الآن خوندم....دو روز گدشته...عمران صلاحی در گذشت...
دلم گرفت، فقط دو باری دیده بودمشون، یه بار تو جلسه ی یادم نیست کدوم N.G.O اما تو پارک نظامی گنجوی توانیر و یه بار هم نمایشگاه بین المللی کتاب، غرفه ی دارینوش و یک امضا اول یک کتاب..... اما بارها با شعرهاشون شگفت زده شده بودم و به وجد اومده بودم...
صب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درو وا می کنم
داد می زنم:
-آی نسیم سحری!
یه دل پاره دارم
چن می خری؟
اگر قرار نبود
آن در گشوده شود
چرا کلیدش را برنداشتند.
اگر قرار نبود من میوه بچینم
چرا در باغ
تنهایم گذاشتند.
چشمه خشک نیست
آب از صافی دیده نمی شود
با سنگریزه ای
آب را ببین!
رفتنی ها زیاد شده اند ....
نسیم سحری..دلش رو که نخریدی هیچ، حتی حاضر نشدی مجانی قبولش کنی.مگه نه؟ ...مهم نیست.اینم گذشته و فقط همین امضا، همین چند کلمه اول کتاب ( مهمه چه کتابیه؟!!)، همین خاطره مونده.
کتابش مهمه! خیلی هم مهمه! اینه:
آی نسیم سحری یه دل
پاره دارم
چن می خری؟
وقتی خبر فوت عمران صلاحی رو شندیم بی اختیار این شعر در ذهنم ضرب آهنگ گرفت:آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا...منم عاشق این شعر نسیم سحریش بودم سحر خانوم.راستی ممنون که نوشتی!
وظیفه بود ؛)
Bless Him !
سلام سحر آخی دلم سوخت به من هم سر بزن خوشحال می شم .
اینم یه شعر دیگه ای از عمران صلاحی:
مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبک تر شده است....
خدایش بیامرزد
خدا رحمتش کنه..
ممنون از حظورتون..
تو هنوز هم می نویسی سحر؟!!
هنوز مثل همون وقتها معتقدی که : ((من حداقل سعی می کنم آرامش رو در واقع بینی و کمی خوش بینی ببینم نه بد بینی... )) ؟؟؟
این جمله ، یکی از کامنتهات هستش.
یادته؟؟؟ ¤¤ورق پاره های طاعونی¤¤ Mephistophel
----------------------------
شاید یه معذرت بهت بدهکار باشم ولی نه به خاطر...
هنوز هم می نویسم و هنوز هم....!!!!
منم عاشق دختری بنام سحرم ولی باهام قهر کرده داره منو دیوونه میکنه ..من بچه شاهروود هستم باای دی من تماس بگیر کار واجبت دارم قربانت شوم*