بارون

بازم بارون و بازم بوی غربت ... یادآور حس تردیدی که یقین شد و یقینی که پوچ شد...

ناله ای که از آسمون به زمین میاد و زمینی که خودش پُره از حس گریز...

بُتی که بزرگ و بزرگترش کردیم و تلنگری که همشو فرو ریخت...

غم از دست دادن، لذت کشف و ترس از اشتباه . . .

* * *

یک شعر هم از پریسای عزیز که این روزا حس غریبی داره اذیتش می کنه...


سحر آغاز کلام روز است؛
شاید
بنشسته بر شب
ساز مخالف در دست.
سحرم بار دگر
حادثه ای دیگر شد
زایش یک شبنم
روی گلبرگ گلی
و من استاده در آن لرزش شوق
چشم هایم تر

آبان/82

عید مبارک!

سلام؛

اول از همه عیدتون خیلی خیلی مبارک، سه شنبه و چهارشنبه ش مهم نیست مهم عید بودنشه! تازه در خبر است که سحر به سال قمری در چنین روزی چشم به جهان گشوده!!!

*   *   *

یک تبریک خیلی مهم دیگه هم داشتم برای یک فرد خیلی خیلی مهم که من تاحالا بیشترین آزار و اذیت رو تو زندگیم نثار این وجود عزیز و دوست داشتنی کردم  ولی اونقدر عزیز و بزرگه که . . . هیچی دیگه خلاصه دیدم سارای عزیز پیش دستی کرده و تولدشونو تبریک گفته! خیلی خیلی مبارکه!

*   *   *

امروز یک سیاستمدار محترم داشتند بحث های شدید سیاسی می کردند، البته بحث که نه، ایشون می گفتند و من فقط می شنیدم و هر چی بیشتر می شنیدم خوشحال تر می شدم از فاصله ای که بین خودم و سیاست ایجاد کردم!

*   *   *

سیمرغ بلورین بهترین معرف منبع در زمینه ی روم و ایتالیا متعلق است به خانومِ سارای عزیز به جهت تلاش و زحمت فراوانش در ارائه ی منابع مفید! دستتون واقعاً درد نکنه!

*   *   *

بالاخره من و منای عزیز موفق شدیم بعد از یک ماه تلاش، افطار رو با هم باشیم. مگه با منا می شه بد هم بگذره!؟ خیلی خوب بود، البته گذشته از یک ربع تاخیری که من به خاطر یک حادثه ی غیر مترقبه داشتم و هنوز عذاب وجدانشو دارم!!! وای ی ی ی ی البته به پای اون خراب کاریِ آخر هم نمی رسه، خیلی خیلی شرمندم منا جون و البته خیلی ممنونم، خیلی خیلی!!

*   *   *

از اونجایی که اصلاً از انتظار و بلاتکلیفی خوشم نمیاد و بر اساس برنامه ی ذهنی من قراره که سه شنبه عید باشه، سحر تصمیم گرفته که حتی اگه عید بیفته به چهارشنبه هم در هیچ کدوم از 9 ساعت کلاسِ فرداش شرکت نکنه، خیال خودش رو هم راحت کنه!!!

*   *   *

یک شعر لطیف هم از رسول یونان بنویسم؟ منتظر جواب نمی مونم!

من ابر شدم
گفته بودی که خورشیدی
یادت هست
                         تا زیباتر بتابی
                         چقدر گریستم؟

بوستان!

«اینهمه دارن داد میزنن که تفاوت بین زن و مرد رو از جامعه دور کنن انوقت شما خوشحال میشی باز از اینکه دارن سوا میکنن همه رو از هم...مثل دو حیوون درنده؟ چرا اصلا باید کس دیگه ای تصمیم بگیره که توی پارک باید سوا باشن یا نه؟....»
سلام!

موضوعی رو باید عرض کنم خدمت دوستی که به شعف من نسبت به ایجاد پارک های ویژه بانوان اعتراض کرده بودند!اگر ایشون خانم هستند که هیچ! من حرفی ندارم! ولی اگه از آقایون هستند حتماً دید خیلی خوشبینانه ای نسبت به روابط و شرایط اجتماعیِ موجود دارند. پیشنهاد می کنم یک روز خودتون رو به شمایل یک دختر در بیارید و به یکی از همین پارک هایی که بدون تبعیضی پذیرای افراد هستند برید و ببینید که چه وقایع شگفت آوری در انتظارتون هستند!
شخصاً، تنها، در پارک احساس امنیت نمی کنم، بهتره واقع بین باشیم و بدونیم که محیط پارک ها چندان مطلوب نیست. شاید این قضاوتِ کلی منصفانه نباشه ولی خیلی وقتا هم می شه که در هوای پاکِ پارک هم دچار تنگیِ نفس شد!!
"حیوانات درنده" هم همه جا هستند، چی بهتر از یک مکان آزاد و مفرح . . . !
نمی گم مشکل با ایجاد این پارک ها حل می شه، معلوم نیست بعداً اونجا چه مسائل جدیدی پیش بیاد ولی می تونیم امیدوار باشیم که متعادل تر باشه ...
کسی برای شما تصمیم نگرفته که کجا برید و کجا نرید، شما جایی برید که از محیطش لذت می برید، ما هم جایی می ریم که لذت ببریم، هدف همون لذت هستش هر کس یه جا و یه جور پیداش می کنه.
خب بهتره بیشتر از این خونِ خودمون رو کثیف نکنیم  !! فرناز و اطهر همین جوریش هم می گن که خشن می نویسیدیگه چه برسه به اینکه از این بحثا هم بخواد پیش بیاد! 

نظر سارای عزیز راجع به نکته ی آموزشی دو مطلب پیش که من با کلی ذوق نوشته بودمش !:
«دیگه اینقدر کمبود مطلب داری که میای مشقاتو، تو وبلاگت می نویسی!!!!»

نمی دانم

در درون من چه می گذرد؟

                                   نمی دانم

من طلسم شده ام

                                   و راز شکست این طلسم را نمی دانم.

"آنتوان دوسنت اگزوپری"


گریز . . . گریز تا دل شب . . . گریز از امروز . . . گریز از هیاهو . . . . . . گریز از تردید . . . گریز از عجز . . . گریز از دغدغه . . . فکر . . . حس . . .


این نیز بگذرد . . . اندکی صبر . . . !

تلاش!

سلام!

*---*---* نکته ی آموزشی:
در یک مجموعه ی تحت بار محوری، اگر ماکزیمم تنش وارده بر نمونه، از حد الاستیک تجاوز نکند، بعد از برداشتن بار، نمونه به شرایط اولیه بر می گردد. اگر تعداد تکرار بارگذاری در حدود چند ده یا چند صد نوبت باشد هیچ اشکالی در حکم فوق ایجاد نمی شود. اما اگر تعداد چرخه های تکرار به چند هزار یا چند میلیون برسد، حکم فوق صادق نیست و در این شرایط نمونه، تحتِ تنشی که اندازه اش خیلی کمتر از استحکام شکستگی است گسیخته می شود، این پدیده را خستگی می نامند و اغلب در سازه ها و ماشین های تحت بارهای تکراری یا نوسانی مشاهده می شود.
این هم یک نمونه از آمیختگی علم و زندگی!

*---*---* جیره بندی:
بحث جیره بندی کردن بنزین الآن خیلی داغه، کاری به خود این موضوع و حرفای مربوط بهش ندارم اون باشه برای کارشناسان و سیاستمداران (که نمی دونن چی کارن و دست از سر هیچ مسئله ای بر نمی دارن!)، ولی تصور کنید اگه "حرف زدن" رو جیره بندی می کردن چقدر عالی می شد! مثلاً شما در یک روز حق نداشتین بیشتر از صد جمله حرف بزنین!! قطعاً اون موقع آدما سعی می کردن به بهترین نحو ممکن از اون جیره شون استفاده کنن و الکی هدرش ندن، سنجیده حرف می زدن چون بعدش چندان فرصتی برای جبران نبود!

*---*---* بی تفاوتی:
بی تفاوتی هم حس قشنگیه ها ... نمی دونم چرا همیشه آدما اینقدر بد به این حس نگاه می کنن!

*---*---* خوی!:
هیچ تا حالا فکر کردین جدی بودن با بداخلاق بودن خیلی فرق داره!؟

*---*---* بوستان بانوان:
می گن قراره چند تا پارک درست کنند مخصوص بانوان و دوشیزگان! اگه تصور کنیم که قراره همون طور که طرحش رو ریختن خیلی خوب هم اجرا بشه، به نظر من که فوق العاده ست!

*---*---* شهر روم!:
کسی کتابی راجع به شهر رومِ ایتالیا می شناسه!؟ کتابی که اطلاعاتی در مورد خود "روم" داشته باشه، حالا هر چی باشه. پیشاپیش سپاسگزارم! (خدا این دانشجویان سخت کوش رو زیاد کنه!)

حافظه!

سلام،

بابا مردم باهوشن! حافظشون خوب یاری می کنه! باید یک فکر اساسی برای خودم بکنم، مثلاً « تقویت حافظه فوری!» یا «تقویت حافظه در کمتر از ۲۴ ساعت!» یا «تقویت حافظه تضمینی!» یا «تقویت حافظه بودن دارو!» به هر حال . . . !

تو حیاط دانشگاه با مهرنوش ایستاده بودیم:
مهرنوش: اون ماجرایی که برات تعریف کردم،
سحر ـ کدوم!؟
:
همون که راجع به فلانی بود . . .
-
کدوم!؟
:
یادت نیست گفتم...!؟
-
نه، نگفتی اصلا، اشتباه می کنی!
:
سحر!!! همین هفته ی پیش گفتم بهت که . . . (و بعد از کلی توضیح!)
-
آها، آره بگو، داره یه چیزایی یادم میاد.
در همین حین یک فرد محترم میاد و سلام علیک می کنه، چهره اش آشناست، میدونم که از بچه های هم رشته مون نیست پس شاید در یکی از درس های عمومی همکلاس بودیم که حالا حال و احوال می کنه، با مرضیه صحبت می کردند، یک دفعه رو به من پرسیدند: شما بالاخره کامپیوترتون رو چند شدین!؟
سحر : کامپیوتر!؟ فکر کنم ۱۷ ...
فرد محترم!: اِ . . .! آفرین! چه خوب! البته شما همیشه مسایل مربوط به مبحث الگوریتم رو خیلی خوب حل می کردین.
-
الگوریتم!؟ مگه الگوریتم هم داشتیم!؟ ... آها بله داشتیم! ولی فکر می کنم شما منو با کسِ دیگه ای اشتباه گرفتین.
:
نه، من مطمئنم.
-
من ۲ ترم پیش اون واحد رو پاس کردم.
:
خب باشه، ولی من کاملاً خاطرم هست که ردیف صندلی های سمت راست هم می نشستید ...
(
دیدم ذهنم بیش از این ظرفیت تحمل حافظه ی قوی دیگران رو نداره، حرف رو تموم می کنم!)
-
شاید!

* * *

قابل توجه اطهر عزیز، مصرف روزانه ی پنیر من در این ماه به ۲ وعده افزایش یافته!

* * *
بیشترین توصیه به دوستان در این چند روز اخیر: اول تلفن بزنید به ۱۳۴ بعد از خونه بیاید بیرون تا کمتر غر بزنید!!

* * *
هر چقدر با خودم کلنجار رفتم دیدم دلم نمیاد ماهِ گرفته رو ببینم حتی اگه یه واقعه ی خاص باشه!

* * *
تا الآن هیچ برنامه ی تلویزیونی نبوده که به اندازه ی بابا لنگ دراز و جودی آبوت برای من لذت بخش و جذاب باشه، استثنائاً دست صدا و سیما درد نکنه که تا پوسیدن کامل برنامه ها دست از پخششون بر نمی داره!

زخم!؟

سلام!

قابل توجه همه! این یه جایی قطعاً به دردتون می خوره!

زخم های آدم، سرمایه ست
سرمایه تو، با این و اون تقسیم نکن
داد نکش، هوار نکش . . .
آروم و بی صدا همه چیز رو تحمل کن!
                                            فیلمِ شب یلدا

درس!

سلام،

در کل کتاب های پربار زبان انگلیسی طول تحصیلمون فقط یک قسمت از یکی از درسای پیش دانشگاهی تو ذهنم مونده:

  If people backaway when you are talking to them, they are not being impolite, It is just  because you have invaded their personal teritory.      

توجیه قشنگیه نه!؟

*   *   *

تای بوید گفته: «موفقیت آن است که از آنچه سهم توست، نهایت استفاده رو بکنی.» ما اگه یک سومِ استفاده رو هم داشتیم وضعمون خیلی بهتر از اینا بود!

*   *   *

و در آخر هم اینکه متاسفم از اینکه تا حالا فکر می کردم آدما بدونه هیچ چشم داشتی هم می تونن به هم کمک کنن. یادم باشه از این به بعد یا نذارم کسی لطفی بهم بکنه و یا اگه خودش خواست و این کارو کرد چند برابرشو جبران کنم چون فهمیدم که اصلاً تحمل بدهکار موندن رو ندارم. هر چند که تلخ بود ولی درس قشنگی بهم دادین، ممنون!!

*   *   *
یک جمله هم از هنری ون دایک: «از این آرزو که همیشه بر بلندترین قله بایستیم،
آرزوی والاتری نیز وجود دارد:
این که از قله پایین بیایی،
و بشریت را، تنها اندکی بلند کنی وبالا ببری.»


تولد؟

سلام،

اگه بودی حتماً امروز بارها می شنیدی که « تولدت مبارک » مثل چند سال پیش.
منم یادم نبود، تقویم رو که دیدم یه دفعه از جام پریدم و کشیده شدم اینجا، بی معرفت نشدم، می دونی که این روزا ... نه توجیه نمی کنم، می گذاریم به حساب همون پنیره!
پس با یک دنیا خاطره ی خوب و شیرین از خونه و مدرسه و با یک حسِ بزرگِ احترام می گم:

                                            *تولدت مبارک!*

به یادتیم، به یادمون باش!


واژه

سلام،
 
به تماشا سوگند 
            و به آغاز کلام
                 و به پرواز کبوتر از ذهن
                          واژه ای در قفس است ...


یکی از تنها شعرای سهراب که فهمیدمش! (قابل توجه فرناز!)
 هفته ی پیش سفر یک روزه ای به کاشان از طرف دانشگاه داشتیم، اطهر قرار بود شرح کامل وقایع رو اینجا بده که افتخار نداد! (یکی از تنها وظایف اطهر اینه که به من سفارش بکنه که کمتر پنیر بخورم و بیشتر کدو بخورم  ، توضیحی هم راجع بهش ندم بهتره!)
روی هم رفته خوب بود فقط هیچ وقت همچین تصوری از مزار سهراب نداشتم.
 نمایشگاه ساختمان هم جالب بود.

 * * *
 
نقل قول:
 در مطب دکتر تغذیه:
  جناب دکتر: شما روزه می گیرین تا رژیم متناسب با ماه رمضان بهتون بدم؟
 یک خانوم محترم خیلی محکم و قاطع: بله ... بله ... البته ...
 جناب دکتر: البته بگم که هیچ تاثیری در روند لاغری شما نداره و اصلا فرقی نمی کنه
 خانوم محترم با همون قاطعیت: پس نه دیگه ... نه ...
دلم خیلی برای خدا سوخت!


م م م م همین دیگه!

انرژی

سلام

سرِ یک کلاس ۶ ساعته ی عزیز بودیم، پریسا گفت « سحر احساس می کنم احتیاج به انرژی داری (عجیب بدون اینکه بدونه راست می گفت!) خیلی دوست دارم بهت انرژی بدم ولی نمی دونم چی کار کنم.» بعد شروع کرد تند و تند چیزی نوشت و داد و فریاد که « وای نمی دونی چی از آب در اومد!»
(در این لحظه جا داره که از نهایت توجه به کلاس از خودمون تشکر کنم، ولی حقیقتاً ارزش توجه هم نداشت!)
خلاصه پریسا شعف زده (این همه هیجان ناشی از یک شعرش برام جالبه...) دفترشو داد دستم:

                     ماه . . .
                                   سکوت سکوت
                      آب . . .
                                     سرشار سرشار
   
                یک قدم مانده به عکس

                     سحر از راه رسید
                                  گل مه را بربود ! ! !

... خوشحال شدم از اینکه این شعر اینقدر خودشو شارژ کرد.

* * *

یک جمله هم از جبران خلیل جبران، حاصل مطالعات من در یک کلاس دیگه!

دور کن مرا از عقلی که نمی گرید، فلسفه ای که نمی خندد و غروری که در برابر معصومیت زانو نمی زند.

(اینم حرفیه)

باز هم ...

سلام،

به عنوان تمرین قراره طرح یک کافه رو در پارک جمشیدیه بدیم و از اونجایی که ما خیلی اوقات فراغت داریم، استاد محترم فرمودند برای این طرح سعی کنید حداقل ۴-۳ بار برید و محیط پارک رو دقیق ببینید. بچه ها برنامه اش رو برای دیروز ترتیب دادند و من هم بعد از کلاس زبان صبح، خودم رو بهشون رسوندم. البته یک کار عجیب هم کردم و از خیابان نیاوران تا خود پارک رو پیاده رفتم و از اونجایی که اتفاقاْ من هم ورزشکار نیستم اما ورزشکاران رو دوست دارم از صبح دچار اختلالات خفیف حرکتی شدم!! یک راه طولانی، یک سربالایی تند، تنها با یک ذهن خالی ... خیلی هم خوب بود!
تو خود پارک چند تا اسکیس زدیم و طراحی و طبق روال با اندکی سلب آسایش!
در راه برگشت هم از پشت پارک یه جای ساکت و دنج پیدا کردیم و تیبا لطف کرد و برامون خوند:

گل گلدون من شکسته در باد ...
... آسمون آبی میشه      اما گل خورشید        رو شاخه های بید      دلش می گیره ....

صداش فوق العاده ست، خیلی عالی بود ...
این که تموم شد داشتیم می گفتیم باید باز بخونی و اینجا کسی هم نیست و ما هم که کلی لذت بردیم ... که یک فریادی از یه جا رسید که : ”خواننده، بخون!!“ و لذت ”خلوت“ رو ازمون گرفت و دوباره راه افتادیم تا یک سکوت شیرین دیگه رو مهمون صدای تیبا کنیم که رسیدیم تو دل شلوغی و باز همه ی حسای خوب تو ذهنمون راکد موند!

بعد هم ناهار تو یک فضای دوست داشتنی و حرکت به سوی جشنواره ی کودک و طبیعت، دارآباد.

این جشنواره هم مصداق دقیقی از مَثَل ”هر سال دریغ از پارساله!“ البته منکر امتیازات زیادش هم نمی شیم، مثلا برای کودکان سوپر نابغه ای هم که می خوان در مورد خاک ایران تحقیق کنند غرفه ی اولین مجله ی الکترونیکی تصویری خاک ایران وجود داشت و موارد دیگه ای که باز گو کردنشون برای کسانی که ذهنیت خوبی از این جشنواره ها دارن، مناسب نیست!

از این سی دی های سه تا صد تومنی ( با کم و زیادش!) هم داشتند که من یاد نیاز مبرمم به ویندوز XP افتادم و سی دی ش رو گرفتم، روش فقط یک فایل موزیک بود که 40 بایت ظرفیت داشت!!!!

از حق نگذریم بیشترین لذت رو از مسابقه ی بشین، پاشوی بچه ها بردم! و یکی از تنها حُسناش هم تجدید دیدار با چند تا از دوستان بود.

* * *

قشنگ ترین لحظه ی روز خوندن تیبا بود و قشنگ ترین فرآیند هم تلاش برای دور نگه داشتن ذهن از هر فکر مخربی بود که این روزها کم نیستند. افکاری که با هیچ منطقی قابل توجیه نیستند و ورودشون به ذهن تنها خورد کردن مغز و بی نتیجه موندن رو به همراه داره ... و 60 ساعت برنامه ی ثابت در هفته، علیرغم اصرار رییس دانشکده مبنی بر حذف چند واحد درسی، به تداوم این فرآیند آرامش بخش کمک می کنه . . .

 

* * *

و آخرین و مهم ترین نکته هم اینکه لیلای عزیز هم با یک ساله شدن وبلاگش ما رو از خوندن نوشته های زیبا و لطیف و نزدیکش محروم کرد!

لیلا جان ممنون از این یکسال بودنت، یکسال همراهیت، یکسال تحمل فراز و نشیب و یکسال خوبیت ... البته در این محیط مجازی و خارج از اینجا خیلی بیشتر از این حرفها!

دلایل منطقیت برای این کار کاملاً توجیهم کرده، وگرنه هرگز نمی گذاشتم این اتفاق بیفته!

بدیهامون رو ببخش، خوب می دونم که اینجا کم هم اذیت نشدی! هنوز بودنت دلگرممون می کنه، هنوز حرفات امید بخشه و هنوز فکر بهت یک دنیا حس سبز رو به ذهنمون میاره!

امیدوارم به همه ی هدف های خوبت که بابتش وبلاگت می خواد فعلاً استراحت بکنه هم برسی!

موفق باشی!

بغض!

سلام،
آسمون هم با تمام عظمتش بالاخره بغضش ترکید و طبیعت هم به احترامش سکوت کرد ...
بارید و بارید و بارید و ... آروم شد!
رعد و برق ساعت هاست که مهمون پایتختِ ، پایتخت عزیزی که عزتش رو مدیون ایرانی بودنشه...