مبارک ک ک ک ک ک ک ک ک

 آهای اهالی شهر... خبر دارم، خبر... بیاید میدان شهر... بیاید میدان شهر!


شده یه خبری بشنوین و در جا خشکتون بزنه!؟ از خوشی ندونین چی کار کنین و رسماً قاطی کنین!؟!؟! بعد به خودتون که اومدین و کم کم تونستین هضمش کنین تو تک تک سلول های مغزیتون فرو بره و از ذوق وقت و بی وقت هی به ابعاد مختلفش فکر کنین و برای خودتون حال کنین!؟ اصلاً هیچ می دونین چه جوری می شه که اینجوری می شه!؟

.

.

.

اگه یک دفعه ای بشنوین که صمیمی ترین دوست و همرازتون ازدواج کرده و رفته خونه ی بخت!!! وای که نمی دونین چه کیفی داره!


دوستان خوب و گل من، حدیث نازنینم و مرتضی عزیز، ازدواج قشنگتون رو از صمیمِ قلب تبریک می گم و براتون یه عالمه آرزوهای خوب دارم!


امیدوارم عشقتون هر روز بزرگ و بزرگتر بشه!

آرزو می کنم هر لحظه بیشتر طعم خوشبختی رو بچشین!

از خدا می خوام آرامش و خوشی یک لحظه هم از زندگیتون جدا نشه! 






پ.ن ۱: جهت رعایت کپی رایت عرض می کنم که جمله ی اول برگرفته از فیلم شهر موشها می باشد!


پ.ن۲: عکس تزئینی ست از صابون زدن به دلهایتان خودداری کنید!

خلاء

چو فردا شود فکر فردا کنم!

تفاوت از زمین تا آسمان است

سیزده به در پارسال کجا و سیزده به در امسال کجا...

خلوت


بعضی لحظه ها احساس می کنم فقط من هستم و تو هستی و خدا.


آن لحظه ها را... تو را... خدا را... می پرستم!


خدایا ممنونم!

فرشته ی من به دنیا اومد!

اولین ها!

اولین کسی که ما این جا رویت کردیم، آقای باب بود!!! از طرف دانشگاه اومده بود دنبالمون و حسابی مرام کُشمون کرد! از ساعت 2 بعد از ظهر که خسته و کوفته رسیدیم تا ساعت 7 به زور هِی به ما محبت کرد!! بزرگترین حسنش هم این بود که سعی می کرد خیلی واضح انگلیسی صحبت کنه و این کلی به ما اعتماد به نفس داد!!


اولین (گلاب به روتون!) آفتابه ی ما، اینجا شد یه بطری نوشابه ی کوکاکولا که با جمع کردن 8 تا درِش می تونیم یه بطری مجانی بگیریم!!


اولین کشف روانشناسانه ی من، از این اجنبی ها این بود که احتمالاً مشکلی تاریخی و طولانی با شلنگ دارن!! اصلاً هیچ راه آبی در منزل موجود نمی باشد نه در آشپزخانه نه در دستشویی... حتماً خاطره ی بدی ازش دارن، شاید هم اینجا کشف نشده هنوز!! احتیاج به بررسی بیشتر داره!


اولین ایرانی که اینجا دیدیم، خانومِ استادِ امین بودن، یه خانوم خوب و مهربون که باز من خوشحال تر شدم! البته در این شهر کوچیک دانشجویی ظاهراً روی هم ۷-۸ تا ایرانی بیشتر موجود نمی باشید.


اولین کسی که من رو به تحت تاثیر قرار داد، یه خانومی در بخش دانشجویان بین المللی بود که همون روز اول باب ما رو برد پیشش تا اعلام حضور کنیم و این خانوم چقدر احساسات شدید برای من و فرزندمون به خرج داد و گفت ما همه مون (!؟!؟)‌ نگران تو بودیم که با این وضعیت می خواین این سفر طولانی رو بیای و همش به فکرت بودیم و دعا می کردیم که راحت بتونی این سفر رو به پایان برسونی و ... منم همش به بعضی از نزدیک ترین آدمای اطرافم فکر می کردم که وقتی بهشون گفتم یه دفعه جور شد و داریم می ریم فقط شنیدم که: اِ!؟‌به سلامت!

باید یک بررسی هم روی میزان مرگ و میر عاطفه در بین غربی ها و خودمون هم انجام بدم، ظاهراً اون آمار گذشته ها در حال تغییره... نمی دونم!


اولین جانوری که اینجا دیدیم، بعد از اون سگ بدترکیب فرودگاه، سنجاب بود و من چقدر از دیدنش خوشحال شدم و چقدر یاد خوشبختی بزرگی که بابت دوری از اون گربه های مزاحم و تنبل و تن پرور و معروف به پررویی اطراف خونمون، دارم افتادم! وای همش بین دست و بالمون بودن با اون هیکلای بزرگشون و ازشون غافل می شدیم میومدن تو خونه!!!! تمام نفرتی که از اون گربه ها داشتم اینجا به گوگولی کردن این سنجاب ها که البته تعدادشون هم اصلاً کم نیست می گذره! (البته دورادور! من به طور کلی با حیوان جماعت از نزدیک مشکل دارم!!!)


اولین فامیلی که به جز درجه اول هاش از ایران تلفنی به ما توجه کردن عموی امین بودن و چه خوب بود!


اولین دوست نازنین هم در زمینه ی توجه تلفنی حدیث عزیزم بود و مثل همیشه چقدر چسبید.


اولین تخیل من در یک مکان عمومی در اینجا، برمی گرده به اولین بانکی که رفتیم! کنار هر کدوم از کارمندای بانک یه ظرف بود پر از آبنبات چوبی که هر مراجعه کننده ای یکیش رو بر می داشت... فقط داشتم کارمندا و مراجعه کننده های طفلکی بانک های خودمون رو تصور می کردم با آبنباتی در دست... واقعاْ که اینا خودِ مرفه بی دردن!!! اصلاً با همین یه آبنبات می خوان سرِ ما رو گول بمالن!!! نه آقااااااا... این ترفند ها دیگه کهنه شده!!!


اولین طنزی که من اینجا اشتباه گرفتمش خیلی بد بود!!!! رفتیم بیمارستان برای معاینه ی وضعیت فرزند عزیزمون و اونجا هم همش الکی همه خوشحال بودن و نیش ها باز طبق روال. بین سوال هاشون پرسیدن که ما ازدواج کردیم یا نه و به یکباره نیش من به شدت باز شد از این طنز ظریف و به خودم که اومدم دیدم حالا کلی نگاه جدی داره ما رو چپ چپ نظاره می کنه!! حالا روز روزونشون با دلیل و بی دلیل خوشحالنا.... نیشمون رو جمع و جور کردیم و گفتیم با اجازه بزرگترا بله!


اولین آتیش بازی که اینجا دیدیم در تعطیلات قبل از ۲۲ بهمن بود! به جان خودم!!! دستشون درد نکنه که خاطرات کودکی و آتیش بازی های پارک ملت در همین روزها رو برامون زنده کردن! فقط نمی دونم چرا بعدش الله اکبر نگفتن!؟ شاید هم قبلش گفتن و ما دیر رسیدیم...


اولین.... همین دیگه! نصف این مطلب رو خیلی وقت پیش ها نوشته بودم و هی حوصله نداشتم بیام کاملش کنم و بفرستم... پس فعلاً تا همین جا رو داشته باشین!

طرحی نو!

یک هفته ایه که دور شدیم و نزدیک موندیم.

یک هفته از روزی که از زمین ایران بلند شدیم و می دونستیم حداقل ۴-۵ سالی نمی تونیم بشینیم روی خاکش می گذره...

همه چیز مثل برق و باد اتفاق افتاد. همه چیز مثل معجزه پیش رفت و ما هم با همه ی وجود تسلیم تقدیر او شدیم.
از زمانی که اولین نامه درخواست ادامه ی تحصیل در آمریکا در کمال ناامیدی و فقط به عنوان تیری در تاریکی پر شد، تا زمانی که پامون رو گذاشتیم توی دانشگاه 3 ماه بیشتر طول نکشید. سه ماهی که همش در شگفت گذشت و اعتماد. اعتماد به اونی که ازش قول گرفته بودیم که بهترین اتفاق برامون بیوفته و بهش اطمینان داده بودیم هر چیزی که پیش بیاد با جون و دل می پذیریم و خودمون نه اصراری به رفتن داشتیم و نه به موندن.همه چیز روال خودش رو به سرعت طی کرد و ما هر روز شگفت زده تر می شدیم و هر روز معجزه ی جدید رو می دیدم. از پذیرش و بورس دانشگاه تا مصاحبه ی سفارت و چک امنیتی و ... همه چیز سریع اتفاق می افتاد و خدا مدام قدرتش رو به رخمون می کشید!
این جوری شد که امین به خواسته ش برای ادامه ی تحصیل در یک دانشگاه خوب که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد که در آمریکا منتظرش باشه رسید و فرزندمون هم براش تقدیر شد که به جای تولد در دوبی، تهران یا کاشان و حتی آران و بیدگل در اینجا به دنیا بیاد! ماه ها داشتیم با جزئیات راجع به تولدش تصمیم می گرفتیم و برنامه ریزی می کردیم و الآن فکر می کنم که خدا چقدر براش این نقشه کشیدن هامون خنده دار بوده! احتمالاً همش تو دلش می خندیده و می گفته شما هر چقدر می خواین تصمیم بگیرین ولی من بالاخره تصمیم خودم رو اجرا می کنم و وقتی بهش وکالت تام دادیم نقشه ش رو برامون عملی کرد و ما رو انگشت به دهان گذاشت!
خدا جون عظمتت رو شکر! نهایتاً ۲ ماه دیگه به لطف خدا فرزندمون به دنیا میاد در کنار پدر و مادر و مادربزرگش! چیزی که همیشه آرزوشو داشتم... خدایا شرمنده مون کردی....

این نیز بگذرد

تا اطلاع ثانوی خیلی خسته م! همین!

فریاد... هوار... فغان...!

خدایا اون دریچه رو باز کن... دیگه پُرِ پُر شده... دیگه از قطره قطره بیرون ریختن گذشته، به محض اینکه باز کنی می بینی که فواره می زنه بیرون... خدایا بازش کن، یا کلیدش رو بده بازش کنیم...

خدایا... می دونم که این روزا 1000 تا کار ریختم سرت، ولی به جان خودم این از همش مهمتره... شاید مغز ناقص من این جوری فکر می کنه...

اصلاً خداجون کرمت رو شکر، بازم ریش و قیچی دست خودت... تسلیم!




این هم آخرین نوشته ی وبلاگ یک دوست مجازیِ بسیار نازنین...



چشم بر هم می‌گذارم و باز می‌کنم...
اولین دانه ی سپید ِ برف خستگی پلک هایم را تر میکند
پاهای برهنه ام را بر روی سفیدی این برف دوست دارم
و قلب رنجورم را ، که روزهای طولانی ست
آغوشت را عاشقانه انتظار میکشد



می ‌تــرسم
از دست‌هایم که می‌لرزند
بی‌تابم و تب‌‌دار ...
هذیان‌گونه‌اند
این روزها که نیستی
نمی‌گذرند...


جز انتظار و سکوت
هیچ چیز تنهایی لحظه هایم را به آغوش نمیکشد


صبر میکنم
تاب می آورم
با اشک ...

میان اشک‌هایم
تو برایم بخند

.


سرای بی کسی همه ی ما!!!

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشـــت پُر مـــــــــلال ما پــــــرنده پَر نمی زند

یکــــی ز شب گرفتگــــــان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب درِ سحر نمی زند

نشستـــــــه ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیـــده سر نمی زند

گذر گهیست پر ستــم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنـــــــا به رهگـــــذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند

(سایه)



خدای بزرگم شکرت!

عید مبارک!

امروز (دیروز!) روز خوبی بود! ۲ تا تلفن غیرمنتظره ی تبریک عید داشتم از ۲ تا دوست خوب و نازنین بعد از سال هاااااا! کلی یاد جوونیا کردیم! فکر کنم ۵-۶ سالی بود که با مرجان درست و حسابی حرف نزده بودم

خیلی خیلی چسبید!  




با کلی هیجان دارم برای مامان می گم که میترا بود، خواهره مرجان!؟!؟!؟ بارداره!!!

مامان یک "اِ" به صورت شل حواله ی مان می کند و به یکباره صدایشان سرشار از هیجان می شود و می فرمایند که راستی ی ی ی ی ی حالا تو بگو کی بارداره!!!!! حدس بزن!!! منم کلی ذوق زده می شم از یه عضو جدید و هیجان انگیز در خانواده و می گم: وای ی ی ی، کی!؟!؟!؟!

با همون هیجان می گن: آنجلینا جولی!!!!!

می گم ول کن مامان جون تو رو خدا!!!! ادامه می دن که فکر کن آخه، خیلی جالبه، اون 2 قلوها الآن 5-6 ماهشونه و ....




پ.ن: چه برف قشنگ و خوبی داره میاد فکر کن کامل تو حال و هوای خودتی و غرق در دنیای مجازی و بی خبر از دنیای واقعی (کی گفته که این مجازیه و اون واقعی؟!؟)  و به جای اینکه گاهی سرت رو بلند کنی و نفسی تازه کنی، هی صفحه رو  Refresh کنی که ببینی تازه چه خبر، تا یه همسایه ی عزیز و دوست داشتنی برات پیام می ذاره که بیرون سفیدپوش شده از برف! تو حسابی شوکه می شی و به زور تار عنکبوتای دورت رو پاک می کنی و مهره های کمرت رو یکی یکی روی هم می چینی و با زحمت صافشون می کنی و خودت رو به پنجره می رسونی... حس غریبی داره... درست زمانی که فکر می کنی که با یه وسیله ی کوچیک داری سِیرِ دنیا رو کنی می فهمی که بیرون این چهار دیواریت دنیا عوض شده و تو بی خبری...


ممنونم شیوای مهربون بازم خبری بود ما رو در جریان بذار

شیر...

چند شب پیش برای چندمین بار رفتیم رصدخانه ی دانشگاه کاشان در نیاسر! این بار یه تجربه ی بسیار فوق العاده و باور نکردنی هم داشت. آسمون بسیار صاف و پر ستاره بود و ما تونستیم با چشم غیر مسلح کهکشان راه شیری رو بالای سرمون ببینیم!!! هنوز باورم نشده.... همونی که همش عکساش رو دیده بودیم!

بعد یه چیز دیگه مثل ستاره داشت تو آسمون حرکت می کرد که ما جو گیر شدیم که داریم آدم فضایی ها رو هم کشف می کنیم که توضیح دادن اون یک ماهواره ست... بعد ما همش فکر می کردیم هات برد بود یا نایل ست!؟!؟!


(کهکشان راه شیری یک چیزی شبیه این!)




با الهه جون داشتیم تو خیابون راه می رفتیم، یه جا به شیشه زده بود "شیر کاکائو داغ" از سرخیه نوک بینی هامون معلوم بود که با سر می ریم تو مغازه! یه خانومی چهار زانو نشسته بود رو صندلی! می پرسم شیرکاکائو دارین؟ یه کم سرش رو می گردونه و کنارش رو نگاهی می ندازه و می پرسه چند تا می خوای؟ می گم 2 تا! می گه یکی بیشتر نداریم، رفته شیر بگیره، خب یکیتون شیر کاکائو بخوره، یکیتون شیر موز!!!


(این عکس توهمی بیش نمی باشد!)

رژ‌ لب و امضا نکردن مدرک فارغ التحصیلی!

رفتم دنبال کارای فارغ التحصیلی بعد از عمری! واقعاً که گلاب به روتون چه پروسه ی کوفتی داره! 127 خان رستم...

بعد از گذروندن 125 خان، تازه با کمک و به لطف حضور حدیث، رسیدیم به مرحله ی تحویل همه ی مدارک که جمع کرده بودیم برای صدور مدرک. مثل همیشه هم که 4 قطعه عکس و فتوکپی از همه ی صفحات شناسنامه و ...

عکسا رو دادم، خانوم خوش اخلاق که فقط بعدش خدا شکر کردم که پاچه های شلوارمون سالم از زیر دستش گذشتن  فرمودن که "عکسات که آرایش داره" و تو صورتم خیره شد که بررسی کنه! می گم آرایش نیست، روتوش عکاسیه... می گه می بینم الآنم آرایشی نداری ولی تو عکس رژ لبت پررنگه!  می گم روتوش عکاسیه، حالا باید چی کار کنم؟! من این عکسا رو ازت می گیرم ولی ممکنه آقای دکتر زیر مدرکت رو امضا نکنن به خاطر این آرایش...


پ.ن 1: به قول مامانم همیشه می گه که اینا سرشون رو مثل کبک کردن زیر برف. (حالا خدا می دونه زیر همون برفه چه خبره و چه کارا که نمی کنن!!)

پ.ن 2: حدیث رفت از یه فیشی کپی بگیره... اومده بود 4 شاخ! آقایی که تو همون دانشگاه کپی می گرفتن موهای سرشون رو تراشیده بودن و توی گوشش هم یه حلقه بوده... آقای رئیس دانشگاه با رژ لب مشکل دارن فقط!؟ (خب اون آقا حتماً سرباز وطنه که حلقه ی غلامی هم به گوش کرده فقط به شکل امروزی!!)

اولین بار که اسم "خاورمیانه" به گوشم خورد!!!

در دوران بچگی یک شعری بود که وقتی یه خرابکاری می کردیم می خوندیم، نمی دونم یادتون هست یا نه:
من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود، آستینم مال کتم بود، کتم مال بابام بود،بابام مال خونه ش بود، خونه ش مال تهران بود، تهران مال ایران بود، ایران مال آسیا بود، آسیا مال جهان بود، جهان مال خدا بود، پس تقصیر خدا بود!!!!
البته که شعر لوسی بود ولی زمان ما که امکانات نبود، بشینیم همش پای کامپیوتر یا اسباب بازی های رنگارنگ سرگرم باشیم! پس هر بار یه چیزی به این شعر اصافه می کردیم. الآن هم نمی دونم اصل شعر چی بود و ما چی بهش اضافه کردیم!
یادمه همسایه مون یه پسر داشت که از نظر ما خیلی بزرگ و دانشمند بود. آلان خوب که فکر می کنم می بینم که سوادش در حد پنجم دبستان بود و ما هم که اول ابتدایی بودیم پس برای همین فکر می کردیم دانشمنده!! البته یه علت بزرگتر هم داشت و اون اینکه عینکی بود، پس دیگه حتماً از دید ما دانشمند بود!
به خصوص که یک بار به شعر ما اضافه کرد که ایران مال "خاورمیانه" بود!!!!
و ما مطمئن شدیم که اون دانشمنده که این چیزا رو بلده!
البته خودمون بعدها دانشمندتر شدیم و "کهکشان راه شیری" رو هم به شعر لوسمون اضافه کردیم!!!


پ.ن: ولی فکر کنم این شعر باید بررسی بشه!!! چرا ما سعی می کردیم اشتباهاتمون رو گردن خدا بندازیم!؟!؟! چرا بین خودمون و خدا اینقدر فاصله می ذاشتیم!؟!؟ اصلاً تو باغ بودیم!؟!؟

فخر فروشی!!

یک شب اواسط هفته ی گذشته، قبل از خواب من به کشف بزرگی نائل شدم، کشف کردم که اصطلاح "سین جیم" از ابتدای کلمات "سوال جواب" گرفته شده!
احساس افتخاری که از این کشف بهم دست داد را فقط یک بار دیگر تجربه کرده بودم و آن هم زمانی که کشف کرده بودم منظور از اسم "ایکیو سان" همان "آی.کیو سان" می باشد!!!


آیا پرافتخارتر از من در دنیا و فاجعه ای عظیم تر از شکستن یک شیشه ترشی در یخچال وجود دارد ؟!