انرژی

سلام

سرِ یک کلاس ۶ ساعته ی عزیز بودیم، پریسا گفت « سحر احساس می کنم احتیاج به انرژی داری (عجیب بدون اینکه بدونه راست می گفت!) خیلی دوست دارم بهت انرژی بدم ولی نمی دونم چی کار کنم.» بعد شروع کرد تند و تند چیزی نوشت و داد و فریاد که « وای نمی دونی چی از آب در اومد!»
(در این لحظه جا داره که از نهایت توجه به کلاس از خودمون تشکر کنم، ولی حقیقتاً ارزش توجه هم نداشت!)
خلاصه پریسا شعف زده (این همه هیجان ناشی از یک شعرش برام جالبه...) دفترشو داد دستم:

                     ماه . . .
                                   سکوت سکوت
                      آب . . .
                                     سرشار سرشار
   
                یک قدم مانده به عکس

                     سحر از راه رسید
                                  گل مه را بربود ! ! !

... خوشحال شدم از اینکه این شعر اینقدر خودشو شارژ کرد.

* * *

یک جمله هم از جبران خلیل جبران، حاصل مطالعات من در یک کلاس دیگه!

دور کن مرا از عقلی که نمی گرید، فلسفه ای که نمی خندد و غروری که در برابر معصومیت زانو نمی زند.

(اینم حرفیه)

باز هم ...

سلام،

به عنوان تمرین قراره طرح یک کافه رو در پارک جمشیدیه بدیم و از اونجایی که ما خیلی اوقات فراغت داریم، استاد محترم فرمودند برای این طرح سعی کنید حداقل ۴-۳ بار برید و محیط پارک رو دقیق ببینید. بچه ها برنامه اش رو برای دیروز ترتیب دادند و من هم بعد از کلاس زبان صبح، خودم رو بهشون رسوندم. البته یک کار عجیب هم کردم و از خیابان نیاوران تا خود پارک رو پیاده رفتم و از اونجایی که اتفاقاْ من هم ورزشکار نیستم اما ورزشکاران رو دوست دارم از صبح دچار اختلالات خفیف حرکتی شدم!! یک راه طولانی، یک سربالایی تند، تنها با یک ذهن خالی ... خیلی هم خوب بود!
تو خود پارک چند تا اسکیس زدیم و طراحی و طبق روال با اندکی سلب آسایش!
در راه برگشت هم از پشت پارک یه جای ساکت و دنج پیدا کردیم و تیبا لطف کرد و برامون خوند:

گل گلدون من شکسته در باد ...
... آسمون آبی میشه      اما گل خورشید        رو شاخه های بید      دلش می گیره ....

صداش فوق العاده ست، خیلی عالی بود ...
این که تموم شد داشتیم می گفتیم باید باز بخونی و اینجا کسی هم نیست و ما هم که کلی لذت بردیم ... که یک فریادی از یه جا رسید که : ”خواننده، بخون!!“ و لذت ”خلوت“ رو ازمون گرفت و دوباره راه افتادیم تا یک سکوت شیرین دیگه رو مهمون صدای تیبا کنیم که رسیدیم تو دل شلوغی و باز همه ی حسای خوب تو ذهنمون راکد موند!

بعد هم ناهار تو یک فضای دوست داشتنی و حرکت به سوی جشنواره ی کودک و طبیعت، دارآباد.

این جشنواره هم مصداق دقیقی از مَثَل ”هر سال دریغ از پارساله!“ البته منکر امتیازات زیادش هم نمی شیم، مثلا برای کودکان سوپر نابغه ای هم که می خوان در مورد خاک ایران تحقیق کنند غرفه ی اولین مجله ی الکترونیکی تصویری خاک ایران وجود داشت و موارد دیگه ای که باز گو کردنشون برای کسانی که ذهنیت خوبی از این جشنواره ها دارن، مناسب نیست!

از این سی دی های سه تا صد تومنی ( با کم و زیادش!) هم داشتند که من یاد نیاز مبرمم به ویندوز XP افتادم و سی دی ش رو گرفتم، روش فقط یک فایل موزیک بود که 40 بایت ظرفیت داشت!!!!

از حق نگذریم بیشترین لذت رو از مسابقه ی بشین، پاشوی بچه ها بردم! و یکی از تنها حُسناش هم تجدید دیدار با چند تا از دوستان بود.

* * *

قشنگ ترین لحظه ی روز خوندن تیبا بود و قشنگ ترین فرآیند هم تلاش برای دور نگه داشتن ذهن از هر فکر مخربی بود که این روزها کم نیستند. افکاری که با هیچ منطقی قابل توجیه نیستند و ورودشون به ذهن تنها خورد کردن مغز و بی نتیجه موندن رو به همراه داره ... و 60 ساعت برنامه ی ثابت در هفته، علیرغم اصرار رییس دانشکده مبنی بر حذف چند واحد درسی، به تداوم این فرآیند آرامش بخش کمک می کنه . . .

 

* * *

و آخرین و مهم ترین نکته هم اینکه لیلای عزیز هم با یک ساله شدن وبلاگش ما رو از خوندن نوشته های زیبا و لطیف و نزدیکش محروم کرد!

لیلا جان ممنون از این یکسال بودنت، یکسال همراهیت، یکسال تحمل فراز و نشیب و یکسال خوبیت ... البته در این محیط مجازی و خارج از اینجا خیلی بیشتر از این حرفها!

دلایل منطقیت برای این کار کاملاً توجیهم کرده، وگرنه هرگز نمی گذاشتم این اتفاق بیفته!

بدیهامون رو ببخش، خوب می دونم که اینجا کم هم اذیت نشدی! هنوز بودنت دلگرممون می کنه، هنوز حرفات امید بخشه و هنوز فکر بهت یک دنیا حس سبز رو به ذهنمون میاره!

امیدوارم به همه ی هدف های خوبت که بابتش وبلاگت می خواد فعلاً استراحت بکنه هم برسی!

موفق باشی!

بغض!

سلام،
آسمون هم با تمام عظمتش بالاخره بغضش ترکید و طبیعت هم به احترامش سکوت کرد ...
بارید و بارید و بارید و ... آروم شد!
رعد و برق ساعت هاست که مهمون پایتختِ ، پایتخت عزیزی که عزتش رو مدیون ایرانی بودنشه...
 

باز هم تلنگر!

                                             یا حق        
      چند روزِ پیش داشتم یکی از کیف های قدیمی دوران مدرسه رو نگاه می کردم، ببینم جاییش چیزی گذاشتم یا نه (چون عموماْ برای خودم هر جا یک سورپرایزی دارم!) تو یکی از زیپ هاش یک دسته کاغذ پیدا کردم که به هم منگنه شده بودن و همش دست خط خودم بود، بالاش هم تاریخِ آذر ۷۸ رو زده بودم.
      به هیچ عنوان یادم نیست که اونو کِی نوشته بودم (البته از حافظه ی من که اصلاْ بعید نیست!) ولی با خوندنش شدیداْ شرمنده ی خودم شدم! یه چیزی بود شبیه برنامه ریزی ِ کامل و دقیق برای لحظه به لحظه ی زندگی با تجزیه و تحلیلِ دقیق و هدفمند ...
     یک متنِ فوق العاده پخته و البته آرمانگرایانه! اگه مطمئن نبودم اینا رو خودم نوشتم واقعاْ فکر می کردم یک مقاله ی جامعه شناسی روزنامه و یا از این صفحه های پله پله تا موفقیتِ مجله هاست!! الآن اگه بیست ساعت هم بشینم امکان نداره بتونم با اون اراده و اونقدر قوی و محکم بنویسم.
     عالی بود! فقط خودم هم در عجبم که اون آدم چقدر راحت (!؟؟) می تونه الآن مرداب بودن رو تحمل کنه ... !  یادم بود که قدیما بیشتر از وضعیتم راضی بودم ولی این پسرفت اونقدر نامحسوس بوده که همین چند خط نوشته ی قدیمم عین پتکی کوبیده شد فرق سرم!
                           (درسته، خیلی تغییر کردم ... ولی بد !؟ یا خوب!!؟؟)
   پشتش هم یک کاغذ بود که روش کلی سحرم نوشته بودم و آخرش نوشته بودم دولت بیدار به بالین آمد ... !!!  اون موقع ها ظاهراْ پیشگو هم بودم! الآن که دیگه گذشته هم تو ذهنم نمی گنجه دیگه چه برسه به آینده!
خلاصه تا اطلاعِ ثانوی کلی شرمنده ی خودم هستم ... !! 

*   *   *

ترم جدید هم با بیست واحد و چیزی نزدیک به سی ساعت کلاس در هفته + کلاس زبان بعد از۴ ترم ثبت نام و نرفتن (دستم درد نکنه!) + کلاس طراحی + باقیِ فعالیت ها قراره زندگی رو شیرین بکنه! 

کوچه علی چپ ... !

                                         یا حق


سلام، بازم سلام، بازم آغاز، بازم گفتن، بازم موندن، بازم رفتن . . . !

چند ماه پیش با فرناز رفته بودیم چند تا کاست بخریم (اگه نخوای با خودِ واقعیت روبرو بشی بهتره برای شبایی که مجبوری تا صبح به خاطر تکمیل پروژه، بیدار بمونی یه چیزی گوش بدی تا صدای خودتو نشنوی ... )   به جنابِ فروشنده گفتم یک نواری می خوام که افسرده باشه ولی ناله نباشه. نمی دونم چرا اول یک دقیقه ای میخ شد و بعد که دید کاملاْ جدی دارم صحبت می کنم کاست های آقای یاور اقتداری رو پیشنهاد کردن، فرناز گفت اینو نمی خواد بگیری من یکیش رو دارم می دم بهت گوش بده اگه خوشت اومد بعداْ بیا بخر. (این رو هم نمی گم که الآن نوار فرناز پنج ماهی هست که پیشم مونده و یادم رفته بهش بدم! ولی قشنگ بود) بعدش هم نوار ایلیا رو پیشنهاد کرد، این هم خیلی قشنگه. اسم آخرین آهنگ این کاست «مرغ دریایی» هستش که دکلمه ی آخرش مدت ها تو ذهنم چرخ می زد! امروز صبح داشتم باز بهش گوش میدادم دیدم تا حالا به متن آهنگ خیلی توجه نکرده بودم و همیشه فقط به فکر اون دکلمه بودم با اینکه البته هیچ کدومشون به من هیچ جوری ربطی ندارن! :

قصه مو با دریا گفتم
       دریا موجاشو خبر کرد
                       مرغ دریایی سفر کرد

قصه مو با ابرا گفتم
        بغضشون دنیا رو تر کرد
                        مرغ دریایی سفر کرد

اشکامو دادم به دریا
            موجاشو رقصنده تر کرد

تن عریون صدامو
      که دادم به دست بارون
              بغض بارون در به در کرد
                                   مرغ دریایی سفر کرد 

مرغ دریایی تو بودی
    قصه مو نخونده رفتی
         تو شعر تاریک وداع رو
               پر زنون خوندی و رفتی

یادته کنار ساحل
       خوندم از دلدادگی ها
            گفته بودی بر می گردی
                 ای دریغ از سادگی هام

«خداحافظ» برای تو یه حرفه
      به سرمای تمام قله های پر ز برفه
               برای من ولی آواز مرگه
                     صدای وحشت گل از تگرگه
                         وداعت قصه ی پاییز و برگه

«خداحافظ» «خداحافظ» چه تلخه
          وداع ما کنار ساحل و دریا، چه تلخه
                   اگه می گم در انتظار می مونم
                        میدونم برنمی گردی می دونم
                               می دونم بر نمی گردی می دونم


(و دکلمه ی آخر که می گه: )

اگر این مرغ دریایی
فقط رفتن رو می شناسه
دلیلش بی وفایی نیست
سکوتش پر ز احساسه
فقط رفتن ... فقط رفتن
می تونه سهم من باشه
فقط دل بستن و کندن
می تونه مالِ من باشه


آهنگش حسِ خوبی داره، شاعرش هم خودِ ایلیا منفرد هستش.
 
راستی کتاب «جاناتان، مرغ دریایی» رو خوندین؟ شدیداْ خوندنش رو پیشنهاد می کنم و ممنونم از رها که اولین بار ایشون این کتاب رو به من معرفی کردند و خیلی عالیه (رها خانوم ما هنوز منتظر چهارشنبه ایم! )

*   *   *
کتاب « من او ندارم» مریم حیدرزاده رو گرفتم، نمیدونم چرا تو این ۲ سالی که از چاپش گذشته ندیده بودمش، اسمشو که دیدم خیلی جا خوردم ولی مقدمه ی قشنگش و توجیهی که برای این اسم میاره فوق العاده ست.
فردای روزی که این کتاب رو خریدم شدیداْ سرما خوردم و تب و لرز و ترس و ... !!! (می گن جسم که مریض می شه روح رو هم خسته و کسل می کنه، ظاهراْ عکسش هم شدیداْ صادقه!) خلاصه توی ۳۶ ساعت یک چیزی نزدیک به ۲۸ ساعت خوابیدم! و ساعات بیداری هم فقط به خوندن این کتابِ شعرِ صد و هشتاد صفحه ای گذشت که تموم شد و منم دیگه مجبور شدم خوب بشم! 
یه شعر هم از این کتاب، ولی از اونجایی که روحیات مریم زیادی لطیفه و یه جورایی گاهی با من سازگاری نداره فقط یک بیت:

آدم کسی که دوس داره، همیشه اذیت می کنه
                                                          اما خودش فکر می کنه، داره محبت میکنه!    
(واقعاْ!؟ نمی دونم، شاید!)

(رها جون این نوشته ها سو ء تفاهم ایجاد نکنه، می دونی که من مثل بعضیای دیگه نیستم و کماکان هیچ ربطی به بهارنارنج ندارم!!  )

*  *  *

اولین فستیوال بین المللی زنان هم که در فرهنگسرای نیاوران برگزار شده بود و با دوستان از جمله لیلای عزیز رفتیم. روی هم رفته به نظر من نسبت به برنامه های دیگه ای که در زمینه های مختلف برگزار خیلی خوب بود هر چند که هنوز متاسفانه آشپزی و گلدوزی جز ء لاینفک این برنامه هاست!!!  (از شرح وقایع در راه برگشت هم صرف نظر می کنم ولی شب به یاد ماندنی یی شد لیلا جون!!)

*  *  *

تابلو فرشهای موزه ی امام علی (ع) هم خیلی عالی  و جالب بود، همه چیزش خوب و به جا، بیشتر از این هم تعریف نمی کنم که یه وقت خدای نکرده بقیه فکر نکنن ... !!! 

*   *   *

و یک اعتراف: همیشه هم عقل نمی تونه خیسیِ چشمارو توجیه کنه!

*   *   *

یک خبر دیگه هم از تازه داماد ۹۸ ساله ی خاندانمون بدم که چند روز پیش عروس خانوم رو برده بودن اداره ی گذرنامه تا مقدمات ماه عسل به سوریه رو فراهم کنن . . . ! 

*   *   *

و در آخر هم اینکه تا حالا اینقدر خودم رو به کوچه علی چپ نزده بودم! ا ا ا و و و ف ف ف ف ف ف . . . .