می رسد آن روز
من ایمان دارم
که خورشید از افق برخیزد و دریا ز توفان وارهد
درختان راز ِ هستی را به رقص آرند
باد آواز ِ محبت سردهد بر شاخه های بید
رود تا دریا شود از شوق ِ بوسه های بی مانند ِ باران
طرب از آسمان جاری شود تا سکوت ِ خالی ِ دل
زندگی جاری شود تا ژرف ِ آرام ِ نگاه ِ تو
می رسد آن روز...
حتی پس از عمری غم و اندوه
از پس ِ آوار ِ درد بر وجود ِ پاک ِ یک انسان
با وجود ِ اشک ِ خاموش ِ دل و با تمام ِ سردی ِ شب های بی پایان
می رسد آن روز
خوب می دانم...
بمان آرام و روشن چون سحر
بی هراس از درد و تردید و پریشانی
می رسد آن روز
نزدیک،نزدیک است
خوب می دانم که می دانی...
لیلای عزیز، من خوبم، دیگه خوبِ خوبم! با این منبع انرژی هم مگه می شه بد بود!؟
آره، دقیقاً قضیه همینه:
رفتار من عادی است...
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
امروز توی یه کوچه نشستم جلوی در یه خونه و نا خودآگاه محو جوی آب شدم! نمی دونی با چه شور و غوغایی داشت می رفت، که برسه! وقتی به خودم اومدم که یه آدم از این دنیا داشت با تعجب سر تا پام رو برانداز می کرد! می دونی که گاهی از این کارا می کنم ولی اون نمی دونست!
من خوبم حتی اگه ماه به حیرت بتابه و برگ به غربت بلرزه و باد پریشان بپوید! من خوبم چون همیشه انگیزه ای برای بهتر شدن پیدا می شه چون تو لحظه ای که احتیاج داری چیزایی رو که باید بشنوی از یه جایی می شنوی. فرقی نمی کنه اون کجا باشه، مهم اینه که اینبار هم کلام زیبای لیلا، آرامشِ همیشگیِ حضورش رو یادآور شد!
من خوبم. باید خوب باشم!
عیدتون هم خیلی مبارک!
سلام!
این شعر یه جورایی به دلم نشست!
تکیه بر جنگلِ پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم
در کجای دنیا هستم
حالِ دریا آرام و آبی ست
حال جنگل سبزِ سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم؟
فوج مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف! انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقتِ دل کندن از دیروز است یا که پیوستن با امروز
من ولی در کارِ جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم:
من آن دستی که
ر...فت از دستِ شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم:
زندگی را می بینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
محمدعلی بهمنی
فعلاْ دلم می خواد فقط همه چیز بگذره، همین!
سارای عزیز یک برنامه ی جالب فرستاده بود که هر اسمی که تایپ می کردین رو می گفت که شغل ایده آلش چیه. یکی دو تا اسم که نوشتم و شغل رو گفت، دیدم چه جالبه و شروع کردم هر چی اسم به ذهنم رسید رو تایپ کردم.یکی از اسما رو نوشتم شغل رو Internet Hacker معرفی کرد!!! منم که داغدیده ی این قضیه بودم اول دچار شوک لحظه ای شدم بعد یاد جمله ی معروف «هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست» افتادم!!!!
می دونین این کار چی رو برام تداعی کرد!؟ قدیما یکی که یه چیزیش می شد و می گفتن چشم خورده و تخم مرغی رو توی یک پارچه می پیچیدن و اسما رو می گفتن و تخم مرغ رو فشار می دادن ، به اسمی که چشم زده بود می رسیدن تخم مرغ می شکست! دقیقاْ همین احساسِ بی ربط بهم دست داد! که هنوز نمی دونم چه ریطی داشت!
سلام،
امتحانا ۲۲ دی شروع شدند و آخرین تحویل پروژه هم ۲۶ بهمن هستش! قبلاً تعطیلات 2,3 روزه بین ترم داشتیم ولی این خیلی هیجان انگیزه که این بار تعطیلات "منفیِ یک روز" است، گفتن از 25 بهمن ترم جدید شروع می شه!!!
* * *
نمایشگاه مبلمان و دکوراسیون داخلی هم نشون داد که عموماْ شرکت ها طی یک سال هم می تونن حرف تازه ای برای گفتن نداشته باشند!
* * *
برام جالبه که بدونم انگیزه ی سارق محترم (!؟) (هکر محترم) از این کار چی بوده، اگه فقط محبت کنه و اینو بگه ممنون می شم!
این مدت بلاگ اسکای هم که در تعطیلات به سر می برد. فکر کنم امتحاناش بود. زندگی بدون پیام آور (
Messanger!) و وبلاگ هم شیرینه . . . !به علت بی خانمانی در مخروبه های قدیمی به سر می بردیم که فعلا برگشتیم!!!
به گزارش واحد مرکزی خبر در مقابل چشمان حیرت زده ی دانشگاهیان سحر برای اولین بار در یکی از دروس خود دچار سقوط آزاد گردید.
وی معتقد است اگر این اتفاق در مورد یکی از دروس نظری افتاده بود چندان تکان دهنده نبود که حال در مورد یک درس عملی افتاده که یک ترمِ تمام، تلاش و کوشش فراوان برای به ثمر رساندن آن به کار برده بود. (اعتراض وارد است، -اگر کوشش فراوان بود که الآن شاهد این سقوط نبودیم-!)
به محض دریافت این خبر سحر با تنی چند از همدردان به سوی استاد خود شتافتند و از آن درگاه طلب مغفرت داشتند.
استاد مذکور در حین گفتگو، چندین بار سحر را مخاطب خود قرار داد و تأکید کرد که «من به شما لطف زیادی داشته ام و نمراتی اضافی به طور مجاناْ در اختیارتان گذاشتم و شما را مورد ارفاق فراوان قرار دادم و باز هم این اتفاق افتاد.» سحر در ابتدا در مقابل این جملات سکوت کرد ولی هنگامی که دریافت بارِ منت آن ها در حال افزایش است، اظهار داشت که «احتیاجی به لطفی که مرا به نمره ی قبولی نرساند ندارم، مطمئن باشید!»
سحر حتی این خفت را هم پذیرفت و به استاد خود خاطر نشان کرد که هر کاری که آن ها را به نمره ی قبولی برساند حاضرند انجام دهند و باز هم استاد فرمودند که مرغ یه پا داره!
بخش اعظم این پافشاری ها به دلیل سنگینی این درس و تلاش برای رهایی و البته پیش نیاز بودن آن برای ۱۰ واحد ترم آینده بود!
گزارشات حاکی از آن است که سحر به مدت یک ساعت در حال مذاکره بود (در مقابل نطق کور شده ی دیگر همدردان!) و هیچ حاصلی در بر نداشت و به ناچار به این حربه متوسل شد که «شما اندکی تفکر بفرمایید که چطور ممکن است که میانگین نمرات یک کلاس در درسی ۱۱ شود و یک سوم کلاس هم دچار افتادگی شوند.» و استاد به موضوع کم کاری دانشجویان اشاره کردند و سحر با تأکید بر این نکته که همین دانشجویان در دروس دیگر خود مشکلی ندارند و نمرات خوبی را هم کسب می کنند (!؟!؟!؟!)، متذکر شد که باید اشکال را در جای دیگری جستجو کنید!!
پس از این مذاکرات سحر به مدت ۳۰ دقیقه در غم و اندوه فرو رفت و این نه از جهت این سقوط بود بلکه تنها به این دلیل بود که نتوانسته بود این موضوع را بعد از یک ساعت گفتمان حل کند! چرا که او نیز همانندِ برادر خاتمی معتقد است هر مشکلی را با گفتمان می توان حل کرد و این اولین باری بود که در این زمینه با شکست مواجه می شد!
مادر سحر نیز در برخورد با این موضوع از جمله ی کوبنده ی «این ترم دیگه سنگ تموم گذاشتی» استفاده کردند!
در انتها به افشای این نکته می پردازیم که سحر در لحظه ی دریافت این خبر دچار خنده های پی در پی شد و تا دقایقی قادر به گفتگو نبود!!!!!!
آری،تا شقایق هست، زندگی باید کرد. . .
ضایعه ی از دست رفتن تعداد زیادی از هموطنان رو عمیقاْ تسلیت می گم.
یادمون باشه به جز کمک های مادی، کار دیگه ای که از دستمون بر میاد اینه که دعا کنیم خداوند به آسیب دیدگان این حادثه صبرِ تحملِ سختی ها و دوری ها رو عنایت کنه.
آمین!
این عکس نوروز ۷۶ گرفته شده . . . به یادماندنی ترین عید زندگیم!
و ارگ بم، تنها مکان تاریخی که با تمام وجود دوسِش داشتم و حسِ خاص آرامش اون جا رو جای دیگه ای تجربه نکردم و همیشه آرزوی دوباره و دوباره دیدنش رو داشتم، فکر می کردم همیشه برامون می مونه . . . عجب رسمیه، رسم زمونه . . . !
* * *
و طبق روال از نمایشگاه کامپیوتر هم غافل نشدم! جالب بود . . . بیشتر از همیشه!
نه تو
نه سکوت
نه شاخه ی فروردین
نه همهمه ی دور خاطره ی خواب زده.
نگاهم
چه بی رؤیا گذشته است!
«غلامعلی کریمی»
* * *
میلاد مسیح مبارک!
شنبه امتحان میان ترم داریم!!
یه خورده کارای دانشگاه به هم گره خورده.نه ... بیشتر از یه خورده!
* * *
بیش از این ها،
آه ... آری،
بیش از اینها می توان خاموش ماند!
«فروغ فرخزاد»
سلام؛
شب یلداتون مبارک!!
از تفأل این شب که نمی شه گذشت!
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه ی غساله می رود
آن چشم جاودانه ی عابــد فریب بـیـــن
کش کاروان سحــــر ز دنباله می رود
یه سری حرف هم بود از این طرف و اون طرف که می خواستم بنویسم ولی خدا رو شکر فعلاْ چندان حرف زدنم نمیاد!
آها فقط امشب خودمون دانشگاه با حداقل امکانات شب یلدایی ساختیم! با هندونه و آجیل و سرما و . . . !! جالب بود.
همین دیگه!
طولانی ترین شب و شب های دگر و روزهای دگر خوش!!
سلام!
امروز تولد سارا خانومِ عزیزِ گلِ دوست داشتنیه!!
و به قول «چیه» (سارا شما ندیدیش خیلی به ذهنت فشار نیار، یک شخصیت مهمِ عروسکی تلویزیونه!) خیلی هم لُپ کِشونیِ!!
تولد تولد تولدت مبارک . . . مبارک مبارک تولدت مبارک . . . بیا وبلاگ آپدیت کن . . . تا صد سال زنده باشی!!
امیدوارم 5465425721 سال دیگه هم با خوبی و خوشی و موفقیت زندگی کنی و همیشه همین طوری مهربون و با محبت و محکم و قوی و مصمم بمونی و باز خودم بیام اینجا تولدتو تبریک بگم!!!
سلام،
یک جفت چشم همیشه در تعقیب
و جفتی دگر همیشه در گریز
این بازی کودکانه را تمام کن!
* * *
یک سری لینک در ستون کنار اضافه کردم، ممنونم از لیلای عزیز که در جمع و جور کردنشون خیلی کمک کرد. هر کس تونست یک ارتباط منطقی بین افرادی که این صفحه ها بهشون تعلق داره پیدا کنه جایزه داره!
ممنون می شم اگر هم کسی آدرسی از این نوع داره برام بفرسته.
این مسافرت هم بالاخره تموم شد! خوب بود. یعنی از اونجایی که من برای شرایط سخت، همیشه بدترین حالت رو در نظر می گیرم و برای خودم حلش می کنم فکر می کنم خیلی بدتر هم می تونست باشه که خدا رو شکر نبود! روی هم رفته خوش گذشت.
چند تا از عکسا رو هم اینجا می گذارم، هر کس خودش حدس بزنه که کجاست!
خسته تر خواهد شد از بیهوده بال و پر زدن
سلام،
شب جمعه حدود ساعت 7 شبکه 3 رو دیدین؟ منم از اولش رو ندیدم ولی مصاحبه ای بود با یک خانمی که ناتوانی های زیاد جسمی داشتند ولی با این وجود همه ی فعالیت های روزمره رو خودشون انجام می دادند و تابلوهای رنگ روغن زیاد و قشنگی فقط با پا کشیده بودند و با کامپیوتر کار می کردند و با تمام مشکلات تا دیپلم هم درس خونده بودن و ...
ازشون خواستند 10 کلمه ای رو که در لحظه به ذهنشون می رسه رو بگن: توانا، توانا، توانا، توانا، توانا، توانا، توانا، توانا، توانا، توانا!
و می گفتند: به خودم گفتم تو هم حق داری مثل آدمای سالم زندگی کنی، خدا اگه تو رو به این دنیا آورده حقتم گذاشته . . .
نمی دونم ... کاشکی می دیدین.
(و بدین ترتیب بود که سحر تحت تأثیر فراوان قرار گرفت و به سانِ یک بچه ی خوب رفت سراغ کتاباش و به مدت چند دقیقه درس خوند! باید پیشنهاد کنیم هر چند دقیقه یک بار، تکرار اون برنامه رو پخش کنند. صدا و سیما هم که بدش نمیاد!!)
* * *
ظاهراً برنامه ی سفر برای آخر این هفته قطعی شد و ما هم رفتنی شدیم (البته همه ی ما رفتنی هستیم!) کاریش نمی شه کرد دیگه، پس حتماً سفر خوبی خواهد بود! یعنی مجبوره که سفر خوبی باشه. فردا نمی رم دانشگاه، به زور می خوان ببرنمون مسافرت توقع دارن سرِ همه ی کلاساشون هم مرتب بریم!؟ فردا تعطیله! (نمی دونم چرا همه ی اعتصابای من با روز سه شنبه مصادف می شه!)
* * *
مبلغ جریمه ها (یا رشوه ها!؟) هم که بالا رفت، یک مصاحبه ی جالب تلویزیون داشت پخش می کرد، نظر مردم رو راجع به این افزایش می پرسید. آقایی می فرمودند که حقوق بازنشستگی کفاف این جریمه های سنگین رو نمی ده!! این خیلی جالبه که همه قبل از اینکه فکر این باشن که بیشتر حواسشون به قوانین باشه فکر چگونیِ پرداخت جریمه ها هستند! شهروندان مقتدر و قانونمند تهرانی . . .
سلام!
با دانشگاه یک سفر اجباریِ درسی 3 روزه باید بریم! 3 هفته است دارم تلاش شبانه روزی می کنم که یه جوری نروم، ظاهراً هیچ راه خداپسندانه ای که باهاش بشه از زیر این قضیه در رفت وجود نداره! می گن 12 نمره ی پایان ترم رو این سفر داره، حیف که شدیداً احتیاج به پاس شدنه همه ی درسا دارم وگرنه حتی حاضر بودم نمره شو نگیرم! قرار بود این هفته بریم و برنامه 100% بود، خدا رو شکر روز قبلش خبر دادن که به دلیل سفر یکی از رجال سیاسی به شهر مورد نظر برنامه فعلاً لغو شده!!!! واقعاً عالی شد. من پیشنهاد کردم یه خونه برای ایشون اونجا بگیریم که فعلاً ساکن باشن تا این ترم تموم بشه و دست از سر ما بردارن!
اولین مشکل دانشجوییه که نتونستم هیچ جوری حلش کنم! هنوز که نرفتیم، تا اون موقع هم خدا بزرگه!
* * *
با یکی از دوستان عزیز هم رفتیم نمایشگاه (جشنواره!؟) شکلات و شیرینی و وب و وپ و نشریات الکترونیکی!
نمایشگاه (و نه فروشگاه!) شکلات و شیرینی که تقریباً شکنجه گاه بود!! چون هیچ چیزی برای فروش نداشتن و فقط باید می ایستادید و نگاه می کردید! گفتن فقط روز آخر نمایشگاه می فروشیم! به درد مامان هایی می خورد که می خواستن بچه هاشونو تنبیه کنن بچه ها این همه خوردنی رو می دیدن و نمی تونستن بخورن!
نمایشگاه وب و ... هم بد نبود، بلاگرها هم غرفه ی نسبتاً بزرگی داشتند و انجمن وبلاگ نویسان ایران هم برنامه ی معرفی و توضیح و پرسش و پاسخ داشتند که . . . امیدوارم موفق باشن!
روی هم رفته جالب بود.
* * *
کلاس زبان احتیاج به یک جلسه فوق العاده داشت که توی یکی از کلاس های یک دبستان پسرانه برگزار شد، بالای تخته چیزی نوشته شده بود که علیرغم تلاش فراوانی که برای پاک کردنش، کرده بودند هنوز قابل خوندن بود:
بچه ها به معلم خود زبان دراز کنید.
X یادتون نره!
* * *
امروز هم بحث احساسات حیوانات بود و یکی از شاگردان فرهیخته خبر داد که شتر رو وقتی می خوان بکُشن (کی دلش میاد!؟) اشک میریزه! واقعاً حیوون دوست داشتنییه!
* * *
یک موضوع دیگه هم راجع به شتر بود که به دلیل کمبود حوصله برای حرف زدن به بعد موکول می شه!