باز هم ...

سلام،

به عنوان تمرین قراره طرح یک کافه رو در پارک جمشیدیه بدیم و از اونجایی که ما خیلی اوقات فراغت داریم، استاد محترم فرمودند برای این طرح سعی کنید حداقل ۴-۳ بار برید و محیط پارک رو دقیق ببینید. بچه ها برنامه اش رو برای دیروز ترتیب دادند و من هم بعد از کلاس زبان صبح، خودم رو بهشون رسوندم. البته یک کار عجیب هم کردم و از خیابان نیاوران تا خود پارک رو پیاده رفتم و از اونجایی که اتفاقاْ من هم ورزشکار نیستم اما ورزشکاران رو دوست دارم از صبح دچار اختلالات خفیف حرکتی شدم!! یک راه طولانی، یک سربالایی تند، تنها با یک ذهن خالی ... خیلی هم خوب بود!
تو خود پارک چند تا اسکیس زدیم و طراحی و طبق روال با اندکی سلب آسایش!
در راه برگشت هم از پشت پارک یه جای ساکت و دنج پیدا کردیم و تیبا لطف کرد و برامون خوند:

گل گلدون من شکسته در باد ...
... آسمون آبی میشه      اما گل خورشید        رو شاخه های بید      دلش می گیره ....

صداش فوق العاده ست، خیلی عالی بود ...
این که تموم شد داشتیم می گفتیم باید باز بخونی و اینجا کسی هم نیست و ما هم که کلی لذت بردیم ... که یک فریادی از یه جا رسید که : ”خواننده، بخون!!“ و لذت ”خلوت“ رو ازمون گرفت و دوباره راه افتادیم تا یک سکوت شیرین دیگه رو مهمون صدای تیبا کنیم که رسیدیم تو دل شلوغی و باز همه ی حسای خوب تو ذهنمون راکد موند!

بعد هم ناهار تو یک فضای دوست داشتنی و حرکت به سوی جشنواره ی کودک و طبیعت، دارآباد.

این جشنواره هم مصداق دقیقی از مَثَل ”هر سال دریغ از پارساله!“ البته منکر امتیازات زیادش هم نمی شیم، مثلا برای کودکان سوپر نابغه ای هم که می خوان در مورد خاک ایران تحقیق کنند غرفه ی اولین مجله ی الکترونیکی تصویری خاک ایران وجود داشت و موارد دیگه ای که باز گو کردنشون برای کسانی که ذهنیت خوبی از این جشنواره ها دارن، مناسب نیست!

از این سی دی های سه تا صد تومنی ( با کم و زیادش!) هم داشتند که من یاد نیاز مبرمم به ویندوز XP افتادم و سی دی ش رو گرفتم، روش فقط یک فایل موزیک بود که 40 بایت ظرفیت داشت!!!!

از حق نگذریم بیشترین لذت رو از مسابقه ی بشین، پاشوی بچه ها بردم! و یکی از تنها حُسناش هم تجدید دیدار با چند تا از دوستان بود.

* * *

قشنگ ترین لحظه ی روز خوندن تیبا بود و قشنگ ترین فرآیند هم تلاش برای دور نگه داشتن ذهن از هر فکر مخربی بود که این روزها کم نیستند. افکاری که با هیچ منطقی قابل توجیه نیستند و ورودشون به ذهن تنها خورد کردن مغز و بی نتیجه موندن رو به همراه داره ... و 60 ساعت برنامه ی ثابت در هفته، علیرغم اصرار رییس دانشکده مبنی بر حذف چند واحد درسی، به تداوم این فرآیند آرامش بخش کمک می کنه . . .

 

* * *

و آخرین و مهم ترین نکته هم اینکه لیلای عزیز هم با یک ساله شدن وبلاگش ما رو از خوندن نوشته های زیبا و لطیف و نزدیکش محروم کرد!

لیلا جان ممنون از این یکسال بودنت، یکسال همراهیت، یکسال تحمل فراز و نشیب و یکسال خوبیت ... البته در این محیط مجازی و خارج از اینجا خیلی بیشتر از این حرفها!

دلایل منطقیت برای این کار کاملاً توجیهم کرده، وگرنه هرگز نمی گذاشتم این اتفاق بیفته!

بدیهامون رو ببخش، خوب می دونم که اینجا کم هم اذیت نشدی! هنوز بودنت دلگرممون می کنه، هنوز حرفات امید بخشه و هنوز فکر بهت یک دنیا حس سبز رو به ذهنمون میاره!

امیدوارم به همه ی هدف های خوبت که بابتش وبلاگت می خواد فعلاً استراحت بکنه هم برسی!

موفق باشی!