تا اطلاع ثانوی خیلی خسته م! همین!
خدایا اون دریچه رو باز کن... دیگه پُرِ پُر شده... دیگه از قطره قطره بیرون ریختن گذشته، به محض اینکه باز کنی می بینی که فواره می زنه بیرون... خدایا بازش کن، یا کلیدش رو بده بازش کنیم...
خدایا... می دونم که این روزا 1000 تا کار ریختم سرت، ولی به جان خودم این از همش مهمتره... شاید مغز ناقص من این جوری فکر می کنه...
اصلاً خداجون کرمت رو شکر، بازم ریش و قیچی دست خودت... تسلیم!
این هم آخرین نوشته ی وبلاگ یک دوست مجازیِ بسیار نازنین...
چشم بر هم میگذارم و باز میکنم...
اولین دانه ی سپید ِ برف خستگی پلک هایم را تر میکند
پاهای برهنه ام را بر روی سفیدی این برف دوست دارم
و قلب رنجورم را ، که روزهای طولانی ست
آغوشت را عاشقانه انتظار میکشد
می تــرسم
از دستهایم که میلرزند
بیتابم و تبدار ...
هذیانگونهاند
این روزها که نیستی
نمیگذرند...
جز انتظار و سکوت
هیچ چیز تنهایی لحظه هایم را به آغوش نمیکشد
صبر میکنم
تاب می آورم
با اشک ...
میان اشکهایم
تو برایم بخند
.
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشـــت پُر مـــــــــلال ما پــــــرنده پَر نمی زند
یکــــی ز شب گرفتگــــــان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب درِ سحر نمی زند
نشستـــــــه ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیـــده سر نمی زند
گذر گهیست پر ستــم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنـــــــا به رهگـــــذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند
(سایه)