عشق را می گویم....




این یادداشت رو تقدیم می کنم به رهای عزیز که در میان تلخی ها مرا سرشار از شیرینی کرد!

(و به خاطر علاقه اش به هیجانات وطنی در دیار غربت!)

:تقدیر این طور حکم کرده که خونه ی بخت ما 3,4 سالی در کاشان باشه! جاده ی تهران تا کاشان پُره از پلیس های راهنمایی رانندگی که حافظ جان مردمند!

دفعه ی قبل در راه برگشت بودیم که پلیسی به الهه جون اشاره کرد که بایستند، الهه جون اصلاً به روی خودش نیاورد، آقای پلیس اونقدر بال بال زد که بالاخره تونست ما رو نگه داره. اومد سرشو کرد تو ماشین:" خانوم با سرعت غیرمجاز که می ری، ما رو هم که تحویل نمی گیری هر چی فرمان ایست می دیم!" الهه جون خیلی جدی گفتن:"ببخشید سرکار...راستش من فکر کردم شما از این موز فروشا هستین، داشتم فکر می کردم حالا چرا پریدین وسط جاده واسه فروختن 4 تا دونه موز!!!!!!"

 

 

*    *    *

عشق محضری ما هم امروز نیم ساله شد!

                                            

 عشق را
 می گویم
 باید این حادثه را
 از نگه سبز تو
 آغاز نمود
 عشق را
 باید
 از زمزمه
 بارش چشمان تو
 با واژه احساس
 سرود
 و در این
 قدرت دریایی تو
 کشتی توفان زده را
 در دل امواج
 سپرد
 به تب حادثه غرق شدن
 مردن و آغاز شدن
 به هم آوایی قلب دو پرنده
 به سبکبالی اوج
 دل سپردن
 به شب هم نفسی
 راغب پرواز شدن
 آری
 عشق را
 باید ابراز نمود
 عشق را
 باید گفت 

(ترانه جوانبخت)

ماشینم کجاست!؟



آقای سن و سال داری سوار تاکسی می شن: آقا می خوام برم پارکینگ عسل؛ کجاست؟

آقای راننده ی گرما زده: نمی دونم!

- آقا  ببین رو این کاغذ آدرسشو ننوشته؟

: نمی دونم!

- بخون این کاغذو...!!!

: یا بخونم یا رانندگی کنم!!

 

یک مسافر نیکوکار: آقا بده من ببینم ...(یک قبض پارکینگ رو می ده به نیکوکار) نه جناب! هیچی روش ننوشته، هیچ آدرسی نداره فقط نوشته پارکینگ عسل و ساعت ورود خودرو و ...

راننده ی کلافه: حالا می خوای بری پارکینگ چی کار کنی؟

- ماشینم اونجاست.

: یعنی چی "ماشینم اونجاست"!؟!؟!؟!

- اینجا تو طرح کار داشتم، با ماشین تا یه جایی هم اومدم، بعد ماشین رو گذاشتم تو این پارکینگ، حالا رفتم کارم رو انجام دادم ولی پارکینگ رو گم کردم!   

راننده ی بهت زده: یعنی اسم خیابونش رو هم نمی دونی!؟!؟!؟!؟!؟

- چرا...چرا...یه چیزایی می دونم...یه چیزی شبیه مسیحیان، یا مسیحی...مسیح...یا اصلاً یه چیز دیگه بود ولی به اینا ربط داشت!

راننده ی آمپر چسبونده: خیابون مسیح چیه دیگه!؟ کجا بود؟؟؟ مسیح نداریم!

: چرا بابا همین طرفا بود...مسیح...مسیحی...

- نکنه خیابون زرتشت رو می گی!؟

: آره آره، مسیح…زرتشت…آره! خودشه! کجا باید پیاده شم!؟

 

اتوماتیک!؟

سلام!

بعضی ار کارها هستند که برای انجامشون لازم نیست فکر کنیم؛ کارهای خیلی ساده.
مثلاً وقتی تشنه تونه فکر نمی کنین که: اول درِ کابینت رو باز می کنم، لیوان رو بر میدارم، درِ کابینت رو می بندم، درِ یخچال رو باز می کنم، پارچ رو بر می دارم و ... وارد آشپزخونه که می شین بقیه ی کارا رو اتوماتیک (به یاد آقای ساعدی!) انجام میدین.
من مشکلی که تازگیها پیدا کردم اینه که این روندِ اتوماتیکم دچار اختلال شده!

این ماجراها واقعی هستند و قطعا توسط کسی انجام نشده جز سحر! :

- موبایل رو خواستم بگذارم روی میز، دیدم یه دستمال افتاده روی زمین، دستمال رو گذاشتم روی میز، موبایل رو انداختم توی سطل!!

- بعد از صبحانه، ظرف پنیر رو بردم تو آشپزخونه، قالب پنیر رو پرت کردم تو ظرفشویی، چاقوش رو گذاشتم تو یخچال!!

-  شیر این کتری هایی که سماوریه (شاید هم اسم مخصوصی دارن که من نمی دونم!) رو باز کردم، فنجون که پر شد، گاز رو خاموش کردم فنجون رو کشیدم کنار. فقط یه لحظه احساس کردم پام داره تاول می زنه!!

-  رفتم حمام، لباس هامو در آوردم، زیر دوش که بودم دیدم تو سبد لباسهای کثیف هیچی نیست! برگشتم دیدم همه ی لباسها رو ریختم تو سطل آشغال!!


                                       

سنگ

چهار راه پارک وی بودم، یه صدایی از پشت گفت: ببخشید دختر خانوم،

برگشتم، یک خانوم میانسال با مانتو روسری، ادامه داد: کیفم رو زدن، الآن هم ۳۰۰ تومن می خوام که سوار مینی بوس بشم (من نمی دونم چرا یه خیّری پیدا نمی شه که حداقل یک سناریوی جدید برای این هموطنانمون بنویسه!) الآن هم این آقاهه افتاده دنبالم، منم این سنگ رو برداشتم که بهش بزنم...

بیچاره تا سنگِ توی مشتش رو نشون داد، وسط چهارراه از خنده منفجر شدم!! باور کنین طول سنگ از ۳ سانت بیشتر نبود! داشت تند تند حرفشو ادامه می داد که گفتم: یه لحظه صبر کنین، گفتین با این سنگ می خواین چی کار کنین!؟

گفت: خب بزنمش دیگه!

خیلی بد بود که نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم، به زور گفتم: اونوقت فکر می کنین این سنگ چی کارش می کنه!؟

گفت: آخه قربونت برم، اگه سنگِ بزرگ تر بزنم که یه وقت یه بلایی سرش میاد...

دیگه واقعاً از شدت خنده نمی تونستم حرف بزنم. اونم مونده بود که این دیگه کی بود گیر ما افتاد!

گفت: مثل اینکه شما هم نمی تونی کمکی بکنی؟

گفتم: چرا...! پیشنهاد می کنم یه سنگ بزرگتر برداری!

فقط چون شمایی!

سلام!

سوار تاکسی خطی می شی، می دونی از جایی که می خوای پیاده بشی می گذره...به وسطای راه که میرسین:

:ممنون آقا، پیاده می شم، چقدر بدم خدمتتون؟

-کرایه اش 350 تومنه، شما 400 بده.

 فکر می کنی حتما برعکس گفته و چون داری وسط مسیر پیاده می شی مرام گذاشته و کمتر می گیره، 1000 تومنی رو میدی و 600 تومن پس می گیری!!! فقط چون شمایی!!!