یک استاد نه چندان عزیز مشکل دار به تورم خورد! یعنی کلکسیون تجربه های منفی من باید با این مورد تکمیل میشد.
سواد نداشت در موردی که من تحقیق میکردم در حالیکه به عنوان استاد قرار بود داشته باشه... مقاله ی نهایی رو فرستادم و خیلی شیک یک نمره ی تخیلی پایین داد و خیلی وجبی گفت برو چند صفحه بهش اضافه کن و چند منبع! گفت اگر فیدبک جزیی تر خواستی بهم بگو. منم گفتم می خوام بگو. گفت باشه تا چند روز دیگه برات می فرستم. سه هفته گذشت و چیزی نفرستاد. منم نشستم مستقلا و به صورت وجبی یه جورایی تکمیلش کردم و همین الان فرستادمش رفت با یک پیام سیاسی :))) ببینیم نتیجه چی میشه...
حالا من یک احساس خیلی خوب فراغ بال دارم! یعنی آینه ی دق بود این قضیه و همین که فرستادمش رفت هر چند به شیوه ی خودم، خیلی احساس سبکی می کنم!
اومدم به خودم جایزه بدم.... یعنی جایزه ی من در ۱۵ سال اخیر تغییری نکرده!!! اومدم قسمت اول برنامه ی جدید مهران مدیری (شوخی کردم) رو میبینم! شادم واسه خودم!!!
واقعا من اینجا چی کار میکنم وقتی یکی از بهترین دوستام اون سر دنیا، تازه دوقلو دار شده؟! همون سر دود دار، ترافیک دار، اعصاب ندار! اصلا همون! خود خودش! ولی یک عالمه دوست با صفام اونجان و من اینجا جا موندم!
پ.ن: این جور احساسات کوتاه بی خطر معمولا جاش در فیس بوکه، ولی به دو دلیل این اومد اینجا:
1- همین امروز صبح خبر قبول شدن مقاله م در کنفرانس رو گذاشتم و تبریکات غیرمنتظره ی زیاد و شیرینی گرفتم و نمیخوام حالا با غرم حال خوب صفحه م رو خراب کنم
2- تو، تو آدم بی جنبه، برای اولین بار صفحه ی فیس بوکم رو مسموم کردی و هنوز حالم بده! پنجره ش را باز کردم هواش عوض بشه!
دو روز بود میومدم روی صندلی کوچیک جلوی خونه مینشستم و کار میکردم. از وقتی که همسایه ها عوض شدند رفت و آمد جلوی خونه هم خیلی کمتر شده و هوا هم که خوبه و شاد بودم برای خودم. روز دوم مشغول گپ با مادر جان بودم که احساس کردم چیزی وول خورد و رفت زیر بوته های جلوی خونه ی همسایه بغلی. بعد که تشریف آوردند بیرون یک عدد موش سیاه دم دراز مشاهده شدند! برای خودشون در منطقه رفت و آمد مینمودند و بنده هم در بالای همون صندلی کوچیک با چندشی رسوخ کرده به تک تک سلول های بدن سکنا گزیدم!!
به مادر جان می گم لطفا به سبک فیلم های سینمایی یک عدد چادر به کمر بسته و با یک عدد جارو، موش را از معرکه به در فرمایید!
می فرمایند: خوبه حالا!!!! تو این اداها رو در میاری آدم حالش بدتر می شه! حالا فکر کن مثلا جری هستش! اون موشه اینم موشه خب!!!!
و من با سکوتی عمیق به تفاهم خود با جری در استفاده از خلوتی همسایگی می اندیشم...
من دیشب یک ستاره ی دنباله دار دیدم! بالاخره! برای اولین بار در زندگیم!
خیلی ی ی ی هیجان انگیز بود! من همیشه فکر میکرد ستاره ی دنباله دار از ایناست که چند سال یکبار یکیش دیده میشه و احتمال دیدنش خیلی کمه. تا اینکه پسرم منجم شد و فهمیدم که اصلا پدیده ی نادری نیست! مرداد هم اوج زمان دیده شدن ستاره های دنباله دار هستش. البته منظور از ستاره ی دنباله دار همون سنگهای آسمانی هست که در اثر برخورد با جو کره ی زمین میسوزند.... معلومه که اینم از اطلاعات کتابهای منجمم گرفتم!
با دیدنش و با حس خوبش یک آرزو کردم.... امروز آرزوم و حس خوبم از دماغم دراومد!!
بعضی از اتفاقها در زندگی می افته که آدم با یک آه سرد میگه "حتما حکمتی بوده!"
بعضی از اتفاقها در زندگی می افته و در جا آدم میگه عجب تقدیری! میبینی بازی زندگی رو!؟
اون اتفاقهای مرموز، اونایی که از نوع اول هستند، اونایی که هیچ وقت سر در نمیاری چرا افتادند، اونایی که باید صبر ایوب داشته باشی بلکه حکمتشون رو بفهمی، همون معمایی ها... هر چقدر از زندگی میگذره تحملشون برام سخت تر میشه، جذابیتشون رو از دست دادند و فقط روی اعصاب میمونند و لجبازی میکنند. اینها همونایی هستند که در دورانی از زندگی اوج هیجان حساب میشدند...
نوع دومی ها، ساده هستند ولی سطحی نیستند، عمیقند و تا مغز استخون ظرافتشون رو حس میکنی. تا میافتند میشن کلید معما...
این یکی از دفعاتی هست که تغییرات روحیه ای رو در دهه ی جدید زندگی حس میکنم!
پ.ن: پست نزدیک سه صبح روان تر از این نمیشه برای من! واضح بود!؟ معمایی نشد که؟!
یادمه در دوران نوجوانی، که خیلی خیلی از اراده ی خودم مطمئن بودم، دوست داشتم معتاد بشم!!! فکر میکردم این اعتیاد مگه چی هست که میگن ترکش خیلی سخته و مردم اینقدر زجر میکشن!؟ دوست داشتم معتاد بشم فقط برای تجربه ی ترکش! اینکه به خودم ثابت کنم از پس هر کاری برمیام! اینقدر کله خراب ( که البته هنوز ذوق و افتخار کله خرابی اون روزها رو دارم بی تعارف! )
حالا بعضی وقت ها که چسبیدم به این تکنولوژی و صفحه ی ایمیل و فیس بوک و وایبر و ... رو در دقیقه چند بار چک میکنم در حالیکه دارم میمیرم از خواب و خستگی؛ به خودم میگم خب اعتیاد همینه دیگه! حالا اسمش رو بگذاریم اعتیاد به ارتباط، به حرف، به تعامل... خب خواهر من، برادر من، اعتیاد اعتیاده دیگه!
این روزها پر از حس نوشتنم! همین طور که نشستمااا خودش غلغل می کنه!!
پر از حس های متفاوت و مهم ترینش حس "خود تغییردهی فوری" ست!
احساس می کنم چند تا چیز رو باید در خودم تغییر بدم و زندگیم رو بهتر کنم... باید برم لیستشون کنم...
پ.ن ۱: این پست یکی از بی مزه ترین نتایج این حس نوشتن بود...
پ.ن ۲: بهترین دوست همه ی روزهای زندگی من، مرسی که هستی :)
قالبم کن فیکون شد! یاد اون قالب سیاه بخیر با یک سحر نستعلیق با طراحی غیرحرفه ای ولی با ذوق و انرژیم!!!
این قالب هیچ ربط خاصی به من و روحیات خودم و این صفحه نداره ولی بضاعت بلاگ اسکای برای یک آدم بی ذوق و انرژی در عرصه ی وبلاگ الان همینه! من صفحه رو باز میکنم و قالب ده سال پیش رو تصور می کنم... بی حالی تا این حد!
این پر زدگی دل برای دیدن وطن طبیعیه؟ اینقدر داره بال بال میزنه که پرهاش پُرشده توی هوا... می ترسم دیگه پر پروازی نمونه برای این دل بی قرار :(