-
این داستان واقعیست!
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 13:16
آن خانم محترم: میتونم بپرسم از کدوم کشوری؟ چند وقت هست که اینجا اومدی؟ بچه هم داری؟ چند سالشه؟ وای چه سن خوبی! خیلی این سن عالیه! انگار بچه همه ش مال خود آدمه، خیلی شیرینه! بعد که میرن مدرسه، همه چیز فرق می کنه، دیگه آدم اون حس رو نداره، خیلی چیزا از مدرسه یاد میگیرن که شاید آدم هیچ وقت دوست نداشت بهشون یاد بده، می...
-
رزمایش عصبی!
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 18:58
یک عالمه با خودم کلنجار رفتم که با این حجم کار سر کلاس برم یا نرم! آخرش به این نتیجه رسیدم که نرم! کلی فکر کردم که کجا برم اطراق کنم برای کار، طبقه ی پایین کتابخونه که کافی شاپ هم داره مقام اول رو آورد. فکر کردم کنار اون پنجره ها از همه جا بهتره! داشتن نگاهی به طبیعت و نور طبیعی (اعتراف اول! همین الان متوجه شدم که بعد...
-
حس حساس
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 16:04
حس عجیب و آزاردهنده ای دارم... حس خستگی مفرط! می دونم فشار کار این ترم باعثش شده ولی هنوز دو هفته ی خیلی سنگین پیش رو هست و به یک دنیا انرژی احتیاج دارم! دیروز یک ویدئوی خنده دار زرد از هوتن (به "بعد نوشت" مراجعه شود!) می دیدم به توصیه ی عزیزی، که رسید به وقتی که ادای معین رو درمیاره. این شروع کرد خوندن و...
-
مکان های عمومی غیر قابل اطمینان!!
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 02:46
در مرکز "مهارت های نوشتاری" دانشگاه قرار داشتم. یک مقاله داشتم که می خواستم ویرایش بشه و اشکالاتش گرفته بشه. کسی که باهاش قرار داشتم یه کم دیر اومد در سالن ملاقات دنبالم و گفت که باید دستمال ضدعفونی کننده ببره تا روی میزها رو تمیز کنه. با هم رفتیم توی اتاقی که سه چهار تا میز اطرافش هست و دور هر میزی یک گروه...
-
تمرکز!
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 04:28
یک امتحان میان ترم دارم، یک مقاله دارم که باید روش کار کنم، یک کلاس رو این هفته باید اداره کنم و یک کلاس رو هفته ی دیگه و یک مقاله هم برای هفته ی دیگه باید بنویسم و یک سری فرم باید پر کنم که جواب بعضی سوالهاش پاراگرافی هست و یه چیزی می شه شبیه فرم پذیرش! اینجوری می شه که فعالیت فیس بوکی می کنم در حد اعلا، عکس های جدید...
-
سه تار عزیز من!
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 20:25
یکی از خیلی معدود دفعاتی هست که در یک گروه کوچک با همکلاسی ها نشستیم و حرف میزنیم، خارج از کلاس و مباحث مربوط به کلاس. همین امروز صبح... یک گپ کوچک. طبق روال احساس "به اشتراک گذاشتن" ندارم! دارن راجع به سازهایی که می زدن حرف میزنن و به طرز غیرمعمولی یکیشون برمیگرده مستقیم از من می پرسه تو سازی نمی زدی...
-
چهلمین...
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 01:45
چهل روز از فوت یکی از عزیزترین هام می گذره... چهل روزی که در ناباوری محض گذشت و می گذره... در نزدیکی همین چهلمین روز، همسر یکی از عزیزانم فوت می کنه... به این دو حادثه پشت سر هم که نگاه می کنم یک فکر خرافی "خیلی واضح" برای چهل روز دیگه میاد توی ذهنم... اینجا نوشتم جهت ثبت در تاریخ! پ.ن: در دنیا دیوانگانی...
-
راهکار!
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 00:51
دانشجوها یک تکلیف آنلاین داشتن و نصفشون رو من باید تصحیح کنم. هر کدوم باید لینک یک مقاله رو می گذاشتن و یک پاراگراف در موردش می نوشتن. 4-5 نفر در یک گروه هستن و باید حداقل در مورد مقاله ی دو تا دیگه از همگروهی هاشون نظر بدن. نکات بسیااار جالبی در اخبار و نظرات بچه ها هست ولی جالب ترینش خبر کسی بود که در مورد تجاوز...
-
امنیت نافص!
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 16:55
گاهی لذت امنیتی که دارم یادم می ره، شاید چون حالا که در این امنیت هستم دوست داشتم که اجتماع اطرافم باهام همراه تر باشه... یعنی در محیطی امنیت دارم که ایده ها و دغدغه ها و نظراتمون هیچ ربطی به هم نداره! ولی اینجا می نویسم تا یادم نره وقتی استادی می گه "سر کلاس هر حرفی خواستی بزنی بدون که ساپورت کامل من رو...
-
تغییر
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 02:09
در این مدت سه سال غیبت از این صفحه اتفاقات خیلی زیاد و مهمی برام افتاده! اتفاقاتی که بیشترش در مغز و قبلم بوده و مهم ترین نمود خارجیش دوباره دانشجو شدنم هست. از خیلی جهات در دنیای متفاوتی به سر می برم در عرض همین یک ترم دانشجو بودن. برای اولین بار دارم از مطالعه علمی لذت میبرم و جایی هستم که دوستش دارم. خوندن و نوشتنم...
-
سلام!
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 02:02
سلام! یک سلام عجیب و غریب و باور نکردنی برای خودم! دنبال آدرس یک وبلاگ قدیمی می گشتم که اومدم اینجا، همینجوری دستم رفت روی آرشیو و کلیک و کلیک و کلیک... شخصیت وبلاگ و جوی که بهش حاکم بود با فیس بوک قابل مقایسه نیست! فیس بوک برای من یک جمع شلوغ و پلوغ هست که همه ی دلخوشی خبر گرفتن گاه و بیگاه از دوستام رو با خودش داره...
-
می مانم، همین نزدیکی ها...
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1388 22:37
این تمام! ولی می مانم... کجا!؟ از من بپرسید!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 22:47
دارم وضعیت وبلاگ رو پیگیری می کنم...
-
شروعی دوباره
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 11:24
هنوز تکلیفمون با خیلی چیزها مشخص نشده و این وبلاگ هم در حالتی مثل برزخ به سر می بره! شاید دیگه وقتش باشه که این وبلاگ هم به یک روالی برسه و این جوری خاک نخوره! دوست دارم باز از اتفاقات جالب اطرافم بنویسم که بهترین دوران این وبلاگ رو مربوط به زمانی می دونم که این کار رو می کردم. البته اون موقع دانشگاه می رفتم و با...
-
اسلام- کامل ترین دین
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 13:29
-
رنگ زندگی
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 13:25
برای اولین بار دوست داشتم بدون بهانه ی بادکنک گازی منم اونجا بودم...
-
تو بخشنده ترینی
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 22:02
تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم... چند روزیه که حسابی دارم با این جمله ها کیف می کنم، تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم... قبلاً فکر می کردم که خب این که واضحه!! ولی حالا خیلی بیشتر می فهممش... بعد دنباله ش رو که می گیرم لذتم کامل تر می شه: ما را به راه راست هدایت کن، راه کسانی که به آنان...
-
توضیح!
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 15:03
-
دیوار کوتاه ما
دوشنبه 26 مردادماه سال 1388 22:02
-
رویا
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 22:47
پریشب خواب دیدم در یک روستای بسیار خوش آب و هوا بودیم با همسر جان و در کنار رودی... به خاطر حضور و سخنرانی بحث می کردند!!!!! قبلاً هم گفته بودم که خلاقیت خواب های من بالاست ولی یک خواب واضح و شفاف بود با تمام جزئیات! بیدار که شدم خوشحال بودم! من حتی از دیدن یک روز در خوابم هم خوشحال بودم!
-
شیاطین...
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 13:02
<أعوذ بالله من الشیطان الرجیم >
-
چه بگویم!؟
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 23:54
می خواستم اینجا رو تنها نذارم در این روزهای غریبیش، ولی نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمی ره باز... ولی از اون موقع هایی هست که کلی چیزا تو سرم رژه می ره و من نمی دونم کدومشون رو و چه جوری باید بیارم بشونم توی این صفحه!
-
اعتراف
شنبه 13 تیرماه سال 1388 05:55
چند روز پیش دنبال پناهی بودم برای اندکی رهایی از سیاهی ها، خیلی اتفاقی رفتم سراغ سایت راوی * و خیلی اتفاقی یک کتاب رو انتخاب کردم و گوش کردم، اون پناه، آواری شد روی انبوه دغدغه ها و البته یک همدردی تلخ و عمیق رو هم به همه ی سیاهی ها اضافه کرد! کتابی که اتفاقی خودش رو انداخت جلو "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست...
-
خدایا کمک!!
جمعه 29 خردادماه سال 1388 00:58
خدایا اینا خواسته های بزرگی هستن در برابر قدرت بی نهایت تو؟؟؟؟
-
این روزها
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 01:09
-
غیر منتظره ها
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 00:18
خلاصه به قول قیصر امین پور: این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گیجم... گاهی کمی گنگم...
-
خدمتش خواهم رسید!
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 01:26
نوشتنم گرفته ولی هر چی زور می زنم چیزی نمیاد.... اه، این چه طرز صحبت کردنه!؟!؟؟! منظورم این بود که "بسیار بسیار علاقمند می باشم که مطلبی را در این وبلاگ بنویسم اما به درستی که افکار غیرمنسجم حقیر اجازه ی تراوشات لازمه را نمی دهند، پس تنها جهت آنکه نترکیم این جا را به روز می کنیم تا در فرصتی مناسب خدمت این وبلاگ...
-
دغدغه جدید
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 05:30
این روزها مکعب روبیک باعث شده که من به جز فیس بوک به چیز دیگری هم فکر کنم!
-
گشایش
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 22:14
آقای همسر موجب یک کشف بزرگ شدن و اونم اینه که دانیال به شدت به بادکنک گازی علاقه داره! بادکنک گازی دقیقاً اولین چیزی هست که دانیال به وضوح بهش علاقه نشون می ده، نخش رو دستش می دیم و تکونش می ده و مدت ها باهاش سرگرم می شه و حرف می زنه و ذوق می کنه. و من هر بار که ذوق دانیال رو می بینم یاد بچگیه خودم می افتم، البته نه...
-
درمان!؟
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 19:13
نمی دانم چرا زبانِ نوشتنم لال شده!