این روزها حال و هوایی عجیبی دارم، شاید حالی بین محبت و خشم و شاید هم چیزی بین آرامش و طوفان و گاهی پُر و گاهی خالی...
بیشتر احساس ترَک خوردگی می کنم از این همه احساس رنگارنگ متفاوت، بازی های دنیا مرا چنین می کند و هر احساس من را به نخی بسته و از آن بالا هر لحظه یکی را تکان می دهد... دست من نیست... اصلاً انگار قرار هم نیست چیزی دست من باشد...
حال و هوای من اینگونه است و هوای اینجا بدتر!! روزها دست به دامن کولر می شوم که نجاتم دهد که نفسی بالا بیاید و شب ها ساندویچی در پتوی پشم شیشه می شوم... اصلاً انگار هوای من و هوای اینجا دست به یکی کرده اند که به من ثابت کنند اراده ای از خود ندارم و باید منتظر باشم که سرنوشت برنامه ی روزهای آینده را چگونه می نویسد و اتفاقاً بد هم نمی گویند...
این روزها من اراده ای ندارم از آنچه در آینده پیش خواهد آمد و آن هم نه آینده ی دور و همین نزدیکی ها... گله مند نیستم چون تصمیم گیر نیستم و فقط اعتماد کرده ام به برنامه نویس این سرنوشت و منتظرم... نه، منتظر هم نیستم... هستم... نیستم... هستی...نیستی... نمی دانم!
نمی گویم که خوشم یا ناخوشم تنها پیش بینی هوای آینده را می خواهم... نه، نمی خواهم... می خواهم... نمی خواهم... می خواهی... نمی خواهی... نمی دانم!
هنوز هم حرفهای دارم و ندارم و می خواهم بگویم و نمی خواهم بگویم...
سلام سحرجان وبلاگت خیلی قشنگه موفق باشی گلم
سلام
امیدوارم آسمون دلت همواره صاف و آفتابی باشه:)
به قول اون دوست بزرگوارمون زندگی با همین تضادهاست که زیباست...اگر همیشه خوب بود و همه چیز بر وفق مراد که دیگه انگیزه ای نمی موند و لطفی هم نداشت!
تو یک ماه گذشته دست کم ده تا گرفتاری بزرگ داشتم!:)
شما قوی تر از این حرفا هستی.نیازی هم به گفته من و ما نیست.چند روز بعد دوباره سر حال و قبراق می بینیمت:)
این وقتا یه تغییری به وجود بیار.از دکور خونه و چیزای کوچیک گرفته تا...
:)
آفتاب زیادی هم آدم رو کلافه می کنه!!
نمی دونستم این متن اینقدر بار منفی با خودش داره، منظورم این نبود اصلاً!
سلام
باران که ببارد .. میشوید این گرد و غبار کهنه را
این ، می خواهم و نمی خواهم ها .. بالاتر .. می دانم و نمی دانم ها ... گاهی بدجور بلای جان آدمی می شود
گفتم به هر بهانه .. با تو سخن بگم من ... اینجا ولی چکامه .. با من سخن همی گفت
بگم .. نگم .. بگم .. نگم .. بگم ... آها ... استخاره بود ... راه داد .. باشه حالا میگم
کوچولو قصه میخاد .. قصه ی شاه پریون .. قصه ی چشمه های صاف ، چشمه های سرد و خنک .. قصه ی مامان بزرگ .. قصه ی عمه قزی .. تو باید یاد بگیری ، چی بهش بگی ، چی بهش نگی ..
آهای آهای مامانی .. مامانی ماه پیشونی ... کجا کجا مامان جون ؟ نبینمت اینجوری .. چه خبر ؟ چیه ؟ چرا ؟ نه دیگه تو رو خدا .. منم دلم شادی میخاد .. تو اگه اینجور بگی ، من توی این صندوقچه ی زلال تو .. چه جوری جون بگیرم .. خودت بگو ...
پاینده باشی
سلام! منم قصه می خوام... بارون می خوام... چشمه های سرد و خنک می خوام... حالا چه من بخوام و چه یه چیزی تو وجود من بخواد...
این روزها شادترم... آرام ترم... و ممنون تر!
نمی دونین یک پیام صاف و ساده و دلنشین چه جوری می تونه حال و هوای آدم رو دگرگون کنه... ممنونم به اندازه ی همه ی خواستن ها و نخواستن ها...
بمیرم الهی تقصیر منه که هی قر قر می کنم...
تقصیر این فامیل جدیدمونه دست خودم نیست بخدا...
نزن این حرف رو حدیث جون! من اگه تو رو هم نداشتم که حتماً دق می کردم!!! حالا این فامیل جدید شما بنده خدا یکیشونه، تو که می دونی کم نیستن... خیلی هم هستن... اصلاً همه به جز حدوداً 2 تا!!!!! ؛)
(به یاد بابابزرگ می گم که اینی که نوشتی Gher Gher می باشد!! و Ghor Ghor غر غر می باشد ؛) )
منم اینجوریم سحر جونم اینقده این حس و حال و هوام بعضی وقت ها غریبن که حتی توان بیان کردنشون رو ندارم!
شاید این ندانستن هاست که خیلی وقت ها آدم رو دچار این حال و هوا میکنه!
:* همیشه خوب باشی
این ندانستن ها... شاید شیمای عزیز و مهربون :*:*
سلام سحرم!
هوای روحت گرگ و میش شده؟
....نمی دونم.....
نازنین
فقط امیدوارم نور پایان این همه طوفان باشه.
هوا گرگ و میش و نه طوفان! آره گرگ و میش...
خوشحالم پریسای عزیز که اینجایی!