سلام،

۱- رویداد دیگری از اجتماع!:

سوار یک تاکسی شدم که ظاهرش خیلی تر و تمیز بود.طبق عادت تا سوار شدم سلام کردم و برخلاف معمول که جواب نمی گرفتم و یا به زور یه چیزی می شنیدم آقای محترم راننده خیلی گرم و صمیمی فرمودن :“سلام عرض می کنم خانوم، روزتون بخیر!“ این برخورد یه خورده غیر منتظره بود و البته شعف آفرین!

دقیق تر به داخل ماشین نگاه کردم، چند شاخه گل و یک دیوان حافظ روی داشبورد.

یه خورده جلوتر هم یک آقایی با لباس فرم سوار شدن و آقای محترم راننده فرمودن :“سلام جناب سروان ظهرتون بخیر باشه، Have a nice day!!!"

یه پسر خیلی با مزه ی حدوداً دوم سوم دبستانی هم سوار شد و “روز مسافر کوچولوی ما هم بخیر!“ و خلاصه من هر لحظه شگفت زده تر می شدم!

و دیگه شروع کردن به شوخی و سر به سر گذاشتن این مسافر کوچولو و این بچه هم عاجزانه منو نگاه می کرد و می گفت “من چی باید بگم!؟“ منم بهش گفتم تو چیزی نمی خواد بگی فقط لبخند بزن!! اون جناب سروان پیاده شد و این آقای خوش برخورد فرمودن:“سرکار خانوم خوش اخلاق ترین راننده ی تهران امروز در خدمت شماست“ همراه با اینکه یک پوشه ی قطور رو می دادن دست من، گفتن که:“ نمی دونم شما تا حالا منو تو تلویزیون دیدین و یا مصاحبه های منو خوندین یا نه ولی هم در تلویزیون خودمون و هم در شبکه های خارج از کشور با من مصاحبه داشتن و شما می تونین بریده های روزنامه ها رو هم در این پوشه ببینین“ و من در کمال ناباوری روزنامه هایی رو دیدم که عکسای این آقا همراه با ماشینشون توش بود و تیترایی مثل “ابراهیم دهباشی مهربان ترین راننده ی تهران“ مصاحبه با همسر راننده ی خوش برخورد“ “ابراهیم دهباشی: مسافر اخمو سوار نمی کنم!“ و همرا با یک سری تقدیر نامه از تاکسیرانی و یادگاریهایی که مردم براشون نوشته بودن و ...

گفتم اگه همه تو تهران همین قدر خوش رو بودن که تهران می شد گلستان! ایشونم فرمودن که نمی دونین با یک سلام و احوالپرسی خشک و خالی آدم چقدر روحیه می گیره ...

* * *

نمی دونم چرا عادت کردیم تو کوچه و خیابون که راه می ریم اخم تحویل هم دیگه بدیم! انگار نه انگار که چند تا آدمیم که داریم در کنار هم زندگی می کنیم، واقعاً گاهی دست خودمون هم نیست و نا خودآگاهه، داریم با این وضع اسم آدم رو هم بد نام می کنیم!

حیفِ تمام حسای خوبی که با اخم و بداخلاقی از همدیگه می گیریم!

حالا بگذریم از آدمایی که لبخند نزده ...،نه واقعاً بگذریم!

 

 

2- بالاخره مادر محترم هم بعد از 7 ماه از سفر برگشتن و مسئولیت ها رو واگذار کردیم!! خوش اومدن خیلی زیاد!!

 

3--اون امتحان تاریخی هم بالاخره تموم شد و بگذریم از اینکه با یه شوخی کوچولو با یکی از دوستان که فکر کرد به امتحان نرسیدم اشکش در اومد و یک ربع داشت زار می زد ... !!! البته بعد از اینکه فهمید شوخی کردم اول گفت “روانی سکته کردم ... ! (من از طرفش به خاطر این حرف عذر می خوام!) من هم فقط خندیدم که دیدم یک دفعه زد زیر گریه و هق هق!! منم گفتم به من چه که روحیات تو اینقدر لطیفه! ترم پیش خودم فقط خندیدم اونوقت تو وایسادی گریه می کنی!!؟؟

البته چون ناراحتی ش از دوباره خوانی این درس بود، با وضع امتحانی که من داده بودم بهش این اطمینان رو دادم که اشکاش حروم نشده!!

خلاصه اینکه خدا دوست خوب رو از کسی نگیره! هر چند که اگه بخواد می گیره!

 

4- باید از فرناز و بقیه ی بچه ها هم به خاطر همه ی زحمتایی که به جای من این چند روز برای کارای دانشگاه و ... کشیدن خیلی تشکر کنم!

5- امیدوارم در جریان واقعه ی هیجان انگیز جداسازی لاله و لادن هم هیچ اتفاق غیر منتظره ای نیفته...


6- دیگه ملالی نیست جز پس رفتِ شگفت انگیز درسی نسبت به ترم گذشته ...



----------***-----------***---------***

فوت لادن و لاله بیژنی رو عمیقاْ تسلیت می گم ... روحشان شاد ...