اولین ها!

جهت ثبت در تاریخ:

دریافت اولین برگ جریمه waiting

به تاریخ پنجشنبه بیست و هشتم دی ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی

به علت سبقت خطرناک روی پل phbbbbt

به مبلغ بیست هزار تومان

قبل از امتحان مبانی تعاون

حرکت!

سلام،

     دیروز بعد از مدت ها با اطهر حرف زدم، دوستِ خوبِ روزهای خوب! خوب شد که حرف زدیم هر چند که حرفهای خوبی نزدیم! اما حس خوبی بود که حرفهایی که در اعماق وجودت تلنبار شدن رو بالاخره بتونی بکشی بیرون!!

      ما بودیم و یک دنیا درد دل! ما بودیم و یک دنیا دلتنگی و سرگشتگی! ما بودیم و یک حس مشترک! ما بودیم و حرفهایی که در دل مانده بود!

" آرام باش! تفکر کن! توکل کن! سپس آستین ها را بالا بزن! آنوقت دستان خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده اند!! "

ما هستیم و امید!!

ممنونم اطهرم!

فقط اندکی تأمل لطفاْ!

سلام،

     امروز امتحان تأمین و رفاه اجتماعی داشتم، با بیچارگی کتابش رو خوندم، ضعیف ترین کتابی بود که تا حالا خوندم.
     نیمه ی اول کتاب پر بود از جمله های تکراری و اضافی که هدفی جز پر کردن صفحات رو به ذهن نمی رسوند... پر از "و" های بیجا!

     "صفحه ی ۷۱: از نظر وظیفه، تغییراتی در خانواده صورت گرفته است؛ در گذشته، وظایف خانواده بسیار گسترده، متعدد و متنوع بود مانند: وظایف اقتصادی، تربیتی، آموزشی، بهداشتی، فرهنگی، دینی و حتی نظامی و غیره؛ به تدریج برخی از این وظایف بر عهده ی دولتها نهاده شد؛
     اما مسئولیت خانواده ی امروزی به سبب تضادها، تعارضها و تغییرات سریع فرهنگی، تربیتی، سیاسی و ... بسیار سنگینتر و حساستر شده است؛
     لذا فراهم آوردن شرایط مناسب برای رفع نیازهای معیشتی، جنسی، بهداشتی، سکنی، فرهنگی، تربیتی (حسی، عاطفی، عقلانی، اخلاقی، دینی و ...) که در حیطه ی خانواده باقی است به داشتن آگاهی و دانش بیش از هر زمان محتاج است؛ هر چند مؤسسات و سازمانهای مختلف عمومی عهده دار برخی از وظایف مذکور شده باشند؛ به علاوه خانواده، ایجاد و تداوم همبستگی اجتماعی و شالوده های تعاون حسی، عاطفی، فکری و عملی، اخلاقی ( و مادی و معنوی ) را تضمین می کند؛ پس هر گونه و هر درجه از آسیبهای وارده برخانواده می توانند امور فوق را دچار آسیب وآفت فراوان و پیش بینی نا شده و شده بنماید.
     نظام ارزشهای خانوادگی نیز متأثر از ارزشهای اجتماعی (به مفهوم عام) در جامعه است؛ هر چند خود، بر آنها اثر می نهد؛ مثلاً وجود وفاق روحی، فکری و عملی در جامعه، در وفاق اعضای خانواده تأثیر دارد و برعکس، وجود وفاق در خانواده بر توافق اجتماعی اعضای جامعه مؤثر می شود."

     کتاب تقریباً به نیمه که می رسه معقول تر می شه تا اواسط فصل پنجم، وسط یک صفحه با فونت بقیه ی تیترها نوشته شده "فصل یازدهم" در حالیکه چند صفحه ی بعد به فصل ششم می رسید و در اواخر همین فصل پنجم به عباراتی مانند: "در این زمینه به فصل هشتم رجوع فرمایید" و "در این باره در فصل نهم بحث خواهد شد" بر می خورید در حالیکه روی هم رفته کتاب فقط شش فصل دارد!!

     جالبه برام بدونم آقای محمد آراسته خو برای نوشتن این کتاب تامین و رفاه اجتماعی که قرار بوده به عنوان کتاب اصلی این درس در دانشگاه پیام نور تدریس بشه چقدر وقت گذاشتن و چقدر تحقیق و مطالعه داشتن در حالیکه به نظر می رسه کتاب فقط کپی برداری غیر حرفه ای از چند منبع محدود بوده. شاید جالب باشه براتون بدونید که یازده سال از اولین سال چاپ و تدریس این کتاب می گذره و تا الآن هشت بار تجدید چاپ شده فقط به یمن دانشجویانی که مجبورند پول و وقت خودشون رو صرف این کتاب بکنند!

*      *      *

     خلاصه این که با هر حرص و جوشی که بوده فهمیده و نفهمیده کتاب رو تموم می کنی...تموم که نه.... به حدود چهل صفحه ی آخر که می رسی می بینی خوندن و نخوندنش چندان فرقی به حالت نمی کنه ول می کنی و می ری سراغ نمونه سؤالهای سالهای قبل که به نظر می رسه طراح بعضی از ترم های گذاشته هدفی جز حال گیری نداشته (ببخشید کلمه بهتری به ذهنم نمی رسه!!!) سؤالهایی که هیچ ربطی به موضوع درس پیدا نمی کنه....ولی تو مجبوری حداقل روی اون سؤالها کار کنی!

*      *      *

امروز صبح:

     مسیر خونه تا دانشگاه، همیشه دقیقاً 20 دقیقه ست! امتحان ساعت 11:30 شروع می شه و تو فقط به خاطر گل روی امتحان 25 دقیقه هم زودتر از خونه راه می افتی، ساعت 10:45! به نزدیکای مدخل شهر که می رسی به ترافیک شدیدی می خوری و برعکس همه کلی ذوق می کنی که آخ جون ترافیک! چون هیچ وقت تو این شهر تو ترافیک نمونده بودی و دیگه داشتی عقده ای می شدی (هر چی امکانات هست رو ریختن تو پایتخت!!!) میبینی وقت هم داری و حسابی یک ربعی با ترافیک حال می کنی تا ساعت دیگه می شه 11:05 دقیقه و بالاخره ماشین ها راه می افتن، از بین ده تا اتوبوس و کامیون و تریلی که دارن دور میدون می چرخن خودت رو می کشی بیرون چون تو که نمی خوای بچرخی باید مستقیم بری! تا از بین اونا نجات پیدا می کنی می بینی جلوت چند تا پلیس وایسادن که راه رو بستن! راهی که شما در ساعت 11:10 دقیقه باید حتماً بری تا برسی به آران و بیدگل و دانشگاهت و امتحان! همون تو میدون می زنی کنار و می ری پیش آقا پلیسه که ببینی چه جوری باید بری آران که آقا پلیسه می گه این خیابون رو پیاده برو تا ته بعد سوار تاکسی شو! این ماشین چی!؟!؟ می گه نمی دونم دیگه و حسابی قاطیه! میای یه آدم خیّر پیدا می کنی و بهت می گه باید همین راهی که اومدی و برگردی کنار پارک یه بلوار هستش از اونجا می ری طرف جاده ی نوش آباد و بعدشم آران و بیدگل .... میاد دقیق تر توضیح بده که پلیسِ مهربون سرمون جیغ می زنه که یعنی بزنین به چاک!!! تقریبا داری می زنی به چاک که یه نفر دیگه رو پیدا می کنی که برات درست تر توضیح بده و واقعا درست تر توضیح می ده که کارگرای کارخونه های فرش اعتصاب کردن و ریختن جلوی فرمانداری (فکر کنم دیگه داره دو سالی می شه که حقوق نگرفتن..یاد چند ماه پیش می افتی که تو دادگاه خودت شاهد طلاق یک زوج بودی فقط به خاطر اینکه آقا،کارگر کارخونه ی فرش بودن و 13 ماه بود که حقوق نگرفته بودن و خانوم هم دیگه تحملشون تموم شده بود...) بعد هم می گه از نوش آباد باید بری طرف آرون فکر نمی کنم بتونی راه رو پیدا کنی....گم می شی ولی من بهت می گم که این بلوار رو تا ته می ری بعد می ری سمت راست...چپ...خاکی رو تا ته می ری بعد باید از روی ریل قطار رد شی و بعد.....برو دنبال ماشینا دیگه!!! هر چی فکر می کنی می بینی یک ربع برای این تجربه و گم شدن یا نشدنش کافی نیست! جلوتر می زنی کنار و در بست می گیری و به آقاهه می گی فقط باید تا 11:30 دانشگاه باشی و بیچاره همچین از خیابونای خاکی و آسفالت با سرعت می ره که فکر می کنی هر لحظه ممکنه اجزای ماشین از هم جدا بشه! ضبط هم روشن می کنه که می گه: "با صدای خواننده ی محبوبتون جواد یساری، غم ها را از دل بزدایید!!" .... چشم! زدودیم!

     فقط به این فکر می کنی که هر درس دیگه ای بود شاید نرسیدن به امتحانش چندان مهم نبود ولی هیچ جوره حاضر نیستی نگاهت یک بار دیگه به اون کتاب بیوفته!

     خلاصه به لطف خدا طوری می رسی که تا روی صندلیت می شینی صدا میاد که "شروع کنید!"

*      *      *

     در برگشت هم کلی از راه رو پیاده میای تا بالاخره یکی بوق می زنه...با اینکه به نظرت نه ماشین و نه قیافه ی راننده موجه نیست ولی دیگه حوصله ی این سوسول بازیا رو نداری و فقط توکل می کنی و سوار می شی! از روی پلی که به طرف کاشان می شه دارین رد می شین که راننده به ریل قطار زیر پل اشاره می کنه و شروع می کنه که : " دیشب روی همین ریل، یه پراید رفت زیر قطار، جلوی من بود، من دیدم قطار داره میاد نرفتم اما اون رفت روی ریل و گیر کرد...نه تونست جلو بره،نه برگرده، یکی دو بار هم در رو باز کرد که پیاده بشه ولی هول کرده بود و ترسیده بود و دوباره در و بست، قطار که بهش زد خودش از ماشین پرت شد بیرون و خونین افتاد یه گوشه و ماشینش زیر قطار مثل کاغذ صاف شد؛ نمی دونم زنده موند یا مُرد ولی تا حالا خیلیا روی این ریل، همین جا مُردن، باید یه سوزن بان بگذارن یا یه زیر گذری چیزی...جز رد شدن از روی ریل هیچ راه دیگه ای نیست...."

*      *      *

     الآن هم داری فکر می کنی که می خواستی همه ی ماجراهای امروز رو یه جور خنده دار تعریف کنی ولی این بار برعکس همیشه...از هیچ کدوم اتفاقا خنده ت نگرفت جز، محبت جواد یساری و اس.ام.اس جوک منا توی اون گیر و دار که : " و خدا شیطان را فرمود : بر انسان سجده کن، شیطان گفت سجده نمی کنم....خداوند فرمود: تو غِلَط می کنی!!!

آیینه ی دق!

معنیِ آیینه ی دق را هم فهمیدم!

همین آیینه ی پایه دارِ خودم....با ۴ برابر بزرگنمایی....

*     *     *

حوراء عزیزم! خیلی خیلی از دیدن پیامت خوشحال شدم، دلم برای همه دوستای بامعرفت و بی معرفت قدیمی و اون دانشگاه قدیمی با همون دیوار نما نشده ی اون موقع ها و شوفاژ و پایه ی سنگیه کنار دفتر آقای عقبایی و میزهای نور و سلف و نیمکتِ جلوی سلف و بیکن با طعم موهای فرفری آشپز و شیر توت فرنگی های آقای ایش پیشی و .... تنگ شده و دلم برای تحویل پروژه ها و دیتیل های عناصر و شب بیداری ها و صبح خواب ماندن ها و استاد رفیعی و استاد نصیری و فوتبال بازی کردن های بیخودِ عوامل بیگانه در حیاط فسقلی و  .... اصلا تنگ نشده!  سلام من رو به همه ی این خاطرات خوب برسان! باز هم ممنونتم!

سرگرمی!

صبح با هزارتا تلفن که به آقای همسر می شه از خواب بیدار می شی و باز هِی می خوابی! دوست داری خودت از خواب بیدار شی، نکه تلفن به زور بیدارت کنه. بعد آقای همسر میاد به هزار روش، با سر و صدا و شعر و آواز بیدارت کنه، ولی باز می خوای به زور بخوابی که خودت از خواب بیدار شی، به خصوص که هزاران کار مختلف داری و در این مواقع اصلا خواب مستحب که نه...واجبه! ۲۶ ثانیه ست که خوابت برده که باز تلفن زنگ می زنه، آقای همسر اینبار با لبخند فاتحانه تلفن به دست میاد....بله، خاله جون هستن و باید سرحال صحبت کنی که مثلا ساعت هاست که بیداری. آقای همسر هم که دیگه خیالش راحت شده که حتماً بیداری با قلبی آرام خداحافظی می کنه و می ره دنبال یه لقمه نون حلال!
تو همون رختخواب حرفهاتو می زنی و قطع می کنی و میای جلوی آیینه و الکی با موهات که دیشب بعد از ماه ها اونم به لطف و اصرار صفیه سشوار شده، وَر می ری و واسه خودت ذوق می کنی که داری وقت تلف می کنی.
دست و صورتی آب می زنی و مسواکی و به طرز بی خودی جلوی تلویزیون کشیده می شی و کنترل رو دستت می گیری که صدای اس ام اس بلند می شه: صفیه: سحر جان بیداری؟ یاد همون هزار تا کارت و یازده کتاب بازنشده و امتحانای ۱۵ روز دیگه و ترجمه ی اون کتاب و عروسی جمعه میوفتی و می پری رو تلفن که زنگ بزنی به صفیه و یک ساعت سرش انواع غُرهای دنیا رو می زنی و صفیه هم سعی می کنه انواع روحیه های دنیا رو بهت بده ولی تو بی خیالِ غُرهات نمی شی، دیگه اعصاب خرد کن داری می شی! بیچاره صفیه قربانی همه ی فکرهای کج و کوله ات می شه و دیگه حالِت بهتره و قراره که بری درس بخونی....اول صبحانه! وسائل صبحونه رو که هیچ وقت نمیاری بچینی رو میاری که تلفن زنگ می خوره: الو....سلام....خوبی؟ نشناختی؟ سمانه ام........فکر میکنی.... سمانه؟؟! ....آها سمانه! یه زمانی صمیمی ترین دوست دبیرستانت بوده و یک سال نیمی می شه که ازش هیچ خبری نداشتی! کلی ذوق می کنی و یک ساعتی هم جبران این یک سال رو می کنین. به خصوص که اینقدر هم به موقع زنگ زده!
بعد از تلفن که صبحونه ات رو هم باهاش خوری و دیگه شارژِ شارژی (مثل متین که باتری قورت داده بود و شارژ شده بود! ) می ری جزوه ی اقتصادت رو دستت می گیری: «اقتصاد کلان...حسابداری ملی ابزاری ست که....» سمانه گفت حمیده ازدواج کرده! چه جالب! «از طریق ثبت جریان ها و موجودی های اقتصادی....» باید از خانوم توتونچی بپرسم پدربزرگ سمانه رو که کاشونی بوده می شناسه!؟ «عملکرد اقتصاد را ترسیم می کند....» خدا رو شکر بازم صدای اس ام اس میاد و باز می پری طرفش به امید یه راه نجات دیگه! منیژه: بیا ای دل کمی وارونه گردیم، برای هم بیا دیوونه گردیم، شب یلدا شده نزدیک ای دوست، برای هم بیا هندونه گردیم! پیشاپیش یلدات مبارک! کلی هیجان زده ی منیژه می شی که دلت براش یه ذره شده ! خودت رو کنترل می کنی و بهش زنگ نمی زنی و به یک اس ام اس تشکر اکتفا می کنی.
باز جزوه ی اقتصاد و ........ احتیاج به دستشویی!! چه خوب! بعد در گلاب به روتون هم به طور اتفاقی حتی تصمیم می گیری دستشویی-توالت رو کامل بشوری!!! تموم که می شه صدای اذان داره میاد، خب معلومه که وضو می گیری و نماز می خونی.
بعد با شکمی گرسنه و وجدانی ورم کرده پنجره رو جهت ورود اندکی اکسیژن باز می کنی و می ری سراغ جزوه ی اقتصاد....دیگه خیلی مرام گذاشتی و ۶ صفحه ای درس خوندی، پس وقت ناهاره! حالا همیشه به زور خونه تنها ناهار می خوریا! بعد از ناهار باز زحمتِ چند صفحه ی دیگه رو هم به جان می خری که می بینی چشمات داره سنگین می شه.... ساعت ۱:۳۰شده! چه خوب که کلاس ۱:۳۰ رو نرفتی! ولی ۳:۳۰ رو دیگه باید بری....پس برای این مدت، چی بهتر از کامپیوتر!؟ میای و طولانی ترین پست اخیرت رو می گذاری، فقط برای اینکه کمتر به کارای دیگه ت برسی....

این روزها...

اینجام....مثل همیشه!

مشغولم....مثل همیشه!

زندگی در گذره....مثل همیشه!

به قول امین « کار زیاده! »....مثل همیشه!

زندگی برنامه ی درستی نداره....مثل همیشه!

درجه ی هیجان زندگی بالاست....مثل همیشه!

چندان به وبلاگ نمی رسم....نه از نظر فکری نه حضوری اما این دیگه همیشگی نبوده!!

امیدوارم به زودی درست تر برگردم!

خاطره

این رو دو سال و نیم پیش نوشته بودم و احتمالا با کمی حرص! الآن اینجا می گذارمش چون ازش خوشم اومد! البته جمله ی آخر هم اضافه شد !

درونش غُلغُل می کرد...بالاتر که اومد گلوش رو گرفت....بالاتر که اومد از چشمش سرازیر شد...پایین که اومد یک نفس راحت کشید! خوب شد ترموکوپل داشت!!

 

(صفیه جان به روزرسانی زورکی همین می شه دیگه! خانوم شما می ری ازت خون نمی گیرن به من چه ربطی داره!؟ یا تو این سرما "اورد اورد" می ری نیاسر سرما می خوری همراه با شوهرت من چی کارم؟! یا . . . big grinbig grinkisskiss)

سفرنامه - اهواز

سه شنبه - صبح - تلفن: برای عصر بلیط گرفتم!

عصر - آژانس - مدخل - سواری - قم - دربست - راه آهن - قطار -

 چهارشنبه - اهواز!

دربست - دانشگاه صنعت نفت - آژانس - دانشگاه چمران - اشتباه اومدین - آژانس - مهمانسرای دانشگاه - رد شدن از روی  کارون - یه دنیا حس خوب! - مهمانسرا - یک اتاق - اذان - نماز -  یک خواب عالی - روزه خواری - تکرار سریال ها - پروژه - اذان - نماز - سریال ها - پیاده - کارون - تلفن - حدیث - قایق - جزیره - عالی ی ی ی ی ی - هات داگ - نوشابه قلابی - هوس سرشیر گاو میش! - دربست یک بامرام به دنبال سرشیر - بسته - سر نادری - پیاده - تهیه ی صبحانه - یخ دربهشت - عالی -  مهمانسرا - اذان - نماز - خواب

 پنجشنبه - بیدار - صبحانه - پیاده - سر نادری - تاکسی بامرام - باغ وحش - حیوانات مرخصی تا ساعت ۴ - یه توله سگ در حال شیرخواری در قفس کبوتر ها - بقیه قفس ها خالی - دست از پا درازتر - پیاده - گرما - زیر پل - تاکسی به سوی قایق - قایق بی قایق - گرما - بازار - تشنگی - نیم کیلو پسته تازه برای قطار - پاساژ کارون - پیاده - میدان شهدا - آب انار شادلی - پیاده - مهمانسرا - ۱.۵ لیتر آب - یک لیتر آب انار - خواب - ناهار - سینمایی سایه خیال - چایی - تلویزیون - اذان - نماز - تحویل اتاق - پیاده - میدان شهدا - کلوچه خرمایی - دربست - راه آهن - سریال ها - قطار - عالی - نان، عشق، موتور ۱۰۰۰ - شام - تلفن - خداحافظی با عارفه و علی - خواب

 جمعه - فریاد - نماز - خواب و بیدار - قم - بی انصافی تاکسی ها - جدال - دربست - میدان ۷۲ تن - سواری - جاده قدیم - کاشان - خونه - کامپیوتر - به روز رسانی!   

توضیحات:
۱- قطار عالی بود! بعد از 20 سال! کاملا مثل ندید بدیدها تو قطار بال بال می زدم از ذوق!!!
۲- همه چیز خوب بود جز اینکه دیدار آخر با علی و عارفه ی عزیز رو از دست دادیم، حالا برای جبرانش مجبوریم زودی یه برنامه جور کنیم حتما بریم از دلشون در بیاریم!! منتظر باشین!!!

 

آی نسیم سحری....

الآن خوندم....دو روز گدشته...عمران صلاحی در گذشت...


 دلم گرفت، فقط دو باری دیده بودمشون، یه بار تو جلسه ی یادم نیست کدوم N.G.O اما تو پارک نظامی گنجوی توانیر و یه بار هم نمایشگاه بین المللی کتاب، غرفه ی دارینوش و یک امضا اول یک کتاب..... اما بارها با شعرهاشون شگفت زده شده بودم و به وجد اومده بودم...


صب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درو وا می کنم
داد می زنم:
-آی نسیم سحری!
یه دل پاره دارم
چن می خری؟

و

اگر قرار نبود
آن در گشوده شود
چرا کلیدش را برنداشتند.
اگر قرار نبود من میوه بچینم
چرا در باغ
تنهایم گذاشتند.


و

چشمه خشک نیست
آب از صافی دیده نمی شود
با سنگریزه ای
آب را ببین!

انوشه انصاری

خانوم انصاری باعث افتخار همه ی ایرانیان هستند.

امیدوارم به جای زوم کردن روی رد پای استکبار بر بازوی چپ انوشه به افتخار وجود پرچم ایران بر بازوی راستش فکر کنیم و ازش ممنون باشیم که اسم ایرانی رو با افتخار بر زبان ها آورده و امیدوارم کسی*(!؟!؟!؟) باز با دُر فشانیش این شادیمون رو خراب نکنه!

انوشه ی عزیز...ما، بانوان ایرانی، از شادی در پوست  خودمون نمی گنجیم، ازت ممنونیم و  برات موفقیت های بیشتر از این رو آرزو داریم! 

می تونین از سایت ناسا با اتصال به شبکه ی تلویزیونیشون در جریان اتفاقات به طور مستقیم قرار بگیرین! خیلی هیجان انگیزه!

 

وب سایت شخصی انوشه انصاری

وبلاگ انوشه انصاری

زندگینامه ی انوشه انصاری

 

----

*وبلاگم توقیف نشه!!

روزهای خوش زندگی

پسر بچه ی همسایه رو دیدم که یه ملخ دستش بود (از روزی که حمله ی ملخ ها رو دیدم که از سر و کول شهر و مردم چه جوری بالا می رفتن نفرت عجیبی نسبت به این جونور پیدا کردم!!)

گفتم ملخ گرفتی!؟ (از این توجهات بی خود که همیشه سعی می کنن بزرگترا به کوچیکترا داشته باشن!!!)

گفت آره! خاک های باغچه رو خیس می کنیم (با هم بازیش که دختر یه همسایه ی دیگه ست!) بعد گردشون می کنیم و می گذاریم جلوی آفتاب که خشک بشن سفت هم می شن اونوقت باهاشون ملخ ها رو نشونه می گیریم و می کُشیم و می دیم به بچه گربه ها که بخورن!! (حدیث جان به خاطر ارادت خاصت به گربه ها رسما بابت این جنایت ازت عذر خواهی می کنم! )

یاد خودمون افتادم.... حسام یه کوره درست کرده بود و منم براش کوزه درست می کردم! یادم نیست چه جوری این کارو کرده بود ولی یادمه به نظرمون بزرگ ترین کار دنیا میومد! یه بار که با احسان پسر خاله ی محمد دعوامون شده بود شبونه اومد و کوره مون رو خراب کرد!! ما هم به جاش دیگه هیچ وقت نگذاشتیم حتی از جلوی خونمون هم رد بشن! برای دفاع از مرزهامون با حسام شیفتی کشیک می دادیم!! واقعا که قهرمان بودیم!!!

جیگر!

سلام!

 فیلم آتش بس رو دو بار دیدم، دفعه ی اول با غزاله و ملیکا، سینما آستارا، دفعه ی دوم با امین و رضا و آزیتا و بچه ها در سینما آسیا! اولی در تجریش و دومی در شیراز!

اولی به صرف سه تا آب معدنی و دومی به میمنت حضور آقا رضا و شکم همیشه گرسنه شون به صرف ۱۶ سیخ جیگر!!!

برای بار سوم هم قراره به زودی ببینیم! اینجا، تو خونه، با خانواده و مهین و سالی، در سینمای خانگی! دی وی دی!! فقط نمی دونم چی بخوریم!؟

دوست داشتنی بود...

یوسف یوسف پشندی هم رفت! کِی!؟ ۴ خرداد ۸۵!!
چقدر دلم گرفت، از رفتنش، از بی سروصدا رفتنش...
روحش شاد، یادش گرامی!

(هر چی گشتم نتونستم حتی یک عکس هم روی نت ازشون پیدا کنم...)

انتظار

دلم بدجوری هوای دستت را کرده؛

               لحظه شماری می کنم،

                                   برای آن زمان که

                                             حقت را کف ش بگذارم....

آبغوره ۲ !!

ملیکای عزیزم دیدی بالاخره یه جورایی آبغوره گرفتم!؟!؟! همش به فکرتم، حالم رو ناجور خراب کردی! خیلی دوست داشتم فقط یه روز بیشتر اونجا می موندم و الآن حداقل پیشت بودم!! اگه بدونی چقدر دوست داشتم می تونستم به اون آدم پستی که بهت زده و فرار کرده هر چی دلم می خواست می گفتم که حداقل سبک تر شم! می دونم دارم زیادی شلوغش می کنم ولی حالم خیلی گرقته ست!!! خیلی عزیزم!!! زودی خوبِ خوب شو خانومی! دوست دارم فردا شب همین موقع اونقدر سرحال شده باشی که یه پیام همین جا ازت داشته باشم و مثل همیشه ذوقت رو بکنم!! دوسِت دارم دختر خاله ی نازنینم!