رنگ زندگی

برای اولین بار دوست داشتم بدون بهانه ی بادکنک گازی منم اونجا بودم...

تو بخشنده ترینی

تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم... چند روزیه که حسابی دارم با این جمله ها کیف می کنم، تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم... قبلاً فکر می کردم که خب این که واضحه!! ولی حالا خیلی بیشتر می فهممش... بعد دنباله ش رو که می گیرم لذتم کامل تر می شه: ما را به راه راست هدایت کن، راه کسانی که به آنان نعمت داده ای و نه گمراهان... چقدر زشته که ۱۰ بار در شبانه  اینا رو تکرار می کنم و فقط گاهی با همه ی وجود درکشون می کنم و می خوامشون... خدایا مثل همیشه شرمندتم ولی تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم و من رو ببخش که گاهی فکر می کنم خودم تنهایی می تونم از پس کارهام بر بیام و من رو ببخش که گاهی بیراه می رم و من رو ببخش که یادم می ره که از خودت بخوام که راه مستقیم رو بهم نشون بدی و من رو ببخش که... چقدر حقیرم...

رویا

پریشب خواب دیدم در یک روستای بسیار خوش آب و هوا بودیم با همسر جان و در کنار رودی... به خاطر حضور و سخنرانی  بحث می کردند!!!!! قبلاً هم گفته بودم که خلاقیت خواب های من بالاست ولی یک خواب واضح و شفاف بود با تمام جزئیات!


بیدار که شدم خوشحال بودم! من حتی از دیدن یک روز در خوابم هم خوشحال بودم!



شیاطین...



<أعوذ بالله من الشیطان الرجیم>

چه بگویم!؟

می خواستم اینجا رو تنها نذارم در این روزهای غریبیش، ولی نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمی ره باز... ولی از اون موقع هایی هست که کلی چیزا تو سرم رژه می ره و من نمی دونم کدومشون رو و چه جوری باید بیارم بشونم توی این صفحه!

اعتراف

چند روز پیش دنبال پناهی بودم برای اندکی رهایی از سیاهی ها، خیلی اتفاقی رفتم سراغ سایت راوی* و خیلی اتفاقی یک کتاب رو انتخاب کردم و گوش کردم، اون پناه، آواری شد روی انبوه دغدغه ها و البته یک همدردی تلخ و عمیق رو هم به همه ی سیاهی ها اضافه کرد!

کتابی که اتفاقی خودش رو انداخت جلو "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد" بود.

داستان مردی که از نزدیکان دکتر مصدق بوده و به شدت عاشق و شیفته ی او ولی عشقش به همسرش از آن هم بالاتر بوده! با مقالاتی که در روزنامه ها می نوشته نقش بزرگی رو در به قدرت رسیدن مصدق بازی می کنه ولی بعد از کودتا، بازداشت می شه و  تحت شکنجه بالاخره علیه مصدق مصاحبه می کنه. مصاحبه ای که به خاطر شکنجه و توهم بازداشت شدن همسرش و آزار و اذیتش بهش تن می ده که به جنون می کشدش. مصاحبه ای که 23 سال زندگی بعدش رو براش جهنم می کنه به خاطر عذاب وجدان و پشیمونی که ولش نمی کنه چون همراه با دکتر فاطمی با دکتر مصدق عهد بسته بودند همیشه به او وفادار بمانند ولی در طول داستان تاثیر گذار، خواننده با دکتر نون همدردی می کنه و لحظه ای هم فکر شماتتش به ذهن خطور نمی کنه... همدردی با دکتر نون و نفرت از کسانی که یک عمر زندگی اون رو به جهنم تبدیل می کنن و باعث می شن حتی به عشقش هم که به خاطرش مصاحبه کرده بود دیگه نتونه فکر کنه. همه جا توهم حضور دکتر مصدق رو داره و با اون حرف می زنه و گویی همیشه خائن خطاب می شه، در حالی که دکتر مصدق بعد از کودتا براش نامه ای می نویسه و توضیح می ده که شرایط بازداشت و شکنجه و اون رو درک می کنه و ازش ناراحت نیست ولی دکتر نون به دلیل آسیب روحی که خورده بوده، هیچ وقت از وحشت به خودش اجازه ی خوندن اون نامه رو هم نمی ده و همیشه تنها با توهم حضور همیشگی مصدق و خائن خطاب کردنش زندگی می کنه...


*راوی وب سایت کتاب های صوتی برای کمک به نابینایان و کم بینایان است. (من با این "است" های ته جمله ها دارم مشکل اساسی پیدا می کنم!!! خیلی وقتا وصله ی ناجورن!) من به خاطر عدم دسترسی به کتاب اون رو شنیدم ولی لذت خوندن یه چیز دیگه ست.

پ.ن۱: کتاب "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد"  انتشارات نیلوفر. چاپ اول ۱۳۸۰، ۱۱۱ صفحه



خدایا کمک!!

خدایا اینا خواسته های بزرگی هستن در برابر قدرت بی نهایت تو؟؟؟؟


غیر منتظره ها



خلاصه به قول قیصر امین پور:

این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گیجم...

                                                        گاهی کمی گنگم...

خدمتش خواهم رسید!

نوشتنم گرفته ولی هر چی زور می زنم چیزی نمیاد....

اه، این چه طرز صحبت کردنه!؟!؟؟!

منظورم این بود که "بسیار بسیار علاقمند می باشم که مطلبی را در این وبلاگ بنویسم اما به درستی که افکار غیرمنسجم حقیر اجازه ی تراوشات لازمه را نمی دهند، پس تنها جهت آنکه نترکیم این جا را به روز می کنیم تا در فرصتی مناسب خدمت این وبلاگ برسیم!"


دغدغه جدید

این روزها مکعب روبیک باعث شده که من به جز فیس بوک به چیز دیگری هم فکر کنم!


گشایش

آقای همسر موجب یک کشف بزرگ شدن و اونم اینه که دانیال به شدت به بادکنک گازی علاقه داره!

بادکنک گازی دقیقاً اولین چیزی هست که دانیال به وضوح بهش علاقه نشون می ده، نخش رو دستش می دیم و تکونش می ده و مدت ها باهاش سرگرم می شه و حرف می زنه و ذوق می کنه.

و من هر بار که ذوق دانیال رو می بینم یاد بچگیه خودم می افتم، البته نه به کوچکی دانیال شاید 7-8 سالگی و یاد راهپیمایی!

یاد این می افتم که یک بار بابام من رو با خودش برد راهپیمایی و برای اولین بار بادکنک گازی رو اونجا دیدم و شیفته ش شدم و صاحبش! بعد از اون هر بار و هر سال بابا فقط با این جمله که "اگه بیای برات از اون بادکنک گازی ها می خرم" من رو به راحتی می کشوند راهپیمایی! تا وقتی که دیگه بادکنک گازی دلم رو زد...

حالا همش فکر می کنم چقدر از اون آدما به خاطر "بادکنک" یا شاید چیزی شبیه اون می اومدن راهپیمایی؟!

درمان!؟

نمی دانم چرا زبانِ نوشتنم لال شده!