چیز خوبیست
پس تا باشه از این بر سرکوفتنها باشه
دوستی به من می گفت:گاهی آنقدر عجیب می نویسی که من فقط می توانم نوشته هایت را روخوانی کنم...سحر اما...همیشه ساده می نویسد ومن چقدر این سادگی اش را خواهانم!
مرجان عزیزم، حقیقت آن ایست که من سواد و توانایی پیچیده تر از این را ندارم!
آخرش به نظرم رسید می شه نوشت :
و بازی را باختی!
سلام سحرم:**چی بگم؟!از کجا بگم؟!
از دلم بگم؟!از ته ته قلبم؟!ممم حیف که حس نوشتن هم باشه جای نوشتن نیست...باید یه گوشه ای که هواش محرم باشه گفت و شنید،هی هی هی،سحرم...
اندازهء دلتنگی ها رو که خودت می دونی،حرف ها بمونه مثل همیشه که لحظهء دیدار برسه،دوستت می دارم،سلام به یارت برسون،به سحر هم زیاد:*:X
سلام سحر خانم محتشمی پور
کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم به ابراز این مطالب گرفتم
دلم نمی خواست هیچ وقت این صحبتها رو باهات بکنم ولی راستشو بخوای خیلی دیگه رو دلم تلنبار شده بودند و غصه دارم کرده بودند.
میون اون همه آدمی که دوستت دارند و رفتارهات رو تائید میکنند، من یکی حسابی ازت شاکیم و یه سری اتفاقات ریز و درشت باعث شدند که من دیگه ازت خوشم نیادو یه جورایی حسابی ازت متنفر بشم
می دونم الان کلی تعجب کردی و فکر می کنی که این حرفا نمی تونه کار مریمک همیشه خندان شیطونت باشه ، ولی باور کن که همش حرف دل خودمه
سحر تو برای من یه اسطوره بودی کسی که شاید باورت نشه ،می پرستیدمش
همه چیز من و تو از یه برخوردمون توی دانشگاه شروع شد و به مسیر خودش ادامه داد.
یه روز صبح مثل یه دختر خانم کاملا فهمیده و متشخص که همه امورات زندگیش توی چنگشه جلوی در کلاس ما اومدی و پرسیدی که کلاس مفاهیم معماری یغمایی تشکیل شده یا نه؟
و بعد اون دیدار من با کلی دلیل کوچیک و بزرگ، مهم و پیش پا افتاده، عاشق رفتار و سکنات و شخصیت تو شدم.
همیشه در برخوردت با آدمها لبخند و متانت خاصی به چهره داشتی که حقیقتا من یکی رو حسابی جذب خودش کرد.
در موردت پیش خودم هزار و یک فکر می کردم و در پاسخ به همه اون فکرها من روز به روز بیشتر شیفته تو می شدم و البته نا گفته نمونه که خود تو هم به این رویه کمک شایانی کردی.
یکی از کمکهایی که کردی این بود که بنا بر تربیت خانوادگیت حضور منو در جمع منفور دخترونتون توی دانشگاه (که من فقط به خاطر تو، اون آدمهای مزخرف رو تحمل می کردم) بر خلاف بی میلی دوستای جمعتون، همیشه تحویل می گرفتی و تقریبا فقط تو بودی که برای شخصیت داشته یا نداشته من اهمیت قائل می شدی.
از اوضاع و احوالم می پرسیدی از دوست پسرهایی که جدید پیدا کرده بودم و به خاطر اون مهربونی بی جهتی که توی وجودت نسبت به بشر و خلق الله داشتی منو هم از محبت بی دلیل و بی دریغت محروم نمی گذاشتی.
می دونی سحر ، برام خیلی سخت بود که باورم بشه تو این دوره زمونه که هر کس به فکر خودشه و همدلی معنا نداره ،توی زمونه ای که همه دخترها، بدجنسی به هم جنس خودشون رو که یه ذره جذابیتش از اونا بیشتر رو ارزش و شخصیت می دونند ،دختری به خوبی تو برام یه دوست خوب باشه و تا هیشه برام بمونه ، بتونم ازش در مورد همه چیز مشورت بگیرم بتونم بغلش کنم و ببوسمش، همه این چیزا برام غیر قابل باور بود ولی تو همه شون رو باور من کردی.
پیش خودم می گفتم :حتما اونم منو دوست داره که اینقدر بهم مهربونی می کنه، با وجود غر زدنهای اون دخترهای مزخرف منو برای اونا قابل پذیرش کرده.از همه بیشتر حجابت بود که روم تاثیر گذاشت مطمئن باش اگه یه خورده بیشتر روی امر به معروف من کار می کردی، منم می تونستی مثل خودت یه مسلمون در حد خدا پسند کنی.البته توی گروهتون کسای دیگه ای هم بودند که ادعای ایمان و اسلامشون من یکی رو حسابی بیزار کرده بود اما هیچ کدومشون به پای تو نمی رسیدند تو از همه شون خلوصت بیشتر بود.
سالها گذشتند و تو برای من هنوزم اسطوره بودی . بهت می زنگیدم ولی تو هیچ جوابی برای بی توجهی هات نداشتی. من به فکرت بودم من از تو هیچ توقعی نداشتم به خودم همش تلقین می کردم سرش شلوغه، پایان نامه داره، کنکور داره،مشکل خانوادگی داره، عشق داره، ازدواج داره(که به من هیچ چیزی نگفتی و من اتفاقی فهمیدم)،زندگی داره ،ایمان داره،...
من همه چیزایی که برای دوری و بی توجهی تو می شد ساخت رو ترسیم کردم،تو دهنم ،تو فکرم، و تو هنوز برام اسطوره بودی،یه روزم حسابی فکرم به این مشغول بود که دوریمون به خاطر دوری خونهامونه.:(
یه شب توی وجودم نمی دونم چی شد که باعث شد یه هویی همه چیز شکسته بشه،شاید به خاطر صبحش بود که بلاگت رو خونده بودم
تصمیم به بازسازی همه چیزای تو ذهنم در مورد تو کردم
خیلی طول کشید
سحر من همه چیزو مرور کردم ،هه خاطراتم با تو رو ،همه رفتارها و لبخندای تورو،سحر، 4 ساعت طول کشید تا خود صبح فرداش
و آخرش میدونی چی شد؟
خیلی بد شد
ازت متنفر شدم
از همه حرفات ، از همه رفتارهای به ظاهر زیبات ، از همه مهربونیهات، از همه بیزار شدم ،چون دیگه کاملا بهم ثابت شده بود که اونا منحصر به من نبودند ، که اونا مال عشق ورزیدن تو به من نبودند.
که اونا همش یه سری رفتارهای تثبیت شده و همیشگی شخصیت تو بودند ، که برات فرقی نمی کرد ، به همه ابرازشون می کردی(به خاطر فمنیست بودنت ترجیحا به دختر ها) و من چه بیهوده اون رو به خودم گرفته بودم و اونا رو ناشی از علاقه تو به من دونسته بودم.
سحر ، تو دیگه برام اسطوره نبودی یه آدم معمولی بودی که من بیخود و بی جهت(نه خیلی بی جهت) توی ذهنم بزرگش کرده بودم.
می دونم الان یاد اون بچه آدامس فروشهایی افتادی که تا بهشون لبخند بزنی سوارت میشند و فکر می کنند تو همون فرشته مهربونی هستی که از طرف خدا اومده
اشکالی نداره،در مورد من دیگه راحتی هر فکری بکنی
فقط خواهش می کنم این حرف منو بشنو و لطفا بهش عمل کن تا 4 تا آدم دیگه مثل من رو از دین و ایمون بر نگردونی
لطفا دیگه هیچ وقت هیچ وقت به کسی، مخصوصا به بچه ها(مخصوصا بچه ملخ گیر همسایتون) و آدمهایی که احساساتشون قویه(یکی مثل من) ، محبت الکی روزمره نکن، به روی هیچ کس برای خوب جلوه دادن خودت الکی لبخند نزن
احساساتت نسبت به آدمها رو پشت نقاب چشمای مهربونت مخفی نکن.
لطفا این حرفا رو جدی بگیر
مرسی از این که حرفامو خوندی
و ببخشید که تو رو از همه محبتهات بهم پشیمون کردم
امیدوارم توی زندگی و امین داریت موفق و خوشبخت باشی
به امید فرداهای بهتر و حقیقی
مریمکت (جمعه آدمکش)
سلام مریمکم!
با اینکه چت کوتاه دیشبمون خیلی تو ذوقم خورد ولی اون رو ندید می گیرم و اجع به همین چیزایی که گفتی می نویسم!
تعجب نمی کنم! این فقط کار همون مریمک همیشه خندان شیطون می تونه باشه! چون همون مریمک همیشه به همین راحتی حرفاش رو می زد، همیشه خیلی راحت از کلمه ی نفرت استفاده می کرد و همیشه تو فکرش پر بود از تخیلات خیلی قوی و به ظاهر عجیب غریب که به خودت هم می گفتم!
آره مریمم! همون تخیل قویت و احساسات شدیدت منو برات بزرگ کرد و همونم منو برات کوبوند ولی من همون سحری که بودم موندم!
من هیچ وقت دلیلی برای بدی به تو یا هیچ کس دیگه نداشتم ولی من برای محبت هم دلیل می خوام! اتفاقا تو این مورد خیلی هم بدقلقم! این پایین هم نوشتم، هر جا محبت ببینم همون جا محبت می ریزم! حواست باشه، محبتم همون لبخندم نیست!
من تو رو هنوز یه دوست خوب می بینم که خالص و صاف بود و البته گاهی هم ازش می رنجیدم و بهش می گفتم!
این جا جای این حرفا نبود...ولی مطلبت رو پاک نکردم تا بدونی هنوزم برام به عنوان یک دوست ارزش داری!
بهتر بود با هم حرف می زدیم یا همدیگه رو می دیدیم. من به جای تو بودم به ذهنم اجازه نمی دادم اینقدر راحت هر کاری دلش می خواد بکنه! به اطرافیانت هم فرصت بده و اونا رو هم تو نتیجه گیری هات سهیم کن!
منتظر تلفنت هستم چون شماره ای ازت ندارم...
دوست حقیر و همیشگیت
سحر
اسمتو زیر اون پستم ننوشتم تا وقتی دیدیش حسابی حرصت در بیاد
(دلم هوای...)
L-) بله اقا دادگاه لاهه رو واسه این روزا گذاشتن! :-j
حرف دل من...
من بعدا با شما یه صحبت خصوصی دارم!!
صلام.
ممنون که سرزدین.
فکر کنم قبلان هم اینجا ها اومده بودم...!
سلام خانم گل
ایام به کام . همیشه تر و تازه باشی
این خانم کی بود عریضه نوشته بود ؟اگر دادگاهی تشکیل شد ،مر هم خبر کن شاید شهادتی چیزی لازم شد !
قربانت
ممنون ن ن ن ن ن ن !
ای بابا....سخن دوست خوش است، از هر جنسی که باشد!
:-* :-*
منتظر هستم اگه لازم شد که باشم ها،سحرم،هوا اما امروز آفتابیه انگار!
خلاصه که گوش به زنگیم اگه...
:*:X
ممنون مهربون! :-* :-*
تو که همیشه برای من هستی!! :-*
ممنونتم مثل همیشه!
ولی خیلی عالیه آدم بدونه وقتی دهنی باز میشه چی از چه جنسی و چقدر می خواد ازش بریزه بیرون!
و باز هم با کوچکترین اشاره ام بسته می شود!!
خانم ؛ما ندیده خیلی مخلصیما...
ما کوچیک شماییم!
سحر خوب سلام ...
میگم سحر چون نمیدونم نام قشنگتون چیه ... ؟ بهر حال من تا اطلاع ثانویه شما را سحر می نامم ... و من ... مثل هیشه ... تازه شدم ت خیلی شیرین و جذاب بود ... به یاد تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل سعدی افتادم ...
سحر پاک ... خیلی نغز پیام میگذاری ... نمیدونم از وقت کم است یا از شعور فوق العاده ات ... به هر حال از اینکه ما را مستفیض میکنی به خود می بالم ...
بارانی دیگر را اگه خوب دیده ای ... نظر واقعی تو بگو ... چون خیلی برام مهمه ... چگونه بودن بارانی دیگر ...
سحر مهربان ... بهت پیشنهاد میدم که حتما حتما حتما کتاب فوق العاده ی ( قدرت قصد و نیت ) اثر نویسنده ی شهیر آمریکایی دکتر وین دایر ... که جدیدا منتشر شده را مطالعه کن ... باور کن دنیایت را دیگرگون میکند ...
آرزومند آرزوهایت ... بارانی دیگر ...
کاش با همه سرکوفتها بی تفاوت دوباره تازه میشدیم !
اما دریغ که فقط با سرکوفتهای این زلال بی همتا می شود کنار آمد که هیچ ! پر شد از حس طراوت و از نو ...
ayandeye khoobi dari ye safar dar entezarete , pedaro madaret kheyli dooset daran beheshon mohebat kon ye ghamo ghose to delet mibinam be khoda tavakol kon bar taraf mishe jedidan kheyli khaseyi ye khorde vase khodet vaght bezaa va esterahat kon man 6 ta bache daram aa bam omadam :D mishe 2000 toman shoma javonaye gol kee 5toman pole ghelyon midin ye poliam bedin vase in bache haye mariz ke babasho to zelzele aa das dadan :( :D :-j:-?? nemshe nimche!1
سلام قدیمی! خوشحالم که تو هم هنوز مینویسی. امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی.
سلام سحر.. نمیدونم چرا هنوز نوشته هات رو می خونم. و نمی دونم چرا هنوز واسم غریب نیستی.و نمی دونم چرا هنوز یه کمی امید دارم...نوشته های دوستت مریم، خیلی خیلی عمیق اند.حالش رو خوب می فهمم.کاش می شد باهاش حرف بزنم و بهش بگم که اشتباه می کنه.بگم علت تمام این حرفاش، فکر اشتباه خودشه.فکرش در مورد آدم ها.تو حرفاش گفته بود تو زمانی که همه فقط به فکر خودشونن.آره.آره.این حرف رو زده ولی بهش ایمان نیاورده.باید این قدر به این حرف ایمان بیاره که حتی اگه می خواد عاشق کسی هم بشه فقط و فقط به خاطر خودش عاشق بشه.باید بفهمه که آدما اگه به کسی لبخند میزنند ،اگه با کسی دوست میشن،اگه به کسی کمک میکنند،اگه عاشق میشند و حتی اگه متنفر میشن همه و همه به خاطر خودشونه.سحر، بهش نگو که اشتباه فکر میکنه، بهش بگو که بد فکر میکنه.دوستی که حتی از یه سرماخوردگی من ناراحت میشد الان حتی نمی دونه که........ .آره.نباید،نباید از کسی انتظار داشت.آدما فقط به فکر خودشونن و این خیلی خیلی طبیعیه.ما فقط به هم می تونیم خاطره هدیه بدیم.خوب و بدش هم فرقی نمی کنه.یعنی اصلا خوب و بد نداره.وقتی میگیم خاطره یعنی تموم شده و وقتی تموم شده یعنی واقعا تموم شده،چه خوب چه بد.
چه جالب
و من ... مثل همیشه ... سکوت اختیار کردم!
تازه از چی ؟
صابون هم بدم خدمتتون که کامل شه ؟!؟!؟!
اون که همیشه با اسم ... نظرش رو میگه و همیشه هم دنبال یه جای محرم میگرده، دیگه سبز نیست؟ دیگه به سبز بودن اعتقاد هم نداره؟اون که بازی رو نباخته.از کجا میدونه تو باید آخرش چی بنویسی؟!!
همسایگی چهار ساله
اولین کامنت شما
دوشنبه 25/9/1381 - 1:57
سلام،از آشنایی با بلاگتون خیلی خیلی خوشحالم، من هم از شتر خیلی خوشم میاد خیلی....! از آن روزیکه ما را آفریدی.... به غیر از معصیت چیزی ندیدی....خداوندا به حق هشت و چارت...ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی! (بابا طاهر)
.
ممنون
منم لیچال بارت کنم
امیدوارم همیشه تازه باشین...!!
سلام چه با مره
ااااااااا.سحررررررر!چرا پس به روز نمی کنی؟
چه ساده و چه راحت...
خیلی قشنگ شروع کردی و خیلی نرم تموم کردی متنتو...
واقعا خوب بود.
مرسی.
خوشحال می شم آیدی منو اد کنی که هر وقت آپ کردی بهم اف بزنی...
بازم میام.تو هم بیا.می بینمت...
سلام
از این نوشته ات می شه هر چیزی دریافت کرد
یعنی ....
دوش .شاید نفهمیدم چرا این اسم را برای نوشته ات گذاشتی..