دلسوزی

جمعی از شیعیان سعودی و کویتی به مقدار شدیدی برای سالهای دوری من از ایران دل سوزوندن و بلاوقفه سفرهای مکرر خودشون به ایران رو به من یادآور شدند... بعله!

جهت ثبت در تاریخ!

جایی مهمان بودم که نوه ی سید حسن مدرس هم بود... حس عجیبی بود و خوب...

بلای جان!

یادمه در دوران نوجوانی، که خیلی خیلی از اراده ی خودم مطمئن بودم، دوست داشتم معتاد بشم!!! فکر میکردم این اعتیاد مگه چی هست که میگن ترکش خیلی سخته و مردم اینقدر زجر میکشن!؟ دوست داشتم معتاد بشم فقط برای تجربه ی ترکش! اینکه به خودم ثابت کنم از پس هر کاری برمیام! اینقدر کله خراب ( که البته هنوز ذوق و افتخار کله خرابی اون روزها رو دارم بی تعارف! ) 

حالا بعضی وقت ها که چسبیدم به این تکنولوژی و صفحه ی ایمیل و فیس بوک و وایبر و ... رو در دقیقه چند بار چک میکنم در حالیکه دارم میمیرم از خواب و خستگی؛ به خودم میگم خب اعتیاد همینه دیگه! حالا اسمش رو بگذاریم اعتیاد به ارتباط، به حرف، به تعامل... خب خواهر من، برادر من، اعتیاد اعتیاده دیگه!