چشمانم نیمکره ای را دور می زنند تا ببینند در مغزم چه می گذرد...
خیره می مانند و سیاهی می روند...
نمی دانم چه دیده اند!
این جا حتی پاها هم بی صدایند...بارها مقابلم بودی و ندانستم، چند باری هم سایه ات را شناختم و آخرین بار خودم را هم نشنیدم که با تو به کدامین سو رفت!
یوسف یوسف پشندی هم رفت! کِی!؟ ۴ خرداد ۸۵!!
چقدر دلم گرفت، از رفتنش، از بی سروصدا رفتنش...
روحش شاد، یادش گرامی!
(هر چی گشتم نتونستم حتی یک عکس هم روی نت ازشون پیدا کنم...)
من بودم و خدا بود و کوه...
صدای بوق پیکان لعنتی همه مون رو پروند!
* * *
اولین نقطه ی نورانی آسمان،
تو عاشق ترین ستاره ای!
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،
از همان روزی که فرزندانِ «آدم»،
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید؛
آدمیت مرد!
گرچه آدم زنده بود .
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند،
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند،
آدمیت مرده بود
بعد، دنیا هِی پر از آدم شد و این آسیاب،
گشت و گشت،
قرن ها از مرگ « آدم » هم گذشت.
ای دریغ،
آدمیت بر نگشت!
قرن ِ ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت، ابلهی ست!
.....
فریدون مشیری