دو روز بود میومدم روی صندلی کوچیک جلوی خونه مینشستم و کار میکردم. از وقتی که همسایه ها عوض شدند رفت و آمد جلوی خونه هم خیلی کمتر شده و هوا هم که خوبه و شاد بودم برای خودم. روز دوم مشغول گپ با مادر جان بودم که احساس کردم چیزی وول خورد و رفت زیر بوته های جلوی خونه ی همسایه بغلی. بعد که تشریف آوردند بیرون یک عدد موش سیاه دم دراز مشاهده شدند! برای خودشون در منطقه رفت و آمد مینمودند و بنده هم در بالای همون صندلی کوچیک با چندشی رسوخ کرده به تک تک سلول های بدن سکنا گزیدم!!
به مادر جان می گم لطفا به سبک فیلم های سینمایی یک عدد چادر به کمر بسته و با یک عدد جارو، موش را از معرکه به در فرمایید!
می فرمایند: خوبه حالا!!!! تو این اداها رو در میاری آدم حالش بدتر می شه! حالا فکر کن مثلا جری هستش! اون موشه اینم موشه خب!!!!
و من با سکوتی عمیق به تفاهم خود با جری در استفاده از خلوتی همسایگی می اندیشم...
من دیشب یک ستاره ی دنباله دار دیدم! بالاخره! برای اولین بار در زندگیم!
خیلی ی ی ی هیجان انگیز بود! من همیشه فکر میکرد ستاره ی دنباله دار از ایناست که چند سال یکبار یکیش دیده میشه و احتمال دیدنش خیلی کمه. تا اینکه پسرم منجم شد و فهمیدم که اصلا پدیده ی نادری نیست! مرداد هم اوج زمان دیده شدن ستاره های دنباله دار هستش. البته منظور از ستاره ی دنباله دار همون سنگهای آسمانی هست که در اثر برخورد با جو کره ی زمین میسوزند.... معلومه که اینم از اطلاعات کتابهای منجمم گرفتم!
با دیدنش و با حس خوبش یک آرزو کردم.... امروز آرزوم و حس خوبم از دماغم دراومد!!
بعضی از اتفاقها در زندگی می افته که آدم با یک آه سرد میگه "حتما حکمتی بوده!"
بعضی از اتفاقها در زندگی می افته و در جا آدم میگه عجب تقدیری! میبینی بازی زندگی رو!؟
اون اتفاقهای مرموز، اونایی که از نوع اول هستند، اونایی که هیچ وقت سر در نمیاری چرا افتادند، اونایی که باید صبر ایوب داشته باشی بلکه حکمتشون رو بفهمی، همون معمایی ها... هر چقدر از زندگی میگذره تحملشون برام سخت تر میشه، جذابیتشون رو از دست دادند و فقط روی اعصاب میمونند و لجبازی میکنند. اینها همونایی هستند که در دورانی از زندگی اوج هیجان حساب میشدند...
نوع دومی ها، ساده هستند ولی سطحی نیستند، عمیقند و تا مغز استخون ظرافتشون رو حس میکنی. تا میافتند میشن کلید معما...
این یکی از دفعاتی هست که تغییرات روحیه ای رو در دهه ی جدید زندگی حس میکنم!
پ.ن: پست نزدیک سه صبح روان تر از این نمیشه برای من! واضح بود!؟ معمایی نشد که؟!
یادمه در دوران نوجوانی، که خیلی خیلی از اراده ی خودم مطمئن بودم، دوست داشتم معتاد بشم!!! فکر میکردم این اعتیاد مگه چی هست که میگن ترکش خیلی سخته و مردم اینقدر زجر میکشن!؟ دوست داشتم معتاد بشم فقط برای تجربه ی ترکش! اینکه به خودم ثابت کنم از پس هر کاری برمیام! اینقدر کله خراب ( که البته هنوز ذوق و افتخار کله خرابی اون روزها رو دارم بی تعارف! )
حالا بعضی وقت ها که چسبیدم به این تکنولوژی و صفحه ی ایمیل و فیس بوک و وایبر و ... رو در دقیقه چند بار چک میکنم در حالیکه دارم میمیرم از خواب و خستگی؛ به خودم میگم خب اعتیاد همینه دیگه! حالا اسمش رو بگذاریم اعتیاد به ارتباط، به حرف، به تعامل... خب خواهر من، برادر من، اعتیاد اعتیاده دیگه!