دیروز

۱۴ سال و تمام؟

محکم‌تر!

گزینه‌های مختلفی برای ثبت در اینجا داشتم و عجیبه که مغزم طی یک گردش عجیب تصمیم گرفت منفی‌ترین و منفورترینشون رو اینجا ثبت کنه و منم باید به تصمیمش احترام بگذارم.


دیروز بعد از سالیان سال شنیدن تعریف و تمجید درباره‌ی فعالیت‌های حرفه‌ایم که در کنارش ملایم‌ترین نقد هم من را برآشفته می‌کرد، بعد از دو ترم تدریس و گرفتن خوشایندترین بازخوردها از شاگردان، به طرز فجیعی به طور اتفاقی منفی‌ترین بازخوردی که میتونستم بگیرم به گوشم رسید. تا مغز استخوانم سوخت و به نظرم ظالمانه بود. هرچند از یک زبان‌آموز ۱۶ ساله شاید نباید زیاد انتظار تلطیف در ابراز نظرش را داشت اما چنان خنجری بر جان من زد که تصور نمی‌کردم! 

او نمی‌دونه که نقدش با جملات زننده‌اش به گوش من رسیده و از اون مهم‌تر نمیدونه که نقدش من را محکم‌تر کرده. اینکه بیشتر به کارم دقت کنم و حتی اگر ذره ای منطق در حرفش نبوده برای بهبود خودم ازش استفاده کنم. 


پ.ن: چی گفتم اصلا؟!

عجیب است آدمی!

امشب هم از آن شب‌هایی هست که دوست دارم اینجا ثبت کنم.

رضایت به کاری دادم و اتفاقی در حال افتادن است که اگر سال گذشته در همین روزها در موردش با من صحبت می کردید دوست داشتم شرحه شرحه‌تان کنم! البته که شما نمیتوانستید این پیشنهاد را بدهید و کسی که حرفش را زد هم شرحه شرحه نشد اما روح و روان من را رسما سلاخی کرد.

در این ماه‌ها زندگی آنقدر بالا و پایین و تغییر و تحول داشته که خودم با میل کامل قلبی رضایت دادم! 

این در عجب بودن از خود را در جایی جز اینجا نمی‌توانستم ثبت کنم. پناه میبرم از خودم به خودم و از خودم به وبلاگ و از وبلاگ به قادر توانا!


پ.ن: اینقدر بدم میاد از متنهایی که فقط حس کنجکاوی را در خواننده برمی‌انگیزاند و هیچ نشانه و جوابی نمی‌دهند! حلال کنید!