سلام..... شدم اولین نظر دهتده هر پستت.... خیلی غروب زیبایی هست ..... یه چیز جالب به نظر ت چند رنگ رو داری توی این تصویر میبینی....نگاه کن!!!!!!... به من هم سر بزنی مثل همیشه خوشحال میشم.....
سلام سحر جون! چقدر عکست زیباست! ولی واقعا دقت که میکنم اون مرکزش مثل آتیشه . یاد گوشت ... می افتم. سحر دقتت به غروب بیش از اندازه شده، فکر کنم دیگه داری معتاد میشی، باید هر چه زودتر خونتون رو عوض کنیم. میدونی یه راه دیگه هم داره! نباید تو خونه تنها باشین، هی باید مهمون دعوت کنی ، خوب البته کی از ما بهتر؟ چشم، حالا که اصرار می کنی چرا که نه؟ میدونی که ما همیشه پایه ایم. صبر کن به نگین یه زنگ بزنم... .آره اونم مشکلی نداره. امشب دیگه؟ چطوره یه شب در میون بیایم؟
این عکس رو دیدی سیر شدی صفیه جون!؟ خدا رو شکر عروسی مژگان جون میرین دیگه مهمونی می خواین چی کار!؟!؟ بعدشم که ایشالا عروسیه پسرخاله جون!! نگین هم راضیه!
خوش به حالت سحر.کاشان باید شهر آروم وبی دغدغه ای باشه...داشتم فکر می کردم چه موهبتی نصیبت شده!من این آسمون رو فقط تو فیلم ها و کارت پستال ها و مای پیکچر ویندوز دیده بودم...راستی ممنونم مامانی که به فکرمی...
[ بدون نام ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 ساعت 12:48 ق.ظ
شبی خواهد رسید از راه، که می تابد به حیرت ماه، می لرزد به غربت برگ، می پوید پریشان،باد فضا در ابری از اندوه درختان سر به روی شانه های هم -غبارآلود و غمگین- راز واری را به گوش یکدگر آهسته می گویند. دری را بی امان در کوچه های دور می کوبند. چراغ خانه ای خاموش، درها بسته، هیچ آهنگ پایی نیست کنار پنجره،نوری،نوایی نیست . . . هراسان سر به ایوان می کشاند بید به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟ مگر امشب،کسی با آسمان،با برگ،با مهتاب دیداری نخواهد داشت؟ به این مرغی که کو کو می زند تنها، مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟ مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت؟ مگر آن طبع شور انگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟ کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد . . . شگفت انگیز نجوایی ست! در و دیوار به دنبال کسی انگار می گردند و می پرسند. از همسایه، از کوچه. درخت از ماه، ماه از برگ، برگ از باد!
[ بدون نام ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 ساعت 12:54 ق.ظ
خانه تکانی کرده ام روزهای زیادی دور ریختنی بود توبره ام پاکِ پاک آنچه تنها از دیروز ماند به امروز رسید و به فردا می رسد و زنگ نمی خورد زیر باران سالیان حرفت بود که گفتی:...
سلام.....
شدم اولین نظر دهتده هر پستت....
خیلی غروب زیبایی هست .....
یه چیز جالب به نظر ت چند رنگ رو داری توی این تصویر میبینی....نگاه کن!!!!!!...
به من هم سر بزنی مثل همیشه خوشحال میشم.....
WOW
خیلی قشنگ ِ سحر جونی :*
یادت نره از سحرش هم عکس بگیر :)
فربانت
شیما :*
شیما جونم عکس گرفتن از سحر خیلی کار سختیه!!!!! به خصوص دیدنش!!! یعنی به خصوص اون وقته صبح ؛)
من اصلا خوابالو نیستما .... نه.... اصلا!!!!!!
:-* :-*
اسمون شهرتون چقدر قشنگه ....
وای ازش میترسم یه جورایی....
فکر میکنم جهنم این شکلیه.....................
قبل از اینکه شما این رو بگین من خیلی راجع به این عکس رمانتیک فکر می کردم! ولی حالا دیگه نه :(
سلام سحر جون! چقدر عکست زیباست!
ولی واقعا دقت که میکنم اون مرکزش مثل آتیشه . یاد گوشت ... می افتم.
سحر دقتت به غروب بیش از اندازه شده، فکر کنم دیگه داری معتاد میشی، باید هر چه زودتر خونتون رو عوض کنیم. میدونی یه راه دیگه هم داره! نباید تو خونه تنها باشین، هی باید مهمون دعوت کنی ، خوب البته کی از ما بهتر؟ چشم، حالا که اصرار می کنی چرا که نه؟ میدونی که ما همیشه پایه ایم.
صبر کن به نگین یه زنگ بزنم... .آره اونم مشکلی نداره. امشب دیگه؟ چطوره یه شب در میون بیایم؟
این عکس رو دیدی سیر شدی صفیه جون!؟
خدا رو شکر عروسی مژگان جون میرین دیگه مهمونی می خواین چی کار!؟!؟ بعدشم که ایشالا عروسیه پسرخاله جون!! نگین هم راضیه!
خوش به حالت سحر.کاشان باید شهر آروم وبی دغدغه ای باشه...داشتم فکر می کردم چه موهبتی نصیبت شده!من این آسمون رو فقط تو فیلم ها و کارت پستال ها و مای پیکچر ویندوز دیده بودم...راستی ممنونم مامانی که به فکرمی...
به نام حضرت دوست
عکس زیبایی بود
با ترکیب رنگهای بسیار زیبا
در پناه حضرت دوست
مرسی سر زدی
گرفتاری زندگی امریکایی خیلی زیاده /دوست دارم شروع کنم به نوشتن ولی کو وقت
کاشان شهر زیبای من . مرسی از عکست
قشنگ بود
خیلی قشنگه
چه خوش عکس اسمون شهر سهراب.......(دیدمش دلم املت خواست)
چرا پیش من نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام سحر جان عکس قشنگییه.وبرای من زنده کننده غروبهای غمگین کشور.راستی تازهگیها سخت شده اومدن به وبلاگت و کامنتها خیلی سختتر
سلام سحر خانم
ممنون که وبلاگ منم سر زدی
خوشححال میشم باز هم اونورا بیایی
اگه خاستی لینک بدی بگو
عکس جالبی بود
ممنون
فعلا
سلام یه عکس از شبهای کاشان بگذارید لطفا
من هنوز منتظرما..............
شبی خواهد رسید از راه،
که می تابد به حیرت ماه،
می لرزد به غربت برگ، می پوید پریشان،باد
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه های هم
-غبارآلود و غمگین- راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.
دری را بی امان در کوچه های دور می کوبند.
چراغ خانه ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست
کنار پنجره،نوری،نوایی نیست . . .
هراسان سر به ایوان می کشاند بید به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
مگر امشب،کسی با آسمان،با برگ،با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کو کو می زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت؟
مگر آن طبع شور انگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد . . .
شگفت انگیز نجوایی ست!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و می پرسند.
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
خانه تکانی کرده ام
روزهای زیادی دور ریختنی بود
توبره ام پاکِ پاک
آنچه تنها از دیروز ماند
به امروز رسید و به فردا می رسد
و زنگ نمی خورد زیر باران سالیان
حرفت بود که گفتی:...
سلامممممممممممم
خوبین
مطالب جالبی دارین
مخصوصا متن های کوتاه
خوشحال میشم به منم سر بزنید
یه داستان به قلم خودم نوشتم این دفه
موفق باشید
یا علی
سلام
غروب زیبایی بود..اما می دونی هر غروبی یک طلوعی دارد..
شاید غروب بی طلوع باشه یعنی اینقدر ضعیف بشی که غروب بتونه شکستت بده
مااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ! واقعاً چراا ؟!!!!
سلام
داغ بود مثل رنگ آسمون.
سلام.خوبین
وای دلم رفت تا کجا اگه بدونین
خیلی قشنگ بود
غروب دوست دارم به امید طلوعی دیگر
شاد باشین
غروب دوشنبه ها هم مگه اینطوریه ؟ :(
سلام خیلی عکس غروبی که زدید زیباست
سراغ منم بیای خوشحال میشم