۸۴

سال ۸۳ گذشت...نوروز هیچ سالی احساس خاصی نسبت به شروع سال نداشتم جز نوروز ۸۳. از سال ۸۳ می ترسیدم، خیلی...
برای خودم هم عجیب بود ولی حس مبهمی راجع بهش داشتم، فکر می کردم پر از حادثه خواهد بود، پر از فراز و نشیب...
۸۳ به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود! بالا و پایین داشت، چپ و راستمون هم کرد، حادثه هم آفرید! پرماجراترین سال زندگیم هم بود ولی گذشت، تموم شد!

خوب هم گذشت...آره، از حق نگذریم خوب گذشت، هر چند که زیاد غافلگیرمون کرد!

۸۴ شروع شد، احساس خاصی نسبت بهش ندارم، حداقل می شه پیش بینی کرد چی قراره توش اتفاق بیفته. بقیه ش رو هم که می سپریم دست خدا...مثل همیشه!

(به قول مامان حقا که امسال سال خروسه...همه دارن به هم می پرن!!)

خدایا شکرت...به خاطر هشتاد و سه ای که گذشت و به خاطر هشتاد و چهاری که داره می گذره...به خاطر همه ی لحظه های خوبی که سال هاست داری برامون می گذرونی! شکرت...


(ملیسای ما هم برگشت کانادا و جاش خیلی خیلی خالیه، در وصف نتیجه ی فعالیت ها و مشاهدات عینی مسافرمون همین بس که نفرتش نسبت به ایران تبدیل به عشق شد و یک تبلیغ کننده ی واقعی برای کشورش و تمام راه ایران تا کانادا رو فقط گریه کرده بوده! مسافران نوروزی خود را به ما بسپارید!!)