و کماکان سحرم!

سلام سلام من اینجام!
انگیزه ی اولی که من رو کشوند اینجا دیدن غرفه ی بلاگ اسکای در نمایشگاه دیجیتال بود! کسی که در غرفه بود معتقد بود که بلاگ اسکای از خرداد 82 شروع به کار  کرده و من الان دیدم عمر این وبلاگ فروردین 82 هستش. احتمالا بدین معناست که از زمانی که بلاگ اسکای توی دل مامانش بوده من اینجا بودم 

بعد هم که طبق روال همیشگی من هوس نوشتن داشتم و دیدم جایی وفادارتر از این وبلاگ ندارم. یعنی هی گشتم و گشتم، همه دنیا رو گشتم، چه چیزایی که ندیدم چه حرفایی که شنیدم.... تا باز برگشتم به خونه ی همیشگی  الان هم با یکی از دوستان حرف نوشتن پیش اومد دیدم دیگه نشونه ها یکی یکی دارن اینجا رو به من یادآوری می کنند!

نمی دونم چه چیزهایی رو در اینجا ثبت خواهم کرد ولی می دونم اینجا باید پایدار بمونه! 

پ.ن 1: احتمالا اگر این مطلب رو با چند مطلب قبلی کنار هم بگذارید متوجه کبکی می شوید که این روزها خروس می خواند 

پ.ن 2: احتمالا این مطلب رو اونقدر با دقت خواندید که متوجه شوید نویسنده در پاره ی تن به سر می برد و پ.ن 1 ارتباط خیلی مستقیمی با این موضوع دارد 

خاطره بد

یعنی هر طوری می خوام تصویر اون گنده ای که پشت ماشین روبروی خونه ی ما اجابت مزاج کرد رو از ذهنم پاک کنم نمی شه!

در ضمن فراموش نکنید که اینجا خارج است 

دلتنگترینی!

این پر زدگی دل برای دیدن وطن طبیعیه؟ اینقدر داره بال بال میزنه که پرهاش پُرشده توی هوا... می ترسم دیگه پر پروازی نمونه برای این دل بی قرار :(

این داستان واقعیست!

آن خانم محترم:


میتونم بپرسم از کدوم کشوری؟
چند وقت هست که اینجا اومدی؟

بچه هم داری؟

چند سالشه؟

وای چه سن خوبی! خیلی این سن عالیه! انگار بچه همه ش مال خود آدمه، خیلی شیرینه! بعد که میرن مدرسه، همه چیز فرق می کنه، دیگه آدم اون حس رو نداره، خیلی چیزا از مدرسه یاد میگیرن که شاید آدم هیچ وقت دوست نداشت بهشون یاد بده، می دونی چی میگم؟! بعد به سن نوجوانی که میرسن که خیلی سخت تر می شه، توقعاتشون، خواسته هاشون، ارتباطشون با والدین و...


نیم ساعت سخنرانی در باب روانشناسی فرزندان و در آخر:

راستی، منم یک طوطی دارم!!

حس حساس

حس عجیب و آزاردهنده ای دارم... حس خستگی مفرط! می دونم فشار کار این ترم باعثش شده ولی هنوز دو هفته ی خیلی سنگین پیش رو هست و به یک دنیا انرژی احتیاج دارم!

دیروز یک ویدئوی خنده دار زرد از هوتن (به "بعد نوشت" مراجعه شود!) می دیدم به توصیه ی عزیزی، که رسید به وقتی که ادای معین رو درمیاره. این شروع کرد خوندن و اشک از همه ی وجود من سرازیر شد... با اینکه هیچ وقت خواننده های لوس آنجلسی در زندگی و خاطراتم نقشی نداشتن باورم نمی شد که فکر علاقه ی مادربزرگ نازنینم به معین و گوش دادن به اون به یاد همسرش، پدر بزرگی که قبل از به دنیا اومدن من از دنیا رفت، اینجوری دلتنگی رو بریزه توی وجودم... اشک و اشک و اشک و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی ...

اگر خستگی این چند روزه فقط به دلیل فشار کار باشه که مهم نیست، ولی وقتی این هق هق رو از خودم دیدم... ترسیدم...


بعد نوشت: سند کم سوادی من در این موارد اینکه کاشف به عمل اومد هنرمند طناز مایکل بود نه هوتن!!!

چهلمین...

چهل روز از فوت یکی از عزیزترین هام می گذره... چهل روزی که در ناباوری محض گذشت و می گذره... در نزدیکی همین چهلمین روز، همسر یکی از عزیزانم فوت می کنه... به این دو حادثه پشت سر هم که نگاه می کنم یک فکر خرافی "خیلی واضح" برای چهل روز دیگه میاد توی ذهنم... اینجا نوشتم جهت ثبت در تاریخ!

پ.ن: در دنیا دیوانگانی وجود دارند که اصرار دارند خرافات مزخرف را در تاریخ ثبت کنند!

امنیت نافص!

گاهی لذت امنیتی که دارم یادم می ره، شاید چون حالا که در این امنیت هستم دوست داشتم که اجتماع اطرافم باهام همراه تر باشه... یعنی در محیطی امنیت دارم که ایده ها و دغدغه ها و نظراتمون هیچ ربطی به هم نداره!
ولی اینجا می نویسم تا یادم نره وقتی استادی می گه "سر کلاس هر حرفی خواستی بزنی بدون که ساپورت کامل من رو داری" چه احساسی داره!

پ.ن: جالب و بی ربط: در دفتر دستیار استادا نشستم و این رو می نویسم، به خودم قول دادم بیشتر بنویسم تا بیشتر حرف بزنم و خودم رو بشنوم!! وسط این دنیای شیرین وبلاگ فارسی یکی از همکارا خداحافظی کرد که بره، من رسماً بهش گفتم: خدافظ!!! یکی از معدود دفعاتی که خوبه که اینا خیلی کنجکاوی نمی کنن در مورد چیزایی که از دهن من درمیاد!

تغییر

در این مدت سه سال غیبت از این صفحه اتفاقات خیلی زیاد و مهمی برام افتاده! اتفاقاتی که بیشترش در مغز و قبلم بوده  و مهم ترین نمود خارجیش دوباره دانشجو شدنم هست. از خیلی جهات در دنیای متفاوتی به سر می برم در عرض همین یک ترم دانشجو بودن.
برای اولین بار دارم از مطالعه علمی لذت میبرم و جایی هستم که دوستش دارم. خوندن و نوشتنم رو دارم قوی می کنم و این پیشرفت خیلی راضیم می کنه به خصوص که اولین مقاله ی 13 صفحه ای رو تحویل دادم و نمره ی خیلی خوبی گرفتم و انگیزه ی زندگیم رو برده بالا! درگیر مقاله ی دوم هستم که هنوز ایده ای از نوشتنش ندارم و همکلاسی عزیز که بازنشسته شده و فکر کرده که فرصت خوبی پیش اومده که بیاد درس بخونه قراره راهنماییم کنه! استاد معتقد بود یکی از بهترین مقاله ها رو ایشون تحویل داده و منم می رم که دو دستی بچسبمش! تلاشش در سن 62 سالگی برای من تحسین برانگیزه!

سلام!

سلام! یک سلام عجیب و غریب و باور نکردنی برای خودم!
دنبال آدرس یک وبلاگ قدیمی می گشتم که اومدم اینجا، همینجوری دستم رفت روی آرشیو و کلیک و کلیک و کلیک... شخصیت وبلاگ و جوی که بهش حاکم بود با فیس بوک قابل مقایسه نیست! فیس بوک برای من یک جمع شلوغ و پلوغ هست که همه ی دلخوشی خبر گرفتن گاه و بیگاه از دوستام رو با خودش داره ولی وبلاگ... حرف دله! عزیزه! محترمه! 
نمی دونم الان چقدر جو گذشته به وبلاگ ها حاکم هست در این مدت غیبت من، ولی باید بگم که چند بار وبلاگ و حال و هوا عوض کردم! ولی هیچ کدوم جای این صفحه رو برای من نگرفت! نمی دونم چقدر اینجا دوام میارم، نمی دونم چند لحظه ی دیگه پست دومم رو می گذارم یا این می شه آخرین پستم تا یک تصمیم انقلابی دیگه! ولی چیزی که می دونم اینه که به شدت هوس نوشتن در اینجا رو دارم و این هوس خیلی سرکش و سرسخت در صفحه ی اصلی بلاگ اسکای لاگین کرد...

می مانم، همین نزدیکی ها...




این تمام! ولی می مانم... کجا!؟ از من بپرسید!

رنگ زندگی

برای اولین بار دوست داشتم بدون بهانه ی بادکنک گازی منم اونجا بودم...

رویا

پریشب خواب دیدم در یک روستای بسیار خوش آب و هوا بودیم با همسر جان و در کنار رودی... به خاطر حضور و سخنرانی  بحث می کردند!!!!! قبلاً هم گفته بودم که خلاقیت خواب های من بالاست ولی یک خواب واضح و شفاف بود با تمام جزئیات!


بیدار که شدم خوشحال بودم! من حتی از دیدن یک روز در خوابم هم خوشحال بودم!



خدایا کمک!!

خدایا اینا خواسته های بزرگی هستن در برابر قدرت بی نهایت تو؟؟؟؟