در مصاحبه ی تعیین سطح زبان ازم خواستن که نظرم رو راجع به کاشان بگم، منم نمی دونم چرا تا درِ فکرم رو باز کردم یهو همه ی نکته های منفی ریختن بیرون! دیدن زیادی دارم بلبل زیونی می کنم، گفتن کاشان رو با تهران مقایسه کن! منم باز طبق رویه ی قبلی گفتم که مثلاً تو تهران حتی وضعیت رانندگی هم خیلی بهتر از اینجاست چون مدام پلیس ها دارن جریمه می کنن و مراقبن و ... که با دو تا
OK ِ محکم ساکتم کردن!یه حُسنی که دارن و من خیلی باهاش کیف می کنم اینه که خیلی راحت می شه باهاشون روابط اجتماعی خوبی برقرار کرد(منظورم روابط خانوادگی یا دوستی نیست!)، منظورم اینه که مثلاً وقتی برای بار دوم رفتم به بانک، کارمندی که دفعه ی قبل کارم رو انجام داده بلند می شه و سری تکون می ده!
یا وقتی برای بار دوم رفتم مؤسسه ی زبان تو سلام و احوالپرسیشون دیدم فامیلیم یادشونه!
خیلی خوشم میاد!
یا شما حتماً تو تهران تجربه کردین که وقتی تلفنی می خواین چیزی رو از جایی پیگیر بشین احتمالاً آخرین چیزی که به گوش می رسه یه جمله ی ناتمام هستش و صدای کوبیده شدن تلفن!اینجا 6،7 مؤسسه یا مجموعه ای که تلفنی ازشون سؤالهایی داشتم، همشون نه تنها با کمال حوصله جواب همه ی سؤالاتم رو دادن بلکه با دلیل و بی دلیل مدام یا عذر خواهی می کنن یا تشکر!
خیلی خوشم میاد!
نمی دونم حالا ربطش چیه، اولین دلایلی که به ذهن من می رسه فشارهای عصبی و ترافیک و کثیفی هوا و ... هستش که تهرانی ها رو بی حوصله کرده! نمی دونم، شاید!
خوشم میاد وقتی با منشی یکی از شرکت های اینترنتیشون یه خورده حرف می زنم که بعضی از سایتها که نباید فیلتر باشن رو فیلتر کردین، راحت بهم می گه که چه جوری می تونم با اکانتشون سایت ها رو باز کنم!
اینجا هم چون زیاد کسی رو نمی شناسم (و ترجیح هم می دم نشناسم!) نصف امورِ زندگیم با 118 می گذره! اینقدر خوب برخورد می کنن که پر رو شدم! اولین راه حل همه چیز،118!
برام ارزش داره که وقتی یه خانوم آرایشگر می فهمه که از طریق 118 آرایشگاه خوبشون رو پیدا کردم چون تازه واردِ کاشانم، می گه از این به بعد منو مثل خواهر خودت بدون، هر کاری داشتی بهم بگو.
هر چند که ترم خوبی قبول نشدم ولی باور کنین من همه ی این چیزا رو می فهمم!!!
(جواب بعضی از پیام هایی که لازم باشه رو تو همون صفحه ی پیام ها می دم، خواستین چک کنین!)
سحر جان سلام
من چهار سالی کاشان بودم و همیشه در راه ولی سعی کن بیشتر اطراف کاشان باشی !
خیلی قشنگه . بعدش هم بی خیال مردمش درست بشو نیستن دیگه . غیر از بعضی هاشون که ماهن... بیچاره سهراب و امثال اون فکر کنم واسه همین بوده سهراب بیشتر به باغشون در چنار می رفته
امیدوارم همون ماه ها فقط قسمت من بشن!!
سلام
اختیار دارید سحرم همیشه خودش نورانی هست...
سحر یادته واسه مرمت رفته بودیم میراث چه ذوقی کرده بودیم ؟!!!بنیاد مسکن(خواهر... )خانم محترم مسئول کتابخونه)):
بی ربط بود ولی نمیدونم چرا الان یادشون افتادم!!!!
چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت،چقدر خوش گذشت!!!!یادش بخیر!
امکان نداره یادش بیفتم و الکی با خودم نخندم!!!!
طبیعی بود یادت بیفته چون همون برخورد خوب...!!!
براتون آرزوی سرخوشی دارم و تبریک میگم در مسکن جدیدتون این همه شرایط خوب موجوده. راستش دیگه کم کم حسرت یک برخورد مناسب در تهران داره به دلم میمونه. (یک بار وقتی به خاطر برخورد بد یک فروشنده در فروشگاه موسیقی به ایشون گفتم دیگه از فروشگاهتون خرید نمیکنم، در جواب ادای من رو در آورد و به حالت مسخره گفت حالا خواهش میکنم بیا و خرید کن!!! البته الآن به اون برخورد ابلهانه ایشون میخندم و همینطور به خودم. با اینکه مشتری یکی دوساله اونجا بودم ولی فراموش کرده بودماینجا اینطور چیزا اهمیتی نداره!) بههرحال امیدوارم همیشه روزگار به کام شما باشه. (راستی! خیلی معذرت میخوام. اما نفهمیدم «.....» یعنی چی!) بههر حال ممنونم. سرخوش و پیروز باشید.
برای منم نحوه ی برخورد آدما از هر چیز دیگه ای مهم تره...
سلام بابا پس کی بیایم اونجا؟
باور کنین ما فقط راضی به زحمت شما نیستیم! این همه راه از اونجا بکوبین بیاین اینجا آخه!؟!؟!؟دیگه چی کار کنیم، ما میایم اونجا!!
سحر خوبم!امیدوارم خیلی زودتر از اونیکه فکرشو کنی به محیط اونجاو مردمش عادت کنی.ما هم از اینجا برای موفقیتت دعا می کنیم.فقط یه چیزی ...آخه...می دونی...چه جوری بگم...حس می کنم دلم یه عالمه برات تنگ شده.با وجود اینکه هیچ وقت ندیدمت...حتی صداتم نشنیدم...اما...باور می کنی سحر که دلم عجیب برات تنگ شده؟!!نمی دونم این حکایت غریب چیه.ولی ...تازه یه عالمه هم دلم واسه فاطمه تنگ شده.می دونم الان هردوتون دارین بهم می خندین...ولی خب چی کار کنم.دست خودم نیست...سحر به نظرت من توهمی شدم؟
مرجان عزیزم، ممنونم از این همه مهربونی...امیدوارم هر چه زودتر بتونم ببینمت!
معمولا کسی که از تهرون میره شهر کوچیکتر همین حس و حال و داره! چه خوب که راه رو پبدا کردی! همیشه خوشبخت باشی و موفق!:)
غیر از خودمون بقیه فامیلا اونجا هستن. اگه کاری کمکی چیزی بود رودرواسی نکنی همسایه ;)
شرمنده می کنین! خیلی ممنونم!
پس انگاری جای خوبیه ...
سلام به هر حال کاشان شهر خوبیه فقط مواظب باش توی فین نری مثل امیر کبیر خود کشی کنی
مطلبت منو یاد چند سال پیش انداخت، وقتی دانشجو بودم ،
یه موقعیت پیش اومد که هفته یی ۲ روز می رفتم بیرجند برای مرمت آثار باستانی اونجا ، تو همون دو روز کلی مشکل داشتم تمام یک سالی هم که میرفتم ، نتونستم عادت کنم .
برای کسایی که از شهرای بزرگ به ای جور شهرا میرن واقعا خیلی سخته .
یادمه بار اول که رفتم حدود ساعت ۵ بعد از ظهر بود ، از مهمانسرا اومدم بیرون که سیگار بخرم اما حتی یک مغازه باز نبود ، آخرش صاحب یک مغازه رو از تو مسجد پیدا کردم باهاش رفتم و از تو مغازش بهم سیگار داد. برام خیلی عجیب بود که تمتم مردم شهر با اذون مغرب تعطیل می کنن و میرن خونه .
( البته الان به خاطر دانشگاهها و حضور دانشجوها این شهرای کوچیک خیلی بهتر شدن)
امیدوارم هر چی زودتر با محیط کنار بیای ، موفق باشی
هر جا باشی به یادتم
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم... سحرم... امیدوارم خونه دلت همیشه گرم باشه... ترم پایین زبان فدای سرت...
مبارکه این فضای جدید. ببینم این شماره ی ۱۱۸ کاشونو میشه بنویسی؟
کدوم مبارکی بابا!! همش تقصیر این بلاگ اسکایِ !!! سر خود برداشته قالبا رو پاک کرده....برای خودش سیستم جدید راه انداخته!!!!
قالب نو مبارککککککک
سحر جونم خبر نمیدی می یا ی خبر نمیدی می ری !!!یه بارکی بگو ما هویجیم اینجا !!!نظرت چیه !!!راستی ورود الهه جون و علی رو به خاک وطن تبریک می گم!!!
سلام..خوبین..آی گفتی...هر وقت میخوام فکر گذشته رو بکنم هر چی شیطونی بوده یادم میاد...مدرسه تعطیل کردن د.ران دبیرستان...و...شاد باشی
سحر جونم نمی خوای مارو خوشحال کنی و بنویسی؟؟؟
سلام خیلی اتفاقی به وب شما اومدم منتظر هستم شما هم یه سری به ما بزنید مطالب گذشته را هم مرور کنید