یک هفته پس از بازگشت

 

در راه برگشت 

 در ظلمات جاده ی اصفهان به سمت کاشان 

 ساعت ۳ صبح .... خدا را بیش از آنکه در عربستان دیده بودم، دیدم!

نظرات 20 + ارسال نظر
فخری یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.rooz-ha.com

سلام
چی دیدی کجا دیدی چه جوری دق مرگ کردی مارو که دختر
خوب زیارتت خیلی خیلی قبول
از خدا که برنگشتی از خونه ش برگشتی عزیزم پس بیش از پیش اونو حس می کنی حتما

حسام دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:29 ق.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام دختر عمو...سلام سادات خانوم...سلام حاج خانوم...
سلام و صد سلام گرم و پاک...به قول سهراب تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن/و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است/باد می رفت به سر وقت چنار...من به سر وقت خدا می رفتم!یا مثل اونجا که میگه:من به خاک آمدم و بنده شدم...تو بالا رفتی و خدا شدی!/زیارت...واز اون بالاتر درک معبود اونم با این حس و حال و صفا و صمیمیت قطعا مقبول درگاه حق تعالی است و به گفته ما نخواهد بود...این پسر عموی سرا پا تقصیر رو هر چند کوتاه یاد کردی؟!...( از اون رفتن خوشحال شدم و از برگشتنت خوشحال تر...همیشه سلامت باشین هر دو و با آرزوی لحظاتی خوش و امید به داشتن فرزندانی سالم و صالح ...تا باد چنین بادا!)...:)

محیا دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:57 ب.ظ

زیارتت قبول :***

هانیه دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام سحر جان...زیارتت خیلی قبول...خیلی دلم می خواست منم الان یک هفته از برگشتنم از خونه خدا گذشته بود...خیلی دلم می خواست منم مهمون می شدم...خوش به سعادتت...

ملیکا سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:07 ب.ظ

خدا رو دقیقا کجا دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حسام چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام...ممنونم از بابت همه چیز...و البته هر چه که میگذره بیشتر به حرفت در مورد عمل و عکس العمل پی میبرم..البته از اول به اون اعتقاد داشتم...ولی وقتی با صبر و تحمل و ایمان و اعتقاد راسخ همراه شد ...و صبر و صبر و صبر...اما در آخر نتیجه رو میشه دید...به وضوح!...و....:)

صفیه چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ق.ظ


سحر عزیزم!
امیدوارم لذت دیدنش و نور حضورش در دلت همواره باقی بمونه! و هر لحظه از عطر وجودش مست مست بشی!

معشوق تویی کعبه و بتخانه بهانه است!

مرجان دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ق.ظ http://tara65.blogsky.com

سلام مامانی من...با شنیدن این حرفات فقط سکوتم می گیره....سکوت...سکوت...سکوت....قبول باشه دیدنش! دلم تنگه...بغض کردم مامانی...بغض کردم!

ظهری دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام حاجیه خانوم
رفتی واومدی چه بی سروصدا چه....
خب هرطور که برگشتی مهم نیست قبول باشه

فخری سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:20 ب.ظ http://www.mohtashami.info

ما که قهر بودیم . میری پیش خدا و برمی گردی یراست به سوی کویر بعد مثل سایه میای ولایت و مثل باران بهاری ناپدید می شی ! باشه ما به همین هوای تازه و حس قشنگ بارونی و بهاری هم راضی هستیم عزیزم
هرجا که هستی خوش باشی

حسام سه‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:10 ب.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام دختر عمو:)...پای مورچه رو تصور کن!(الهیییی!)حالا تصور کن جوراب داره...حالا تصور کن جورابش سوراخه!دلمون برات اندازه سوراخه جوراب مورچه شده!!!بابا کجائی؟! ....؟!
چی بگم؟!....

حسام شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ب.ظ

سلام...خب!خوبه که مشکل بزرگی نیست...البته بی تلفنی هم خودش...آره!ما هم در همسایگیمون بساز بفروشی می کنند تا حالا یه بیست باری زدن کابلا رو قطع کردن...اوج زمانی که می خواستم بیام نت!...البته ما فقط چت و وبلاگ که خلاصه نمی شیم!کار زندگی هم داریم...همون!:)... خوبه که همین نزدیکی هستی...

شهروند دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:36 ق.ظ http://www.larcitizen.blogfa.com

حرفهات خنده داره.مگه خدا تو عربستانه؟ من نمی دونم تو مدرسه و دانشگاه چی به شما یاد میدن
یعنی تو سالها درس دینی و بینش اسلامی پاس کردی اینو یاد گرفتی که خدا تو عربستانه؟ حتما اونایی که میرن مکه خدا خانه نیست رفته بیرون؟
ماشاله هزار ماشاله به شما.!!!

شهروند دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:40 ق.ظ http://www.larcitizen.blogfa.com

وقتی میگم نباید ۴ تا بچه رو برد مکه همین. زمانهای قدیم هر چیز سر جای خودش بود وقتی کسی میرفت مکه سن و سالی داشت و تجربه ای . اما حالا چی هنوز دست چپ و راست خودشونو نمی شناسند میبرن شون مکه تا امر برشون مشتبه بشه که بله ما با خدا هم حرف زدیم.
خدا شاهد دارم پشت کامپیوتر از خنده روده بر میشم. انگار مکه هم بچه بازی (العیاز باله)

حسام دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:45 ق.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام!..زیر بیدی بودیم/برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم:چشم را باز کنید آیتی بهتر از این می خواهید؟/می شنیدم که بهم می گفتند:سحر می داند..سحر!/. سلام دختر عمو:)نمی دونم چطور این وقت صبح!یهو پاشدم اومدم اینجا و بی اختیار اینو نوشتم...آره!

ظهری دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:29 ق.ظ http://bustansaribakhsh.persianblog.ir

یاد پست های فلسفی وار واز هر دری سخن به خیر
وبلاگ به این خوبی رو را دیر به دیر آپدیت میشی عزیز چرا
خدا همه جا هست شنیدی که حتی از رگ گردن به ما نزدیک تره
موفق باشی
راستی شکلک نداره کمنتینگ شما
بای

sahar سه‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:12 ب.ظ http://sahariiiiiiii.persianblog.ir

salam ham esm dashtam poostayee 1 sale peshamoo negah mekardam ke chesham be commentet oftad gooftam beben cheghadr mardoom bi vafa hastan bad az 1 sal

حسام چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:38 ق.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام...صبح بخیر!...نخیر مثل اینکه تو جدی جدی از دست رفتی!!!هنوزم تکنولوژی از شما روی گردانه؟...

زم بور دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.etopia.blogfa.com

من بشما نزدیک ترم...از رگ گردن...!

+چشم ها را باید....

پاستیلی(دلم تنگ شده بود براش!) سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:53 ق.ظ http://tara65.blogsky.com

سلام سحر...کجایی تو؟...آخه کجایی تو؟!!! یه تلفن قطع شده...کل مخابرات که نترکیده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد