رزمایش عصبی!

یک عالمه با خودم کلنجار رفتم که با این حجم کار سر کلاس برم یا نرم! آخرش به این نتیجه رسیدم که نرم! کلی فکر کردم که کجا برم اطراق کنم برای کار، طبقه ی پایین کتابخونه که کافی شاپ هم داره مقام اول رو آورد. فکر کردم کنار اون پنجره ها از همه جا بهتره! داشتن نگاهی به طبیعت و نور طبیعی (اعتراف اول! همین الان متوجه شدم که بعد از 2-3 ساعت کار اصلا یادم نبود که میخواستم هر چند وقت یکبار بیرون رو نگاه کنم و تنفس مغزی بگیرم!). میزهای کنار پنجره همه پر هستن. یه جایی می شینم در کمین اون صندلی ها که خالی بشن! بعد از نیم ساعت یکی خالی می شه و فشنگی می پرم اشغالش می کنم. همه ی سایل رو میچینم روی میز به ترتیب استفاده!!! دو تا کیف پر از کتاب و مقاله و لپ تاپ رو پهن می کنم! دقیقاً در لحظه ای که فکر می کنم که اینجا همه چیز عالیه برای یک توقف طولانی.... آژیر خطر!!! صدای آژیر خطر در شش طبقه ی کتابخونه می پیچه و همه به سرعت وسایل رو جمع می کنن تا کتابخونه رو تخلیه کنن... رزمایشی بر روی اعصاب من و ظاهرا خیلی های دیگه! درجه ی غر دسته جمعی برای این رزمایش برام جالب بود، فکر می کردم غرغر یک موضوع خیلی وطنی می باشد!

پ.ن: یادم رفت بگم که نکته ش این بود که نیم ساعت یک لنگه پا جلوی ساختمونی که کلاسمون قرار بود برگزار بشه و از استاد فرار کرده بودم ایستادم!! در اون وضعیت خطرناک ایستاده بودم تا مثلاً خطر برطرف بشه!

مکان های عمومی غیر قابل اطمینان!!


در مرکز "مهارت های نوشتاری" دانشگاه قرار داشتم. یک مقاله داشتم که می خواستم ویرایش بشه و اشکالاتش گرفته بشه. کسی که باهاش قرار داشتم یه کم دیر اومد در سالن ملاقات دنبالم و گفت که باید دستمال ضدعفونی کننده ببره تا روی میزها رو تمیز کنه. با هم رفتیم توی اتاقی که سه چهار تا میز اطرافش هست و دور هر میزی یک گروه می تونن کار بکنن. به طرز نیمه عصبی شروع کرد به سابیدن روی میزها و صندلی ها. همین طور که از من عذرخواهی می کرد که دیر کارمون رو شروع می کنیم، گفت یکی اومده بود اینجا که کوله پشتیش تمیز نبوده و من می خوام قبل از اینکه کسی ظرف غذاش رو بخواد روی این میزها بگذاره همه جا رو ضدعفونی کنم. من تووی مغزم همه ی علت های ممکن برای تمیز نبودن کوله پشتی و اینقدر وسواسی برخورد کردن یک نفر رو بررسی کردم و تنها چیزی که به مغزم خطور نکرد چیزی بود که لحظات بعد شنیدم!!!!!

آقایی زحمت کشیده بوده از اتاق کالبدشکافی انسانی بی جان مستقیم اومده بوده اونجا و اولش گفته بوده که وسایلم تمیز نیست چون توی اون اتاق قبلی کثیف شده ، با این حال همه ی وسایلش رو اینجا پخش کرده و از همه ی امکانات اتاق "مهارت های نوشتاری" استفاده کرده بود!!!

حالا من که به اندازه کافی وسواس دست نزدن به دستگیره های در رو داشتم دیگه به هیچ چیزی نمی تونم اعتماد کنم :(( نهایت مغز من به سمت ویروسهای سرماخوردگی و احتمال نشستن دست آدم ها بعد از استفاده از دستشویی می رفت تا حالا... میز و صندلی های جنازه ای رو کجای دلم بگذارم!؟

پ.ن: به راستی که وحشت آدمی، از جسمی بی جان و بی خطر از کجا سرچشمه می گیره!؟

تمرکز!

یک امتحان میان ترم دارم، یک مقاله دارم که باید روش کار کنم، یک کلاس رو این هفته باید اداره کنم و یک کلاس رو هفته ی دیگه و یک مقاله هم برای هفته ی دیگه باید بنویسم و یک سری فرم باید پر کنم که جواب بعضی سوالهاش پاراگرافی هست و یه چیزی می شه شبیه فرم پذیرش! اینجوری می شه که فعالیت فیس بوکی می کنم در حد اعلا، عکس های جدید آپلود می کنم، روی هر نظری نظر می دم، میرم روی صفحه ی کمدین مورد علاقه م و براش قصه می نویسم که فردا می خوام یکی از ویدئوهاش رو سر کلاس نشون بدم، صفحه ی فیس بوک رو با سرعت دو بار در دقیقه رفرش می کنم علاوه بر اینکه خودش آپدیت ها رو در لحظه نشون می ده، کنار بخاری می شینم و بستنی یخی می خورم و وبلاگ آپدیت می کنم! 

این بیش فعالی جانبی در لحظات حیاتی رو از وقتی که یادمه داشتم!

سه تار عزیز من!

یکی از خیلی معدود دفعاتی هست که در یک گروه کوچک با همکلاسی ها نشستیم و حرف میزنیم، خارج از کلاس و مباحث مربوط به کلاس. همین امروز صبح... یک گپ کوچک. طبق روال احساس "به اشتراک گذاشتن" ندارم! دارن راجع به سازهایی که می زدن حرف میزنن و به طرز غیرمعمولی یکیشون برمیگرده مستقیم از من می پرسه تو سازی نمی زدی دبیرستان که بودی؟ می گم ما توی مدرسه ها مثل اینجا به طور رسمی و همه گیر موسیقی رو یاد نمی گیریم ولی من خودم کلاس می رفتم، یک ساز ایرانی میزدم... ثانیه ای مکث می کنم که ذهنم رو جمع و جور کنم که چه جوری توضیح بدم، می خوام سه تار رو تشبیه به گیتار کنم دهنم باز نشده که یکیشون می پره وسط حرف می پرسه: سه تار میزدی؟! چشمام گرد می شه که اسمش رو از کجا شنیده می گم دقیقا همین رو میزدم! یکی دیگه می گه اِ سه تار؟ همون که یک چیز گرد داره و یک دسته ی بلند مثل گیتار؟؟ چشمام گردتر می شه که اینا از کجا می شناسنش؟ اولی ادامه می ده که من یک سی دی نود دقیقه ای از سه تار دارم که فلانی زده (نمی فهمم کی رو می گه می گم برام اسمش رو ایمیل کن بعداً!) از مامانم کش رفته بودم و هر وقت می خوام درس بخونم اون رو گوش می دم و ... 
و من برای اولین بار سرشار از لذت می شم بابت مصاحبت با این گروه از آمریکایی های اصیل!

راهکار!

دانشجوها یک تکلیف آنلاین داشتن و نصفشون رو من باید تصحیح کنم. هر کدوم باید لینک یک مقاله رو می گذاشتن و یک پاراگراف در موردش می نوشتن. 4-5 نفر در یک گروه هستن و باید حداقل در مورد مقاله ی دو تا دیگه از همگروهی هاشون نظر بدن.
نکات بسیااار جالبی در اخبار و نظرات بچه ها هست ولی جالب ترینش خبر کسی بود که در مورد تجاوز اخیر در هند نوشته بود و از همگروهی هاش خواسته بود که راهکار ارائه بدن تا جلوی این اتفاقات گرفته بشه. یکی جواب داده که باید واگن ها و اتوبوس های مخصوص زنان بگذارن، در ژاپن هم همچین مشکلاتی بود و واگن های مخصوص زنان گذاشتن خیلی کمتر شده!
از اسم و فامیل کسی که این رو گذاشته بود معلوم بود که آسیایی هستش، و احتمال می دم که ژاپنی! اینکه وقتی این اتفاق (جداسازی) در ژاپن میوفته خیلی باعث افتخار هست و به عنوان راهکار ارائه می شه ولی وقتی که در کشوری مثل ایران اجرا می شه نماد اسلام "عقــب افتاده" و توهین به زنان! نمی دونم واقعا اتوبوس و واگن جدا چقدر به جلوگیری از تجاوز می تونه کمک بکنه (!!!) ولی یادمه بحث پارک زنان که بود من کلی ذوق زده بودم که بالاخره یه جایی هست که خانم ها می تونن با خیال راحت تفریح داشته باشن و خیلی ها شاکی بودن که نباید از همچین طرحهایی که در حقیقت ظلم به زنان هست دفاع کرد... تا وقتی که جامعه و مردان ما درست بشن چطوره که ما هم امکانات خودمون رو داشته باشیم!؟

پ.ن: دانشجوی مربوطه مقداری از نمره رو از دست داد، چون  موضوع هند و تجاوز چندان به  بحث کلاس ما ربط نداشت!!