برگی از دفترچه ی خاطرات!

وای اگه بدونین چه اتفاق بامزه ای افتاد! دیشب ساعت 2 که رفتم بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد و به خاطر صدای بادی که میومد ۱۰۰ تا خواب راجع به طوفان دیدم و هی پریدم و ساعت ۷ بیدار شدم که برم دانشگاه برای امتحان میان ترم! با چشمهای بسته فکر کردم که وای من الآن باید کارامو بکنم و تا آرون رانندگی کنم تازه برم یه امتحانی رو بدم که بلد نیستم و این همه هم خوابم میاد! تقریبا به اینجاهای فکرم رسیده بودم که دیگه رو مبل ولو شده بودم و خوابم برده بود!!! تا ساعت ۹! خوش گذشت!

بعد بیدار شدم و به کارای خونه رسیدم و امین بیدار شد و ظهر دیگه زحمت های خونه رو به آقای همسر واگذار کردم و رفتم خرید!

داشتم پارک می کردم میدون کمال که با مخ رفتم تو جدول! یه آقایی از پیاده رو اشاره کرد که هووووووو چه خبرته!؟!؟ زدی به جدول! وایسا! منم کاملا حق به جانب خدمتشون فرمودم که: به شما چه ربطی داره!؟ ماشین خودمه دوست دارم بزنم!! (خیلی لات شدم نه!؟!؟ خیلی خوش می گذره بچه پر رو بودن! تازگیا یاد گرفتم یه خورده!آخه انصافا چیزی نشده بود! بر فرض هم می شد اصلا! این چه طرز برخورد با یه خانوم محترمه!؟!؟)

خلاصه اینکه زندگی به کار گذشت تا باباهی اومدن و چشم ما رو روشن کردن و با کلی خوراکیه خوش مزه از جمله شیرینی نارگیلی که یکی از بهترین چیزای دنیاست و دو تا زبون!!! هی گفتم زبونا رو چی کار کنم؟ چه جوری باید بشورم!؟!؟ فرمودن تو که بلدی! بگذار تو ماشین ظرفشویی بشوره برات!! فکر می کنین نگذاشتم!؟؟! معلومه که گذاشتم!! خوب شد اتفاقا! به خانومای خونه توصیه می شه!!

شام باقالی پلوی چربی خوردیم جای همه ی اعضای غایب خانواده فوق العاده خالی بود! اندازه ی ۵ نفر غذا زیاد اومد و بالاخره آقای پدر آشپزیه ما رو تآئید کردن و حسابی سنگین شدیم و الآن دقیقا بابا تو چرتن و امین در حال کندن کیسه های روی دریچه ی کولر! خیلی دیره برای اینکار!؟

نظرات 13 + ارسال نظر
سکوت دیوار پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:58 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
صدای طوفان...صدای باد را من خیلی دوست دارم...نمی دونم شاید صدای ناله آسمونه...
خاطراته ها گاهی زیبا ...گاهی تلخ..
شاید باید طوری زندگی کر تا خاطرات آینده امان شاد باشد..

صدای باد خوبه ولی صدای سرسام آور نایلون روی دریچه ی کولر غیرقابل تحمله!

مانی پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ب.ظ http://maniyeman.blogsky.com

سلامون علیک

حضرت عشق --** روزبه **-- جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:30 ب.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

چشات گفتن که بشکن ! من شکستم شک نکردم...هزار بار مردمو؛ می میرمو باز ترک نکردم...شک نکردم !...خیال کردم بری میری از یادم...تو رفتی و نرفت چیزی ار یادم !‌...تو رفتی تازه عاشق تر شدم من...از اونی ام که بود بدتر شدم من...!؟!
--------
درود !
امیدوارم که حالت خوب باشه
بعد از یک ماه دوری از نوشتن بالاخره
میخونه ی **حضرت عشق** به روز شد
منتظر قدم گلباران و گرمت هستم
قربانت
فعلا...
------ یا حق ! ---------

مرجان...پاستیلی...نمی دونم چی! جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:35 ب.ظ http://tara65.blogsky.com

سلام مامان گلم!یعنی واقعا دیگه می خوای بنویسی؟یعنی دوباره برگشتیم به همون روزگار خوش خودمون؟!!!!
انقدر اتفاقای جدید افتاده...انقدر دوست دارم بشینم یه دل سیر با مامان بی معرفتم حرف بزنم...این پیشنهاد کاشان چقدر عالی بود اما...چطوری بیام؟!!! ما هنوز آقا بالاسر داریم...می دونی که!ولی خیلی دلم سوخت...

باز هم بگو مرجان عزیز!
نکنه چشمت به سرندیپیتی بیفته ما رو فراموش کنی!

حسام جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ب.ظ http://nastihan.persianblog.com

سلام...ممنونم از بابت همه چیز..پینگ هم حدس زدم کار شما باشد!ازت دلخورم...بعد می گم چرا!خب دیگه دعوا خونوادگی نمی کنم!بده دو تا سید بخوان جنگ کنن!!..تو قبلا هم سابقه جا موندن از امتحان رو داشتی...دفعه اولت نیست! می دونم که دفعه آخرت هم نیست.. ما هم به کار خونه مشغول بودیم مانند همسر محترم شما با کانال کولر هم جدال داشتیم و البته پوشال و...نه دیر نیست! نکنه تا حالا هزارتا غر بهش زدی؟خوشبختانه من دیگه کسی رو ندارم که بهم غر بزنه!البته اگر شما قبول زحمت نکنید!نیاسر هم خیلی خوب بود!!یعنی عالی بود...چقدر بچه مدرسه ای اومده بودن اردو!!!نمی دونستم این جوریه!..خب قدر لحظات با هم بودن و دور هم بودن رو بدون!...خوش و خرم و سلامت و سعادتمند باشین:)...بچه پرروئی هم خواستی بکن..غلط میکنه کسی حرفی بزنه...اون دنیا سر پل سراط یقشو میگیریم!بله! اینه:)

خیلی خوب بود! راست می گین! دفعه ی اولم نبود دفعه ی آخرم هم نیست!!!
وای سرسام گرفتیم از دست این اردوها!!!

آبدا شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:22 ق.ظ http://I-da_35.blogfa.com

سلام
با خواندن وبلاگت یاد ایران افتادم خوشحالم باهات آشنا شدم شاد و موفق باشی

منم خوشحالم از آشناییت!

فخری یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.rooz-ha.com

سلام سحربانو جان
خوشحالم که پدرجان شرفیاب شدند و زبانی شسته و پخته و خورده شد خوب داداشمون خوش سلیقه تشریف دارند مگه بده مشکل شستشو قبل از ژخت راهم که ماشین بی زبون و بعد از پخت راهم امین جان تقبل فرمودند دیگر ملالی نیست جز سنگینی که بزودی مرتفع می شود
راستی ما در حالت چیزهایی شبیه قهر بودیم با شما به دلایل واضح و مبرهنی که خود خوب می دانید
و مسالمت جز با حضور شما ممکن نخواهد شد هرگز
بقربانت

سلام و ارادت!
زبان شسته شد ولی پخته و خورده نشد! پدرجان هیچ جوره رضایت ندادند که در جا بخوریمش! ایشالا شما که اومدین با هم می خوریمشون!ببینین چقدر نازن!!
ما در بست مخلص شماییم! امیدوارم به زودی افتخار بدین و با بچه ها بیاین اینجا زیارتتون کنیم :-* :-*

صفیه یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:37 ب.ظ

سحر جان!
خواهش می کنم با احتیاط بیشتری بنویس. به قلب مامان گلت فکر کن. اون از درس خوندنت، اون از شغلت، اون از طرز برخوردت با مردم، مامانتون فکر نمی کنن که چه بر سر دختر گلشون اومده تو این شهر؟ بعضی وقتها لازمه همه چیزها رو تعریف نکنی!
البته شوخی کردم. تو که میدونی من اگه بودم با اون آقای توی پیاده رو چیکار میکردم، اصلا شیشه رو بده پائین!‌ نه ولم کن.... .

:)))) قربونت برم! گچ کردیم از خنده!!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:41 ب.ظ

نه؟!!! فکر میکردم خودم آخره خلیم!! نگو که خل تر از منم هست!

از آشناییتون خوشبختم!!!

منا یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:21 ب.ظ

به خخخخخخخخخخخدددددددددااااااااااااااااا من بی معرفت نیستم . کلی هم دلم تنگ شده ....
آشپزی شما که بله ؛ حرف نداره ؛ بابت استعدادی هم که به خرج دادی کلی ذوق کردم ؛ ولی بعدش کارت زیاد نشد ؟! مجبور نشدی کلی بسابی ( بصابی ؟!‌؟!!!؟‌) تا دوباره ظرفها قابلیت تمیز شدنو داشته باشن ؟!

دلم برات یه ذره شده منا جونممممممممم :-********
قربونت برم که اینقدر تیزی و فقط تو به این نکته ی مهمش دقت کردی!
خودم هم فکر می کردم ناجور بشه، ولی فقط یه خورده بو گرفت و یه بار گذاشتم دستگاه خالی فقط با یه خورده مایع ظرفشویی کار کنه که مشکل حل شد!!
امیدوارم به زودیه زود ببینمت!

میلاد دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:44 ق.ظ http://miladmath.persianblog.com

خاطرات تکان دهنده ای بود.
بخصوص قسمت شستن زبان با ماشین ظرفشویی.
یاد حکایت ماشین ظرفشویی و ماشین حرفشویی افتادم...
:)) اینم یه تیریپ دیگه!

خیلی ماشین حرف شویی برام آشناست ولی هر چی فکر می کنم یادم نمیاد!

ظهری سه‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ب.ظ http://bustansaribakhsh.persianblog.com

سلام
من آدرس بلاگ شما رو توی قسمت آمار بلاگ خودم اونم توی قسمت سایت های لینک داده پیدا کردم چطوریه خیلی گیجم الان میترسم منم این لگن رو نزنم به جایی

ظهری پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:31 ب.ظ http://bustansaribakhsh.persianblog.com

عکس این گوشت ها بدجوری سر ظهر اشتها رو تحریک میکنه خیلی وقته که آپ نکردین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد