سلام،
هر بار که پریسا زنگ می زنه و می گه: حوصله داری چند تا از شعرام رو بشنوی؟ کلی شارژ می شم! می دونم قطعاً یکی دو روز بیشتر از گفتنشون نگذشته. از خوندنِ شعر واقعاً لذّت می برم ولی اینکه شاعرشون رو هم بشناسی یه چیز دیگه ست!شعری که خودش (وبعدش هم من!) بیشتر از همه ازش خوشش اومد:
”سحر“
سحر واژه ی بیگانه ای ست
سحر تعریف نشده ی محض است
سحر وجود ندارد
برای آنانکه صبح را با خورشید تعریف می کنند
(داروگ)
چیزایی که درباره ی این شعر می گفت شنیدنی بود.
می گفت اگه هر کس یک شب تا صبح رو بیدار بمونه و شب و تاریکیش رو ببینه با همه ی توهماتش و بعد هم لحظه ی غریب سحر رو با تمام وجود حس کنه، دیگه هیچ وقت تو زندگیش به خودش اجازه ی ناامید شدن نمی ده، می گفت این یک تلنگرِ و درک اینکه واقعاً:
پایان شب سیه سپید است . . .
(خدمت دوست مشترکِ من و پریسا و خواننده ی محترم عرض کنم که هر گونه سو ء استفاده از متن فوق اکیداً ممنوع است! )