امید

سلام،

هر بار که پریسا زنگ می زنه و می گه: حوصله داری چند تا از شعرام رو بشنوی؟ کلی شارژ می شم! می دونم قطعاً یکی دو روز بیشتر از گفتنشون نگذشته. از خوندنِ شعر واقعاً لذّت می برم ولی اینکه شاعرشون رو هم بشناسی یه چیز دیگه ست!
چندان راجع به مسائل خودم و زندگیم با پریسا صحبت نمی کنم ولی هر بار که شعر می گه، با اینکه در جریان تفکرات من نیست، عجیب با حال و هوای دقایقم سازگاره. حتی این رو هم تازه دفعه ی قبلی که زنگ زده بود یکی از شعراش رو بخونه بهش گفتم!
شعراش رو دوست دارم ولی اینکه کمتر سعی می کنم این جا ازشون استفاده کنم به این خاطرِ که توی 75% شعراش از واژه ی سحر استفاده کرده و فکر اینکه درصدی ممکنه این کلمه خواننده رو خدای نکرده یاد نگارنده ی این سطور هم بندازه اصلاً خوشایند نیست . . . ! ! !
دیشب هم با این که چندان خودش سر حال نبود شعرای قشنگی رو خوند، پریسا خسته بود، پریشون بود و نمی دونست که چرا اینجوریه ولی من خوب می دونستم، امّا چون نه کاری از دست من برمیاد نه کاری از دست خودش، چیزی نگفتم که حداقل امیدوار باشه که اگه بفهمه مشکله زودگذرِ الآنش چیه میتونه حلش کنه. . .

شعری که خودش (وبعدش هم من!) بیشتر از همه ازش خوشش اومد:

”سحر“

سحر واژه ی بیگانه ای ست

سحر تعریف نشده ی محض است

سحر وجود ندارد

برای آنانکه صبح را با خورشید تعریف می کنند

(داروگ)

 

چیزایی که درباره ی این شعر می گفت شنیدنی بود.

می گفت اگه هر کس یک شب تا صبح رو بیدار بمونه و شب و تاریکیش رو ببینه با همه ی توهماتش و بعد هم لحظه ی غریب سحر رو با تمام وجود حس کنه، دیگه هیچ وقت تو زندگیش به خودش اجازه ی ناامید شدن نمی ده، می گفت این یک تلنگرِ و درک اینکه واقعاً:

پایان شب سیه سپید است . . .

 

(خدمت دوست مشترکِ من و پریسا و خواننده ی محترم عرض کنم که هر گونه سو ء استفاده از متن فوق اکیداً ممنوع است! )