-
جهت ثبت در تاریخ!
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1393 11:07
جایی مهمان بودم که نوه ی سید حسن مدرس هم بود... حس عجیبی بود و خوب...
-
نقل قول از سیما خانوم!
یکشنبه 6 مهرماه سال 1393 21:15
"همیشه به بچه هام (که خارج از ایران به دنیا اومدند و بزرگ شدند) می گم نظام های حکومتی میان و میرن ولی ما نباید یادمون بره که ایران کشور ماست..." خیلی به دلم نشست این حرف! کسانی که کشورشون رو فرای کشمکش های حکومتی می بینند اطرافم خیلی کم دیدم...
-
اسیر...
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1393 17:19
اسیرم...
-
دلتنگی بیمارگونه...
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1393 13:24
کلافه م! کلافه ی کلافه! از این شلوغی، از این آدمهای با زبان نامانوس، از این آهنگ بلند غریب کافه! نمی تونم کار کنم! دارم الکی صفحه باز می کنم و می بندم... به خودم غر می زنم چرا حداقل با خودم هدفون نیاوردم... یهو یادم میوفته... از اول سفر هدفون توی جیب کوچیک کوله پشتی مونده! چنگش می زنم می چپونمش توی گوشم، لیست آهنگ های...
-
پایان شب سیه سپید است!!!!
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 12:46
امروز اونی که داشت توی دانشگاه راه می رفت و خیلی سرخوش با خودش آواز می خوند رو دیدین!؟ مهم نیست اگر ندیدینش مهم اینه که بدونین داره هفته ی دیگه دفاع می کنه و این پروژه ی دو ساله ی نفس گیر فوق لیسانسش رو به سرانجام می رسونه!
-
خطاب به ایشان!
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 10:50
خدایا میشه پایان این همه فشار رو در دفاع من در پنجشنبه ی دو هفته ی آینده قرار بدی؟ لطفا!؟ تمنا؟ التماس؟ عجز؟ لابه؟! با تشکر و توکل!
-
واکنش به یک محقق!!
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 13:41
من در حال نوشتن پایان نامه و پرت شدن مدام حواسم: وای چقدر دارم وقت تلف می کنم، کلی کارم مونده! مادر مهربان و نگران فشارهای روی دخترش: وقت تلف کردن چیه؟ خوبه این همه داری "حمالی" می کنی! خب یه استراحتی هم می خوای دیگه!! متشکرم مادر!!!
-
اولتیماتوم!!!
سهشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1393 12:16
یک اولتیماتوم شش روزه به خودم دادم بابت تموم کردن این پایان نامه. تا آخر این شش روز یعنی تا آخر شب یکشنبه معلوم می شه که این ترم می تونم دفاع بکنم یا نه! به شدت چسبیدم بهش ولی خب وسطهاش خسته م می کنه، حوصله م سر میره، بعد از ماه ها میرم سراغ شوخی کردم و بعد از مدت ها رفتم غذای جدید اختراع کردم و درست کردم و دلم خوشه...
-
ایران <3
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1393 08:50
امروز برام یک روز خوب هست، یک شروع خوب! بعد از چند روز مریضی و قادر نبودن به راه رفتن و حتی نشستن، قدر این روز خوب رو خوب می دونم! یکشنبه در یک جشنواره شرکت کردیم و اسم ایران واقعا درخشید! بچه ها زحمت کشیدن و همه چیز عالی پیش رفت. شله زرد و شربت لیمو و زعفران (اختراعی خودم! هاها) دادیم و صنایع دستی داشتیم و سفره عقد...
-
افتخار!!
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 04:38
امروز دومین روزی هست که پنج صبح بیدار شدم و پایان نامه نوشتن رو شروع کردم. گفتم بدونین که برای دومین روز متوالی دارم به خودم افتخار می کنم :)) البته ساعت هفت صبح باید راه بیوفتیم بریم یک شهر دیگه چون ساعت نه صبح دادگاه دارم! دادگاه بابت یک تعدی رانندگی خیلی جزیی! داشتم می پیچیدم سمت راست کامل ایست نکردم و فقط یک نیش...
-
گزارش جشنواره - غرفه ایران
یکشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1393 22:55
امروز در جشنواره ی بهاره ای که با حضور دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه برگزار شده بود شرکت کردیم با عنوان غرفه ی ایران. چون ما انجمن دانشجویی ثبت شده نداشتیم در زمان ثبت نام امکانات بقیه ی غرفه ها رو نداشتیم و چون دوستان عزیز ایرانی لطف کرده و هیچ همکاری یی نکردن نیروی کافی هم نداشتیم. کلا سه-چهار نفر بودیم که همه چیز رو...
-
تحول!
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 21:37
مورد داشتیم در عمرش به جز گل کوچیک توی مدرسه نه ورزشی انجام میداده نه علاقمند بوده نه مسابقاتی رو دنبال می کرده نه اهمیتی حتی به فوتبال و پرسپولیس و استقلال می داده. بعد از چند سال زندگی در خارج (!!) برای بازی مسابقات بسکتبال بین دانشگاهی چنان حنجره ای پاره می کنه که بیا و ببین! خارج اینطوری می تونه آدم رو عوض کنه!!...
-
گزارش عملکرد!
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 21:01
در مرحله ی کدگذاری اطلاعات هستم. فکر می کردم خیلی سریع پیش بره ولی امروز کلی زور زدم، کلی یقه ی خودم رو گرفتم از کارهای دیگه جدا بشم و تمومش کنم و کل روزم رو گرفت. امیدوارم علتش این بوده باشه که داشتم نچسب ترین مصاحبه ای که کردم رو کدگذاری می کردم و امیدوارم بقیه ش تندتر پیش بره! حالا باید اطلاعات یک پروژه ی دیگه رو...
-
گزارش پایان نامه
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 23:26
یک جا دوست داشتم گزارش پیش رفتن پایان نامه م رو بدم و ثبت کنم و جایی بهتر از اینجا به ذهنم نرسید! برای پایان نامه م با خانم های عراقی مصاحبه کردم و نظرشون رو در مورد حمله ی آمریکا به کشورشون خواستم. اینکه زنان به طور متفاوتی از جنگ آسیب می بینن و این باید بررسی بشه. شاید بعدا بیشتر در موردش بنویسم ولی در این حد بگم که...
-
ترم آخر!
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 18:12
دارم تمام تلاشم رو می کنم که این ترم، ترم آخرم باشه. گروهمون بعد از دو سال دیگه ساپورت مالی نمی کنه و به استاد راهنمام گفتم از نظر مالی و روانی من کشش ادامه ندارم و می خوام هر طور شده دو ساله تموم کنم. از سیزده نفری که پذیرش گرفتیم و وارد این رشته در اولین سال ارایه ش شدیم، دو نفر به دلیل بیماری نتونستن ادامه بدن، یک...
-
خوب بخوابی!
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1392 00:00
قصه ی ساناز نظامی برای من قصه ی تلخ و سنگین و تاثیرگذاری هست. نمی تونم بهش فکر نکنم... ساناز در شهری بود که من ۲.۵ زندگی کردم و در بیمارستانی بستری شده بود که من پسرم رو به دنیا آوردم... روزهایی که در بیمارستان بودم در اون شهر خلوت و سوت و کور، از پنجره که بیرون رو نگاه می کردم فقط پرچم آمریکا رو می تونستم ببینم که...
-
این لحظه!
دوشنبه 16 دیماه سال 1392 00:32
یک استاد نه چندان عزیز مشکل دار به تورم خورد! یعنی کلکسیون تجربه های منفی من باید با این مورد تکمیل میشد. سواد نداشت در موردی که من تحقیق میکردم در حالیکه به عنوان استاد قرار بود داشته باشه... مقاله ی نهایی رو فرستادم و خیلی شیک یک نمره ی تخیلی پایین داد و خیلی وجبی گفت برو چند صفحه بهش اضافه کن و چند منبع! گفت اگر...
-
چرا اینجام؟!
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 23:32
واقعا من اینجا چی کار میکنم وقتی یکی از بهترین دوستام اون سر دنیا، تازه دوقلو دار شده؟! همون سر دود دار، ترافیک دار، اعصاب ندار! اصلا همون! خود خودش! ولی یک عالمه دوست با صفام اونجان و من اینجا جا موندم! پ.ن: این جور احساسات کوتاه بی خطر معمولا جاش در فیس بوکه، ولی به دو دلیل این اومد اینجا: 1- همین امروز صبح خبر قبول...
-
اپل!!
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 14:23
یکی از چیز هایی که من واقعا بابت انقراض نسلشون خوشحالم اپل ها هستند! هیچ وقت فلسفهی وجودیشون رو نفهمیدم! وقتی با قیچی یواشکی میرفتم سراغ لباس یا مانتوی جدید, حتما بعد از دقایقی جیغی بلند میشد که: "چی کار کردی؟! همه ی قشنگیش به اپلش بود!!!" چیش قشنگ بود من هیچ وقت نفهمیدم و از بزرگترین عذابهای دوران نوجوانیم...
-
حفاظت...
جمعه 8 شهریورماه سال 1392 04:45
دیروز یک اتفاق عجیب افتاد! در کافی شاپ کتابخونه نشسته بودم.یک ساعت زودتر از شروع جلسه، که به کارهای آخر برسم. یه نفر با فاصله ی کم، خیلی تند از کنار میز گذشت. در این زندگی بی هیاهو آدمها یادم نبود که حرکت سریع یه نفر برام عجیب شده. با تعجب و حتی کمی شاکی بودن سرم رو بلند کردم که ببینم "طرف چش بود"؟! دیدم یک...
-
من و جری جان!
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 15:21
دو روز بود میومدم روی صندلی کوچیک جلوی خونه مینشستم و کار میکردم. از وقتی که همسایه ها عوض شدند رفت و آمد جلوی خونه هم خیلی کمتر شده و هوا هم که خوبه و شاد بودم برای خودم. روز دوم مشغول گپ با مادر جان بودم که احساس کردم چیزی وول خورد و رفت زیر بوته های جلوی خونه ی همسایه بغلی. بعد که تشریف آوردند بیرون یک عدد موش سیاه...
-
ستاره دنباله دار!
شنبه 19 مردادماه سال 1392 10:54
من دیشب یک ستاره ی دنباله دار دیدم! بالاخره! برای اولین بار در زندگیم! خیلی ی ی ی هیجان انگیز بود! من همیشه فکر میکرد ستاره ی دنباله دار از ایناست که چند سال یکبار یکیش دیده میشه و احتمال دیدنش خیلی کمه. تا اینکه پسرم منجم شد و فهمیدم که اصلا پدیده ی نادری نیست! مرداد هم اوج زمان دیده شدن ستاره های دنباله دار هستش....
-
جشنواره ایرانیان عاشق!
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 01:01
امروز خوشحال و خندان رفتیم جشنواره ی ایرانیان در دو ساعتی اینجا، دریغ از یک پرچم ایران به صورت پارچه، کاغذ، پوستر، شال، تی شرت یا هر چیز دیگه ای که بتونیم خریداری کنیم! نه از نوع ساده ش نه الله و اکبر و نه حتی شیر و خورشید! حالا شما بگو پنجاه تا محصول که روش نوشته بود عشق!!! آخرش هم فقط یک تی شرت شعر فارسی نصیبمان شد...
-
افتاد و شکست و برملا شد!
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 04:41
بعضی از اتفاقها در زندگی می افته که آدم با یک آه سرد میگه "حتما حکمتی بوده!" بعضی از اتفاقها در زندگی می افته و در جا آدم میگه عجب تقدیری! میبینی بازی زندگی رو!؟ اون اتفاقهای مرموز، اونایی که از نوع اول هستند، اونایی که هیچ وقت سر در نمیاری چرا افتادند، اونایی که باید صبر ایوب داشته باشی بلکه حکمتشون رو...
-
بلای جان!
شنبه 5 مردادماه سال 1392 04:23
یادمه در دوران نوجوانی، که خیلی خیلی از اراده ی خودم مطمئن بودم، دوست داشتم معتاد بشم!!! فکر میکردم این اعتیاد مگه چی هست که میگن ترکش خیلی سخته و مردم اینقدر زجر میکشن!؟ دوست داشتم معتاد بشم فقط برای تجربه ی ترکش! اینکه به خودم ثابت کنم از پس هر کاری برمیام! اینقدر کله خراب ( که البته هنوز ذوق و افتخار کله خرابی اون...
-
آینده؟!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 13:42
بی انصافیه... خیلی بی انصافیه که در اوج لذت من از داشتن این همراه کوچک دوست داشتنی، مدام یادآور بشی این روزها تموم میشه...
-
تغییر
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1392 12:52
این روزها پر از حس نوشتنم! همین طور که نشستمااا خودش غلغل می کنه!! پر از حس های متفاوت و مهم ترینش حس "خود تغییردهی فوری" ست! احساس می کنم چند تا چیز رو باید در خودم تغییر بدم و زندگیم رو بهتر کنم... باید برم لیستشون کنم... پ.ن ۱: این پست یکی از بی مزه ترین نتایج این حس نوشتن بود... پ.ن ۲: بهترین دوست همه ی...
-
بی قالبگی!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 05:46
قالبم کن فیکون شد! یاد اون قالب سیاه بخیر با یک سحر نستعلیق با طراحی غیرحرفه ای ولی با ذوق و انرژیم!!! این قالب هیچ ربط خاصی به من و روحیات خودم و این صفحه نداره ولی بضاعت بلاگ اسکای برای یک آدم بی ذوق و انرژی در عرصه ی وبلاگ الان همینه! من صفحه رو باز میکنم و قالب ده سال پیش رو تصور می کنم... بی حالی تا این حد!
-
دلتنگترینی!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 05:37
این پر زدگی دل برای دیدن وطن طبیعیه؟ اینقدر داره بال بال میزنه که پرهاش پُرشده توی هوا... می ترسم دیگه پر پروازی نمونه برای این دل بی قرار :(
-
جعبه سحرآمیز زیبایی!
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1392 17:50
موضوعی که ماه هاست دارم بهش فکر می کنم و خیلی دوست دارم روش کار کنم موضوع زیبایی و به خصوص چاقی و لاغری و رژیم غذایی هست! اینکه یک سری معیارها و استانداردها برای "زیبایی" انتخاب می شه توسط بخشی از یک جامعه و اکثر مردم تمام تلاش خودشون رو می کنن تا به اون استاندارد نزدیک بشن، یا به عبارتی خودشون رو به هر...