سحر از سحر می گوید (یا "تا می توانید با سحر جمله بسازید!")


سحر سال هاست که دیگه سحرها بیدار نمی شه. البته برای خودش هزارتا دلیل داره. ولی خیلی سال پیش ها باباش برای سحری بیدارش می کرد. مامانِ سحر نمی تونست روزه بگیره و بابای سحر وظیفه ی سحریِ سحر و بقیه ی بچه ها رو داشت. سحر یادشه که اغلب سحرها غذا نمی خوردن. بابای سحر بیدار که می شد چایی رو آماده می کرد و شروع می کرد به میوه پوست کندن، خیار و سیب و پرتقال... بشقاب که از میوه پر می شد بابای سحر تازه بچه ها رو بیدار می کرد و بچه ها در حال مالش چشم ها میوه ها رو یکی بعد از دیگری می بلعیدند و بابای سحر چایی می ریخت و اونا هول هولکی با خرما و زولبیا بامیه می خوردن و می دویدن طرف دستشویی که زودتر از بقیه به مسواک برسن و بخوابن...

اینا با این جزئیات کمتر تو ذهن سحر بود، تا اینکه دیروز صبح خیلی اتفاقی، سحر موقع سحر بیدار شد. خیلی اتفاقی رفت تلویزیون رو روشن کرد و به محض شنیدن صدای دعای سحر، یک دفعه، طعم همون پرتقاله، ناغافل، اومد زیر دندونش...



پ.ن:‌ سحر فکر می کنه بزرگترین حسن این ماه مبارک عدم حضور احسان علیخانی در تلویزیون می باشد! خدایا شکرت!

کمال گرایی افراطی

دیروز متخصصی به من گفت به بیماری خاصی مبتلا هستم و آن کمال گرایی افراطی می باشد... نگران نباشید، ظاهراْ واگیر ندارد!

یک روز فراموش نشدنی

ما خیلی اتفاقی با یک خانوم 57 ساله آشنا شدیم که حدود 40 سال خارج از ایران زندگی کردن و حدود 20 سالی هم هست که ژنو هستن! بابا شماره ی من رو بهشون داده بودن و ایشون یه روزه اومده بودن کاشان رو بگردن و با هم باغ فین قرار گذاشتیم و تو راه همش فکر می کردم کسی که 40 سال این همه کشور رو گشته ما کجا باید ببریمش که براش جذابیت داشته باشه؟ خودشون خونه های تاریخی رو دیده بودن و بعد از باغ فین می خواستن برن تپه های سیَلک که بعد از کلی تمرین بالاخره هم نتونستن درست تلفظش کنن!

تو فکر نیاسر بودم، هم سرسبزه هم آبشار داره! ولی بعد فکر کردم چقدر خنده دار! یکی از سوئیس بیاد ما بهش 4 تا درخت تو نیاسر نشون بدیم و ذوق کنیم برای خودمون!

با یه کوله پشتی و یه جفت کفش کتانی رفته بودن ترمینال جنوب و از اونجا با اتوبوس کاشان (به این فکر می کردم که ما چند وقته می خوایم بریم اصفهان و همت نمی کنیم!؟) پرسیدم با اتوبوس سخت نبود بیاین؟ گفتن اصلاً، از هواپیمایی ایران ایر خیلی بهتر بود! زیر صندلی هامون جا داشت که پامون رو بذاریم، کولر داشت، آب خنک داشت هر چقدر می خواستیم می خوردیم، برامون فیلم گذاشتن و ازمون پذیرایی هم کردن! باغ فین رو گشتیم هزار بار ازمون عذرخواهی کردن که ما قبلاً اون جا رو دیدیم و به خاطر ایشون مجبور شدیم دوباره ببینیم و وقت بذاریم و ما هر چی گفتیم که واقعاً از دیدن اینجا و همراهی با شما لذت می بریم افاقه نکرد و عذرخواهی ها و تعارفات تا آخرین لحظات ادامه داشت. گفتم این سعادتی برای ما بود که با شما آشنا بشیم گفتن من سعادت و این تعرفای ایرانی رو بلد نیستم، می فهمم ولی بلد نیستم استفاده کنم!

تو باغ فین نشستیم و یه فالوده خوردیم و خیلی راحت و بی شیله پیله کل داستان زندگیشون رو برامون تعریف کردن، خیلی هم بامزه صحبت می کردن ازمون عذرخواهی هم کردن "ببخشید، من خیلی با نمکم!! همه بهم می گن!!"

 و با یه لهجه ی شیرین که به قول خودشون "حسابی قاطی پاتیه، فرانسه و آلمانی و انگلیسی و فارسی و حتی اسپانیولی، هر چی می خوام بگم باید کلی فکر کنم!"

سعی می کردن حتماً از کلمات فارسی استفاده کنن چون اونجا یکی از کاراشون درس دادن زبان فارسیه، چه به بچه هایی با رگه های ایرانی و چه به کسانی که سازمان ملل می فرسته که فارسی یاد بگیرن! "من خیلی کلمه ی فارسی از شما یاد گرفتم و ممنونم، حفاری... بازسازی...مرمت..."

از باغ فین رفتیم تپه های سیلک. اونجا کلی به ایرانی بودنشون افتخار کردن و هی می خواستن ما رو هم به زور بِاِفتخارونن ولی حیف که وضعیت فعلی ایران مدت هاست که افتخار کردن رو از یادمون برده!

از تپه های سیلک رفتیم نیاسر، البته با ترس و لرز پیشنهادش رو دادم و ایشون هم گفتن که همه ی جاهایی که می خواستن رو دیدن و براشون فرقی نمی کنه کجا بریم. ما هم گفتیم حالا شاید بد نباشه بریم نیاسر. "نیاسر!؟! خیلی دوست دارم برم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این دفعه بتونم نیاسر رو هم ببینم! من خیلی ممنون شما می شم اگه من رو ببرین نیاسر، خیلی دوست دارم نیاسر رو ببینم آخه من عاشق ایرانم، نمی دونم چه جوری تشکر کنم... باورم نمی شه... خدای من... نیاسر!" 

منم باورم نمی شد این همه احساسات!

رفتیم نیاسر، بابت یه آبشاری که خیلی هم کم آب شده بود، بابت یه درختی که افقی رشد کرده بود، بابت یه درخت خیلی تنومد و ... اینقدر هیجان زده شده بودن که انگار نه انگار که سالها در انگلیس و هامبورگ و ژنو زندگی کردن و برای تفریحات جنوب فرانسه رو خیلی مناسب می دونن به خصوص سواحل نیس رو و ...

رفتیم رصدخانه دانشگاه در نیاسر، چشمشون به اولین تلسکوپ که افتاد: "خدای من امشب همه چیز مثل مجیک می مونه! من رو جایی آوردین که هیچ وقت فکر نمی کردم ببینم، کاشکی وقت داشتم بیشتر می موندیم" و من باز فکر می کردم دفعه ی قبلی که رفتیم رصدخانه چقدر منتظر بودم زودتر بریم بیرون!

از نیاسر برگشتیم... "امروز مثل رویا بود برای من، هیچ وقت فراموشش نمی کنم، مطمئنم برای شوهر و دخترام که تعریف کنم باور نمی کنن، حتماً باور نمی کنن بهشون بگم که دو نفر که من رو نمی شناختن چقدر به من لطف کردن، همه چیز فوق العاده بود" گفتم به ما هم خیلی خوش گذشت گفتن نه به اندازه ی من!

ما کاری نکردیم! از کنج خونه دراومده بودیم و با هیجانات و احساسات یه نفر همراه شدیم و ذوق می کردیم. تازه با کلی شیرین زبونی و انرژی!

"دو تا کفتر عصرها که دارم شام درست می کنم میان پشت پنجره و براشون غذا می ریزم، به دخترام گفتن یکیشون اکبرآقاست یکیشون اصغرآقا! می دونن اینا اسمای ایرونیه ولی نمی دونن که شوخی می کنم، من که تو آشپرخونه نیستم می دوَن میان می گن مامان اکبرآقا اصبرآقات اومدن و من و باباشون کلی می خندیم و اونا نمی فهمن برای چی! اصلاً جوک که براشون تعریف می کنم نمی خندن! نمی دونن گوشه زدن یعنی چی!"

"مامانم الآن 80 سالشه، دو سال پیش (توجه کنین 78 سالگی! در ضمن ایشون ایرانن) رفت کلاس زبان ثبت نام کرد گفت نوه هام که میان می خوام بتونم باهاشون صحبت کنم، فکر نکنین مامانم از این سوسولاست ها... نه، با چادر مشکی می نشست سر کلاس!"

و من باز فکر کردم که چه کارها که می خواستم انجام بدم و گفتم الآن دیگه دیر شده برای من؛ باید چند سال زودتر شروع می کردم...

وارد کاشان که شدیم خیابونا خیلی شلوغ بودن، شب عید بود و همه عروسی داشتن. یکی یه دفعه از پارک درومد و پیچید جلومون و امین زد رو ترمز و یه موتوری از پشت زد بهمون. وای ی ی ی  موتورهای کاشان هم که سرسام آورن! امین پیاده شد ببینه چی شده، موتوریه داد زد که ول کن بابا، چیزی نشده، پاشو برو!! (کش دار بخوانید!) امین نگاهی کرد و سوار شد و گفت چیزی نشده بود. خانوم مهمون نازنینمون گفتن: بله، خود آقا هم گفتن که چیزی نشده. من خندیدم و گفتم اینا ماشین رو لت و پار هم کنن از نظر خودشون چیزی نشده. ایشون کاملاً رفت تو فکر و گفت چه عجیب...!

خیابونا پر شده بود از لیوانای شربتای نذری. یعنی گند زده بودن به همه جا. یه جا اومده بودن وسط خیابون و جلوی ماشینا رو می گرفتن و شربت می دادن: "اینا دارن شربت می دن!؟ یعنی جلوی ماشینا رو می گیرن شربت می دن!؟ من ایران رو به خاطر همین چیزاش دوست دارم، هیچ جای دنیا شما این چیزا نمی بینین! می شه من هم ازشون شربت بگیرم؟ وای ی ی ی دارن شیرینی هم می دن! باید حتماً برای دخترام تعریف کنم، می دونم باورشون نمی شه... چقدر هم خوشمزه و عالیه!"

شام ما رو به زور مهمون کردن به خاطر "شما امروز من رو خیلی شرمنده کردین، یه روز فراموش نشدنی برام ساختین، هیچ وقت یادم نمی ره، شما بی ریا و خالص در کنار من بودین، احساس غریبی نمی کردم، شما مثل خانواده ی من بودین امیدوارم در سوئیس جبران زحمتاتون رو بکنم"


تازه فهمیدم یکی که بخواد از زندگیش لذت ببره و قدر لحظه هاش رو بدونه براش سوئیس و آمریکا یا نیاسر و یزد، فرقی نمی کنه... لذتش رو می بره!


رفتیم ایستگاه راه آهن، بلیط قطار داشتن 23:45 به سمت یزد!

تو راه آهن که از هم خداحافظی کردیم، منم احساس کردم از یه دوست خوب و خالص جدا شدم، از یه خاطره ی فراموش نشدنی... از یک روز پاک... چقدر به این همه انرژی مثبت نیاز داشتم! برای منم رویا شده بود، رویای مهربونی و محبت... رویا...

 یاد ظهر افتادم که به بابا می گفتم نمی دونم کجا بریم، بابا گفت بِبَرش سیرک و غش غش خندید!!!

 

پ.ن: امروز 19 مرداد تولد مامان نازنینمه! یه مامان ماه و تک، یه فرشته ی مهربون، خدایا خوش ترین لحظه ها رو برای مامانم بساز، لیاقتش رو داره...

 

هندونه!

برای چهارمین روز متوالی آپدیت می کنم تا خوشحال بشین فقط کن!
الآن خوشحالین!؟
من هیچ حرف و حس خاصی ندارم جز اینکه وجودم پر از علاقه به هندونه یِ فوق العاده شیرین و قرمز و خوشمزه ایِ که تو یخچال داریم و دارم براش نقشه می کشم... پس سحر فعلاً یک مرفه بی درد می باشد!

یکطرفه...

خسته ام از این جاده ی یکطرفه...

۲۵ سال پیش در چنین روزی...

 


 


ربع قرن از زندگی سحر گذشت...


                          به همین سادگی... به همین خوشمزگی!!!


 


 

اعتصاب!

دلم نمی خواد که انگشتام روی این کیبورد هی قر بدن و هر چی که می خوان رو با مغزم دست به یکی کنن و بیرون بریزن!!! حالا هر چقدر هم که من دندون رو جیگر بذارم! انگشت و مغزم رو چی کار کنم!؟!؟

۶ نکته ی کوچک!

۱- امتحانات سحر به پایان رسید!

۲- سحر تعطیلات تابستانی خود را آغاز نموده و به تهران کوچیده!

۳- سحر امتحان که ندارد چندان انگیزه ای برای پناه بردن به وبلاگ من شر امتحانات رجیم ندارد!

۴- سحر امروز بسیار گیلاس تناول نموده و خوشحال است!

۵- سحر از امشب غصه دار می شود.

۶- همین دیگه حتماْ که نباید سحر پرچانگی کند!!!

 

در این عصر ارتباطات...

(موبایل فریادزنان سحر را صدا می زند!)
سحر: بفرمایید...
صدا: سلام
سحر: سلام
صدا: الهه خانوم؟
سحر با تفکر و تردید: دخترشون هستم!
صدا با هیجان: اِ ِ ِ سحر توئی!؟ حالت خوبه؟
سحر متعجب: ممنونم ببخشید شما!؟
صدا خوشحال: من فریده هستم! نمی دونستم این شماره ی توئه من تو دفتر تلفنم به اسم مامانت نوشتم!
سحر همچنان متفکر و متعجب: ببخشید من هنوز شما رو به جا نیاوردم!
صدا یه خورده جدی تر: فریده، دختر عمه ت...
سحر هنوز داره فکر می کنه به شدت... صدا ابداً آشنا نیست!
صدا لطف می کنه و ادامه می ده: دختر عمه اعظم...
و سحر از اونجاییکه 4 تا عمه بیشتر نداره لطف می کنه و یادش میاد که عمه اعظم فقط یه فریده داره... ولی تا آخر تلفن همش فکر می کنه که صدای فریده که اینطوری نبود و آخرش به این نتیجه می رسه نکه تا حالا صداش رو پای تلفن نشنیده و خیلی وقت هم هست که خودش رو ندیده...

(واقعاً کی اسم این عصر رو عصر ارتباطات گذاشته!؟)

پ.ن۱: فریده زنگ زده بود که برای سه شنبه ما رو منزلشون دعوت کنه و اصرار اصرار که باید بیای! نکه سحر سه شنبه و چهارشنبه روی هم 3 تا امتحان نداره و اینبار هم علیرغم التماس های پیشاپیشش خاله ی مسافر رو نداشت وسط امتحانا و یک مسافر مکه هم نداره که بچه هاش رو به اون سپرده و الهه خانومشون هم تشریف نیاوردن که سحر هنوز ندیده شون و یک استادی هم تقاضا نداره که سحر تو امتحاناتش هم بره اونجا نیمه وقت کار کنه و یه عمبه ای هم تقاضا نداره که شبا برن پیک نیک که از دلتنگی خالش یه خورده خلاص بشه ... فقط مهمونی فریده رو کم داره!


پ.ن۲: خداییش از شنیدن صداش خوشحال شدم... هیچی نباشه دختر عمه ست دیگه... خوبیه فامیل اینه که هر چقدر هم که باهاشون در ارتباط نباشی بالاخره تا آخر عمر باهات هستن، مثل دوستایی نیستن که برن و مفقودالاثر بشن... در این عصر ارتباطات!

خاله نگین در گلاسگو!

خاله نگین ما رفت!

همان خاله نگینی که قول داده بودم قصه ی چگونه خاله شدنش را بگویم و نگفتم و الآن هم حال و حوصله ندارم که بگویم!

خاله نگین ما ۴ روزی می شود که رفته است و ۴ سالی باید بگذرد!

بسار بسیار دلتنگشان هستیم! خاله نگین و عمو (و البته عمه و ریش بزرگ!) دو سالی از زندگی کاشانی ما را شادتر کردند و جمع ۶ نفره ی مان همیشه به خوشی و خنده بود و لذت و خاطره! خاله برای ما از داستان های جنایی و پر هیجانش تعریف می کرد ( و چقدر التماس کردیم تا بی خیالشان شد!) و عمو با حرکات شاد نمایشی در خدمت خلق بود (و خاله همش رنگ عوض می کرد!)

خاله و عمو به گلاسگو رفتند تا دکتر شوند! گلاسگو رو نمی شناسید؟! حتماْ تیم گلاسگو رنجرز را می شناسید! آخه خاله ی ما پرسپولیس و استقلال را نمی شناخت اما گلاسگو رنجرز را خوب می شناخت!

خاله نگین ما به جایی رفته که ممکن است که برق و آب در تابستان و گاز در زمستان و برنج و گوشت و چای و سیب زمینی و گوجه فرنگی و مواد شوینده و مسکن و ... داشته باشد و اس.ام.اس هایشان به موقع برسد و مخابراتشان وجدانی داشته باشد و با شنیدن حرفهای ملکه ی شان (بیچاره ها نه ولی امر دارند و نه ریاست جمهوری!!) چشمهایشان ۴۸ تا نشود و کسی در آن جا مدام توهم توطئه ی دشمن را نداشته باشد و بی لیاقتی و بی کفایتی خود را به استکبار جهانی نسبت ندهد و ... ولی حتماْ آرزوی دستیابی به چرخه ی کامل انرژی هسته ای را دارند و در رویاهاشان می بینند که کاش همه ی این ها را نداشته باشند ولی آن را می داشتد!!!



پ.ن ۱: یک خبر سِری می گوید که ممکن است خاله نگین به تکنولوژی وبلاگ دست پیدا کند! شاید شما را هم در جریان گذاشتیم! این بستگی به نظر خاله دارد!

پ.ن ۲: سحر یک سوم امتحاناتش تمام شده و کماکان دارد نفس نفس می زند! امروز امتحان تاریخ تحلیلی صدر اسلام، اثرات: صفحه 12: هنگامی که قصد هلاک شهر (تمدن و ملتی) را داریم عیاش های خوشگذران را به فساد در آن وا می داریم، فساد می کنند و مستحق نابودی می شوند. پس آن را زیر و رو می سازیم. (اسراء آیه 16)

شوخی نداریم!

از پسر 3 ساله ی نازِ همسایه جهت شیرین کاری می پرسی: شما آقا موشه هستین!؟!؟
اخم می کنه و خیلی جدی می گه: نه، من علی مزدیان هستم!
و تو شرمنده ی رفتار بچه گانه ی خودت می شی!!!

اظهار وجود!

من گرمشه!

محرمانه!

یک چیز در گوشی:
امروز سحرِ خنگ با جارو برقی دنبال یک مگس افتاد تا شکارش کند و بیاید اینجا با افتخار اعلام کند که یک مگس خنگ را با جارو برقی شکار کرده!!!!
اما فهمید فقط ظاهر مگس ها خنگ است اما باطناً کلی از خودش هم تیزتر هستند!!!

هنگامی که سحر دکترای افتخاری می دهد!

گزارش ادامه روند بیمارگی سحر:
بعد از مراجعه به صد و بیست و چهار هزار پزشک و عجز و ناله ی سحر که شما را به جان خودتان فقط کاری کنید که سحر شب ها سرفه نکند و بتواند بعد از دو هفته یک شب تا صبح بخوابد و پزشکان عزیز هر کدام یه سری شربت و قرص و آمپول و اسپری و کپسول استنشاقی تجویز نمودند و سحر جز می زد که هیچ کدام این ها به رویش کمترین اثری نداشته در نهایت همگی می فرمودند که بله... باید دوره اش طی بشه! چند وقته الآن سرفه می کنی؟ - دو هفته! : خب این سرفه ها معمولا از دو هفته تا دو ماه طول می کشه!!!
خانوم همسایه دو شب گذشته فرمودند که بنده هم همین مشکل سرفه های شبانه را داشتم و شما که همه کار کردی این را هم امتحان کن که با سرم مجاری بینی خود را قبل از خواب شستشو دهید تا ترشحات از آن جا به پشت گلوی شما تشریف نبرند که به بن بست بخورند و قیل و قال راه بیندازند آن ها را با احترام به بیرون راهنمایی فرمایید!
نشان به آن نشان که سحر این عمل را در همان شب انجام داد و آبی بود بر آتش سرفه های بلا وقفه و دو شب است که به راحتی سر بر بالشت می گذارد و تمامی داروهای خود را قطع کرده و دکترای افتخاری خود را تقدیم خانوم همسایه می کند !


پ . ن 1: لذا به مهمانان معلوم الحال اعلام می شود که این هفته دیگر بی هیچ بهانه ای منتظر قدوم مبارکشان هستیم و سحر دیگر جانی در بدن جهت التماس های بیشتر ندارد!

پ . ن 2: فقط بیمارگی سحر بهبود یافته و تمامی بندهای 6 تا 9 مطلب قبلی به قوت خود باقیست!

بیمارگی 2 !

1- سحر مدت هاست که بیمار است!
2- سحر ویروسی شده است و همسرش حتی یک آنتی ویروس مناسب هم نتوانسته به روی نصب کند!
3- سحر در هفته ی گذشته 4 تا تزریق به رگ و 4 تا تزریق به عضله داشته و مقدار زیادی شیشه ی شربت سینه را سر کشیده و قرص های فراوانی بلعیده ولی هیچ کدام جوابی نداده!
4- سحر دیروز به طور مستاصل در حالت خفقان از سرفه وسط کلاس زبان از موسسه بیرون پرید و از یک داروخانه پایین تر از موسسه زبان، بدون نسخه ی پزشک 4 تا آمپول سفوروکسیل 1500 (یعنی خیلی آنتی بیوتیک!!! یعنی بابا بزرگ پنادر اینا!!!) با 4 تا سرنگ گاوی گرفت و به درمانگاه آن طرف خیابان موسسه ی زبان رفته و یکی از آن ها را تزریق کرد که به جهت گاوی بودن آمپول تزریق آن 20 دقیقه طول کشید!!!
5- بعد از 2 هفته تلاش پزشکان مختلف روی سحر بالاخره همان آمپول گاوی (فکر کنم دیگه زشته که اینقدر دارم تاکید می کنم آمپولش گاوی بود!!! شما لطف کنین تو دلتون دور از جون رو بگین!) اندکی حال سحر را بهبود بخشید و علیرغم التماس اطرافیان جهت بی خیال شدن 3 آمپول دیگر امروز به سراغ آمپول بعدی می رود!!
6- سحر شنبه ی هفته ی گذشته برای اولین و آخرین بار در این ترم تحصیلی لطف کرده و به دانشگاه رفته و تصور می شود که همان کلاس به سحر نساخته و باعث این بیمارگی شده!!
7- سحر سعی خودش را می کند که تا آخر ترم به دانشگاه نرود ولی قول می دهد کتاب هایش را بخرد که شاید در امتحانات پایان ترم به دردش بخورد!
8- سحر در کمال وفور "رو" 20 واحد درسی اخذ نموده و نتیجه اینکه باز هم در دوران امتحانات با این وضع دانشگاه رفتنش بساط خواهیم داشت!
9- از همه ی دوستان و آشنایان و بستگان تقاضا می شود (التماس می شود و حتی بیشتر!!!) که در طول امتحانات (19 خرداد لغایت 4 تیر) بی خیال سحر شوند و بگذارند که به درد خودش بمیرد!!!!! (البته پدر و مادر سحر و آقای مهربانی به جد از این قاعده مستثنی هستند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)