یک هفته ایه که دور شدیم و نزدیک موندیم.
یک هفته از روزی که از زمین ایران بلند شدیم و می دونستیم حداقل ۴-۵ سالی نمی تونیم بشینیم روی خاکش می گذره...
همه چیز مثل برق و باد اتفاق افتاد. همه چیز مثل معجزه پیش رفت و ما هم با همه ی وجود تسلیم تقدیر او شدیم.
از زمانی که اولین نامه درخواست ادامه ی تحصیل در آمریکا در کمال ناامیدی
و فقط به عنوان تیری در تاریکی پر شد، تا زمانی که پامون رو گذاشتیم توی
دانشگاه 3 ماه بیشتر طول نکشید. سه ماهی که همش در شگفت گذشت و اعتماد.
اعتماد به اونی که ازش قول گرفته بودیم که بهترین اتفاق برامون بیوفته و
بهش اطمینان داده بودیم هر چیزی که پیش بیاد با جون و دل می پذیریم و
خودمون نه اصراری به رفتن داشتیم و نه به موندن.همه چیز روال خودش رو به
سرعت طی کرد و ما هر روز شگفت زده تر می شدیم و هر روز معجزه ی جدید رو می
دیدم. از پذیرش و بورس دانشگاه تا مصاحبه ی سفارت و چک امنیتی و ... همه
چیز سریع اتفاق می افتاد و خدا مدام قدرتش رو به رخمون می کشید!
این جوری شد که امین به خواسته ش برای ادامه ی تحصیل در یک دانشگاه خوب که
هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد که در آمریکا منتظرش باشه رسید و فرزندمون هم
براش تقدیر شد که به جای تولد در دوبی، تهران یا کاشان و حتی آران و بیدگل
در اینجا به دنیا بیاد! ماه ها داشتیم با جزئیات راجع به تولدش تصمیم می
گرفتیم و برنامه ریزی می کردیم و الآن فکر می کنم که خدا چقدر براش این
نقشه کشیدن هامون خنده دار بوده! احتمالاً همش تو دلش می خندیده و می گفته
شما هر چقدر می خواین تصمیم بگیرین ولی من بالاخره تصمیم خودم رو اجرا می
کنم و وقتی بهش وکالت تام دادیم نقشه ش رو برامون عملی کرد و ما رو انگشت
به دهان گذاشت!
خدا جون عظمتت رو شکر! نهایتاً ۲ ماه دیگه به لطف خدا فرزندمون به دنیا
میاد در کنار پدر و مادر و مادربزرگش! چیزی که همیشه آرزوشو داشتم...
خدایا شرمنده مون کردی....