روی ماه خداوند را ببوس

 

مژه بر گونه افتاد.

: آرزویی کن.

قطره ای مژه را شست.

- آرزو می کنم تمام مژه هایم بریزند. به اندازه ی تک تک شان آرزو دارم...

*      *      *

"روی ماه خداوند را ببوس"

مصطفی مستور

خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره.

این یک رابطه ی دو طرفه است. خداوندِ بعضی ها نمی تونه حتی یه شغل ساده برای مؤمن ش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده چون مؤمن به چنین خداوندی توقع ش از خداوندش از این مقدار بیشتر نیست. خداوندِ آن شبانی که با موسی مجادله می کرد البته با خداوندِ موسی و ابراهیم همسنگ نیست و خداوندِ ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش می ره یا تیغ بر گلوی فرزندش می کِشَد البته که از خداوند آن شبان بزرگ تر و قوی تره اما حتی چنین خداوندی هم در برابر خداوند علی (ع) به طرز غریبی کوچیکه. اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه ی بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره، علی (ع) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و همواره می گفت که اگر پرده ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوندِ علی (ع) بی شک بزرگترین خداوندی ست که می تونه وجود داشته باشه. ما اگه بتونیم تنها به گوشه ای از دامن علی (ع) چنگ بیندازیم رستگار شده ایم؛

اما برای کسی که ایمان نداره متأسفانه خدا هم وجود نداره.

بارون

آسمونِ ابریِ بدون بارون همون تلخی بغض تو گلو داره، تحملش سخته!

بارون که می گیره خیالِ زمین راحت می شه، آسمون با همه ی عظمتش جلوی این همه آدم زار می زنه و اشکاشو می ریزه تو دلِ شهر و زمین خوشحال می شه که آسمون خودشو خالی می کنه. آسمون سبک می شه و زمین همه ی اون غصه ها رو می بلعه.

آسمون ابرِ اخم هاشو برای زمین باز می کنه و خورشیدِ لبخند رو بهش هدیه می ده. زمین هم غصه ها رو به اعماق وجودش می بره تا آسمون دیگه اونا رو نبینه و همیشه بخنده!

دلاویزترین

 

زندگیتان سرشار از تکرار دلاویزترین شعر جهان باد، در همه حال!

شعری پر از احساسِ لطیف و سبز، کلامِ زنده یاد فریدون مشیری!

 

 

«دلاویزترین»

 

از دل افروزترین روزِ جهان،

                              خاطره ای با من هست،

به شما ارزانی:

سحری بود و هنوز،

گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود.

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.

*

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:"های!

بسرای ای دل شیدا، بسرای.

این دل افروزترین روز جهان را بنگر!

تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!

 

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح در جسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغک تنها، بسرای!

 

همه درهای رهایی بسته ست،

تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای!

بسرای..."

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!

*

در افق، پشت سراپرده ی نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز.

 

 

غنچه ها می شد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا بر خاست!

-چون گل افشانی لبخند تو،

                              در لحظه ی شیرین شکفتن!_

                                                                خورشید!

چه فروغی به جهان می بخشید!

چه شکوهی...!

همه عالم به تماشا برخاست!

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم!

 

*

 

دو کبوتر در اوج،

بال در بال گذر می کردند.

 

دو صنوبر در باغ،

سر فراگوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.

مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور

رو نهادند به دروازه ی نور...

 

چمنِ خاطرِ من نیز ز جان مایه ی عشق،

در سراپرده ی دل

غنچه ای می پرورد،

-هدیه ای می آورد-

برگ هایش کم کم باز شدند!

برگ ها باز شدند:

-"....یافتم!یافتم! آن نکته که می خواستمش!

با شکوفاییِ خورشید و،

                           گل افشانیِ لبخند تو،

                                                    آراستمش!

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام:

"دوستت دارم" را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!"

*

این گل سرخ من است!

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه ی دشمن!

که فشانی بر دوست!

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید."

 

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!

این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

"دوستم داری"؟ را از من بسیار بپرس!

"دوستت دارم" را با من بسیار بگو! 

می خوام بنویسم!

خیلی دوست دارم بنویسم، خیلی ... شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای ... شاید!

دوست دارم بنویسم از چیزایی که تو ذهنم بالا و پایین می پرن ... از چیزایی که تو گوشه های مغزم فرو میرن و بیرون نمیان ... دوست دارم بنویسم از همه ی حسای متضادی که دارم، از سیاه و سفید ... دوست دارم بدونم باید خاکستری رو خوش رنگ دید یا با رنگ دیگه قاطیش کرد که خوش رنگ شه یا تحملش کرد! کدومش درسته!؟

دوست دارم فقط بنویسم ... همین جا ... هیچی نمی گم! می نویسم!


 

"مرا در دل کلمات بکار"

 

شدیداً می ترسم

می ترسم  عشق هم جزء عادت ها شود

شدیداً می ترسم  که رویا بسوزد

                                 و لحظه ها منفجر شوند

می ترسم  شعر به پایان برسد

                                و خواسته ها خفه شوند

 

 

خیلی می ترسم

می ترسم  دیگر ابری نباشد

                              بارانی نباشد

                              درختان جنگل نباشند

خواهش می کنم

                              مرا در دل کلمات بکار!

 

(سعاد الصباح) 

روزتون مبارک!


سلام!

دیگه واقعاً دارم برای خودت مینویسم، آره...خودِ خودت!

یا به قول مریم افضلی (ساحل):

تو را می نویسم
که مثل منی
که عاشقی
که عشقت را بر سر هر کوچه فریاد می زنی، بی آن
که بترسی از شبگردانی
که تو را به جرم دیوانگی زندانی می کنند!

تویی که زندگیمو چرخوندی و چرخوندی و در قشنگ ترین نقطه نگهش داشتی!
تویی که محکم وایسادی و لغزش ها رو ندیده گرفتی و یادم دادی محکم وایسم و لغزش ها رو ندیده بگیرم!
فردا روز ولنتاینِ...می گن روز عشقِ...راست یا دروغش پای اونایی که می گن، ما که هر روزمون روزِ عشقه...!
می گن تازه اول راهین...ما که کمربندها رو بستیم، قوانین بازی رو هم می دونیم،

عمران صلاحی راست گفت که:

اگر قرار نبود
آن در گشوده شود
چرا کلیدش را برنداشتند.

اگر قرار نبود من میوه بچینم
چرا در باغ
تنهایم گذاشتند.

چیه!؟!؟!؟!؟ چرا این جوری نگاه می کنین!؟ فکر کردین این سحر دیگه اون سحر سابق نیست!؟دیگه از دست رفت؟! پس بزارین یه چیز دیگه هم بگم! :

امروز یه پرتقال رو با پوست مثل سیب گاز زدم!! اگه تا حالااین کارو نکردین حتماً امتحان کنین...معرکه بود! فقط اگه پوستش خیلی ضخیم بود اول لایه ی روییش رو یا رنده کنین یا با چاقو بکنید تا نازک تر بشه ولی حتماً مثل سیب گاز بزنینا!!!
من که فهمیدم زیر بار مسئولیت زندگی رفتن هم مانع از گاز زدن پرتقال با پوست نمی شه، باور کنین!

روزتون مبارک!

 





( آذرباد ، سحر هنوز هم هست و می نویسه...نمی دونم تا کِی ولی به این امید که همه ی بچه هایی که نوشتن رو کنار گذاشتن دوباره شروع کنن! خوشحال می شم وقتی می بینم هنوز هم هستین...یاد اون روزا بخیر...لیلااااااااا!!!!!)

ستاره

 

ستاره ها را می شمارم،

شاید خوابم برد . . .

1..2...3...4 ... باز هم که تو در آسمانی!

خواب از سرم پرید!


خواب

خواب رو دوست دارم.
خواب که باشم ذهنم جاییه که خودش می خواد، نه جایی که من بخوام، خودش میره...خودش میاد...زحمتی هم به من نمی ده!
چشمام رو می بندم، همه چیز واضحه...مبهم می شن...نا پدید می شن...این ناپدید شدن رو دوست دارم،نمی خوام ببینم...نمی بینم!
می خوام بخوابم...بخوابم تا زمان٬ تنهایی مجبور باشه جلو بره، تا لازم نباشه دستشو بگیرم و راه رو بهش نشون بدم، می بینه خوابم، آروم از کنارم رد می شه...

س س س ... سحر می خواد بخوابه!