بی قالبگی!

قالبم کن فیکون شد! یاد اون قالب سیاه بخیر با یک سحر نستعلیق با طراحی غیرحرفه ای ولی با ذوق و انرژیم!!!

این قالب هیچ ربط خاصی به من و روحیات خودم و این صفحه نداره ولی بضاعت بلاگ اسکای برای یک آدم بی ذوق و انرژی در عرصه ی وبلاگ الان همینه! من صفحه رو باز میکنم و قالب ده سال پیش رو تصور می کنم... بی حالی تا این حد!

دارم وضعیت وبلاگ رو پیگیری می کنم...

خدمتش خواهم رسید!

نوشتنم گرفته ولی هر چی زور می زنم چیزی نمیاد....

اه، این چه طرز صحبت کردنه!؟!؟؟!

منظورم این بود که "بسیار بسیار علاقمند می باشم که مطلبی را در این وبلاگ بنویسم اما به درستی که افکار غیرمنسجم حقیر اجازه ی تراوشات لازمه را نمی دهند، پس تنها جهت آنکه نترکیم این جا را به روز می کنیم تا در فرصتی مناسب خدمت این وبلاگ برسیم!"


درمان!؟

نمی دانم چرا زبانِ نوشتنم لال شده!

خلاء

چو فردا شود فکر فردا کنم!

آخ دلم هواتو کرده نازنینم!!!

یه ویفرهای شکلاتی بود که مکعب مربعی بودن به ضلع حدوداْ ۲ سانتی متر و روشون هم یه روکش آلومینیومی طلایی بود...


این شکلی بود تقریبا

-------------

با همچین روکشی البته ساده ی ساده


یادتونه!؟ هنوزم هستن!؟ جایی دیده شدن!؟



صفای سحر!

این روزها همه از صفای سحر می گویند... شما چطور!؟!

زمزمه...

من، تو را... او را... کسی را...
                                        دوست می دارم!


پ.ن1: این جمله با صدای پرویز پرستویی از اوناییه که هر چند وقت یکبار می افته سر زبونم و ولم نمی کنه! چندان هم نیم دونم یعنی چی!
پ.ن2: بالاخره نمره های دانشگاه گل و بلبلمون اومد! مهم ترین درسم براش -0- رد شده در حالیکه امتحانش رو چندان بد هم نداده بودم! یعنی دانشگاه بی صاحاب که می گن به معنای واقعی کلمه همین دانشگاه پیام نوره و دیگر هیچ!

پ.ن۳: ایشون هم التماس دعا دارن!!

معده ی آدم!

اگه این معده آدم بود، هر با که داشت پر می شد یه سری صدایی چیزی می کرد به خدا اگه ما باز چیزی توش می چپوندیم! من که دست خودم رو بو نکرده بودم که بفهمم داری می ترکی! دهنت رو باز می کردی خودت می گفتی!
دست از سرم بردا ر ر ر ر ر ر ر !
پ.ن1: دست معده کجاشه!؟
پ.ن2: یه اعتراف! فقط می خواستم اینجا رو به روز کنم و اصلاً هم ذهنم آمادگی نداشت و نمی دونم چرا به معده م گیر دادم!! آخه قبلاً به گرما گیر داده بودم! به هر حال از گرفتن وقت شما شرمنده م!

اثرات امتحان تغییرات احتماعی

به نظر "فریمن" اگر ما یک دوره ی پنج هزار ساله را برای زندگی در کره زمین در نظر بگیریم و آن را به هشتاد روز تقلیل بدهیم می توانیم داوری های زیر را مطرح نماییم:
- زندگی 60 روز پیش پدیدار شده است.
- انسان در قدیمی ترین حالت و شکلش یک ساعت پیش ظاهر شده است.
- عصر سنگ شش دقیقه پیش شروع گردیده است.
- انقلاب کشاورزی پانزده ثانیه قبل ظاهر شده است.
- استفاده از آهن 10 ثانیه پیش شروع شده است.
- انقلاب صنعتی سه دهم ثانیه پیش شروع شده است.
ملاحظه می شود که توانمندی تکنولوژی چگونه توانسته است در دوره های زمانی خیلی کوتاه حیات اجتماعی انسان را به طور فزاینده ای تغییر دهد.

(کتاب جامعه شناسی تغییرات اجتماعی/ غلامرضا غفاری - عادل ابراهیمی لویه)

پ.ن1: (سحر خیلی متفکرانه) فکر کن....!
پ.ن2 : آدم بدی شدم خدایا می دونم... فعلاً تو منو ببخش تا منم یه فکری به حال خودم کنم!

اعتماد!

سلام!

یه چیز خیلی عجیب اما واقعی!! من تازه یاد گرفتم که باید به خدا اعتماد کامل داشت!!!

یعنی هزار بار اینرو شنیده بودم ولی تازه معنیش رو فهمیدم! اینکه مطمئن باشی هر اتفاقی که میوفته و افتادنش دست تو نبوده حتماْ حتماْ بهترین اتفاقی بوده که خدا خواسته! اینکه هر وقت که خدا بخواد برات بهترین شرایط رو جور می کنه و اینک هر وقت بخواد به راحتی از هر جهت تامینت می کنه به شرطی که تو بهش عمیقاْ اعتماد کرده باشی!

تازه فهمیدم که تو زندگی چقدر نگرانی بی مورد داریم و فقط همون اعتمادس که آرامش کامل رو میاره!

من همیشه این چیزا رو می دونستم ولی انگار تازه الآن میفهممشون! به طرز عجیبی این حس اعتماد در من ریشه دوونده و آرومم می کنه! حتی خیلی از حوادثی رو که همیشه نگرانشون هستم رو برام الهی جلوه می ده!

فکر نمی کنم تونسته باشم کل منظور و حسم رو بنویسم ولی خیلی دوست داشتم که راجع به این حس خوب بنویسم و برای همتون آرزوی پیدا کردن این حس اعتماد رو بکنم

پ.ن.۱: الآن کلی شرمنده ی خدا هستم بابت موقع هایی که همش تو دلم می گفتم: "نَکنه...." الآن می فهمم که همیشه خدا تو جواب "نکنه" های من می گفته: "مگه تو بهم اعتماد نداری..." و من حتماً نمی شنیدم که بازم تو یه جای دیگه میگفتم "نکنه...."

پ.ن.۲: حالا می فهمم که توکل یعنی همون اعتماد...

پ.ن.۳: لطفاً کسی به مواردی از قبیل از تو حرکت از خدا برکت اشاره نکنه که حرفم اصلاً اون طرفا دور نمی زنه!!

 

 

نوروزی دیگر

همیشه لحظه ی سال تحویل برام پر از وهم بوده!

اینکه پارسال نمی دونستی که سال دیگه موقع تحویل سال کجایی و امسال هم نمی دونی سال دیگه کجا خواهی بود و چه بر تو خواهد گذشت و سال های دیگر هم.

خدا رو شکر می کنم که امسال موقع تحویل سال پیش مامان و بابا بودیم و همین برام دنیا دنیا ارزش داشت و آرزو می کنم جمعمون هر سال جمع تر باشه.

ادامه مطلب ...

نوشتن

سلام،

این مدت نوشتنم نمی اومد. راستش هنوز به فرمول دقیقی دست پیدا نکردم که چه وقتایی نوشتنم نمیاد! گاهی می شه هزار تا چیز (معلومه که دارم غلو می کنم!) تو سَرَمه که دوست دارم اینجا بنویسم و گاهی هر چقدر به خودم فشار میارم (خیلی خودم رو کنترل کردم که ننویسم زور می زنم!) هیچی به ذهنم نمی رسه که برای "سحرم" مناسب باشه.

این مدت هم همین طرفا بودم... یعنی اینجا تو این دنیای مجازی این طرف و اون طرف که معنی نداره، هر گوشه که افتاده باشی بازم می تونی این طرفا باشی!

می دونین، یه چیزی رو یواشکی بگم، این رو فهمیدم که هر وقت بیشتر با آدمای اطرافم در ارتباطم و افکارم رو به اشتراک می گذارم کمتر اینجا می نویسم! انگار حسِ برقراری ارتباطم (یاد اون خانومه افتادم که تو تلفنا می شینه و می گه برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر...!) ارضا می شه و همون برام کافیه. ولی حقیقت اینه که بیشتر اینجا بودن رو دوست دارم.

یه چیز بی ربط! از ارتباط با کسایی که روحت رو آزرده می کنن بپرهیز... خیلی خوب به این موضوع فکر کن، حتماً می تونی در اطرافت چند نمونه شون رو پیدا کنی... مواظب فکرت باش، حیفه که روش حتی یه خش بیفته!

(خوب که فکر می کنم می بینم که الآن چقدر دوست دارم بنویسم!! اصلاً اون جمله ی اولم که نوشتنم نمیاد رو پس می گیرم! باز خوبه قبلاً بهتون ثابت شده که شرایط روحی من به سرعت می تونه تغییر کنه!)

تازه فهمیدم که چقدر حرفای اضافه رو راحت اجازه می دادم وارد مغزم بشن و الکی به سلول های مغزیم وَر برن! تازه فهمیدم که چقدر راحت می تونم جلوی خیلی هاشون رو بگیرم. تازه فهمیدم که چقدر از خودم غافل بودم و اجازه می دادم وجودم دستخوش اتفاق هایی که پیش میان باشه. یه چیز یواشکی دیگه... هنوزم مطمئن نیستم که درست و حسابی به خودم اومده باشم...

بگذریم دیگه... آره، اینجوری بهتره! بگذریم!

 

پ . ن 1: (حذف شد!! یه سوءتفاهم بود... عذر می خوام!! من اشتباه کردم!)

 

پ . ن 2: یه چیز دیگه! ( چقدر حرف میزنم!!! یکی من رو بگیره!!!) تازه فهمیدم که چقدر از نزدیکای خوبم اینجا رو می خونن و بی صدا میان و می رن، باور کنین خیلی خوشحال می شم یادگاری رو دیوار ما هم بنویسین! این رو از این جا فهمیدم که به هر کی که عکس طلوع (یا همون غروب) رو روی موبایل نشون دادم گفت تو وبلاگت دیدم!!! یه خورده ترسیدم نمی دونم چرا... گاهی از سکوت می ترسم! باور کنین خیلی دوست دارم نظراتون رو بخونم...

 

پ . ن 3: فکر کنم دیگه کوپنم پُر شد!!! چی ی ی ی ی ی..... همون بهتر که نوشتنم نیاد؟!!؟!؟!؟

 

تشکر از تلنگر!

گاهی وقتا یه تلنگر لازمه، برای اینکه به خودت بیای.
سرتو انداختی پایین و راه مستقیم رو می ری بدون اینکه به دور و برت و حتی جلوت نگاه کنی که ببینی راه درسته یا نه... به صِرفِ اینکه مستقیم هست و داری می ری، بدون هیچ فکری راجع به مسیرت ادامه میدی...
گاهی یه تلنگر لازمه... که سرت رو بلند کنی و خوب فکر کنی، کجایی، از کجا اومدی و می خواستی به کجا بری؟
سر چهار راه ها باید فکر کرد... به هر فرعی که می رسی باید تصمیم بگیری... لزوماً راه مستقیم راه درست نیست!
یه تلنگر برای اینکه از بی راهه ها سر در نیاری...
یه تلنگر برای اینکه راجع به مسیرِ درست، فکر کنی و انتخابش کنی...
یه تلنگر برای اینکه خودت رو جمع و جور کنی و فکرت رو متمرکز در مسیر...
یه تلنگر....لازمه!
جناب آقای بهروز مدرسی، تشکر از تلنگری که یه دنیا حس خوب رو به وجودم سرازیر کرد!