روزهای خوش زندگی

پسر بچه ی همسایه رو دیدم که یه ملخ دستش بود (از روزی که حمله ی ملخ ها رو دیدم که از سر و کول شهر و مردم چه جوری بالا می رفتن نفرت عجیبی نسبت به این جونور پیدا کردم!!)

گفتم ملخ گرفتی!؟ (از این توجهات بی خود که همیشه سعی می کنن بزرگترا به کوچیکترا داشته باشن!!!)

گفت آره! خاک های باغچه رو خیس می کنیم (با هم بازیش که دختر یه همسایه ی دیگه ست!) بعد گردشون می کنیم و می گذاریم جلوی آفتاب که خشک بشن سفت هم می شن اونوقت باهاشون ملخ ها رو نشونه می گیریم و می کُشیم و می دیم به بچه گربه ها که بخورن!! (حدیث جان به خاطر ارادت خاصت به گربه ها رسما بابت این جنایت ازت عذر خواهی می کنم! )

یاد خودمون افتادم.... حسام یه کوره درست کرده بود و منم براش کوزه درست می کردم! یادم نیست چه جوری این کارو کرده بود ولی یادمه به نظرمون بزرگ ترین کار دنیا میومد! یه بار که با احسان پسر خاله ی محمد دعوامون شده بود شبونه اومد و کوره مون رو خراب کرد!! ما هم به جاش دیگه هیچ وقت نگذاشتیم حتی از جلوی خونمون هم رد بشن! برای دفاع از مرزهامون با حسام شیفتی کشیک می دادیم!! واقعا که قهرمان بودیم!!!

نظرات 19 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:31 ق.ظ http://doxy.blogsky.com

صلام.!

علیک ثلام!

ملیکا شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:41 ق.ظ

من لذت میبرم این بچه های همسایتون و میبینم

والدینشون هم همین حس رو دارن!

sHiMa شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:34 ق.ظ http://طلوع

سلام سحر جون :* خوبی؟
یادش بخیر دیگه اون روزها تکرار نمیشه ولی خوبیش اینه که به یاد اون روزها همیشه شاد میشیم :)
راستی یه قسمت از نرگس و دیدم همون که پسره که نامه طولانی نوشت تا به نرگس بگه جریان زندگیش از چه قراره :)
خلاصه خوشم اومد ولی متاسفانه اینجا خیلی دیر وقت نشون میده و نمیشه هر شب دید :(
مراقب خودت باش :* تا بعد.

سلام شیمای عزیز! ‌باز ممنون که اومدی!
سریال نرگس بعد از قسمت ۳۰.۴۰ که حسابی آدم رو درگیر خودش کرده جنگ اعصاب های اساسیش رو راه می اندازه! هنوز زوده! ؛)
باز مرسی!
:-* :-*

تینا شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ب.ظ

زنده باد قهرمان:ِدی

معطلش نکن! شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 ب.ظ http://az0511.blogfa.com

س ل ا م
.
بلاگ قشنگی دارین اما تا حالا اومدین پیش ما؟
.
در به روزترین وبلاگ ایران منتظرتونم
.
http://az0511.blogfa.com/
.
من از مسافرت بر گشتم
.
.
بیاین ماجراهای مارکو پولو رو بخونین
.
مطالب جالب
.
و البته همراه با .......بدو
.
.
تصادف داشتیم دعوا داشتیم
.
ایرانگردی وای راستی وبلاگتون بسیار جالبه
.
من که میرم مطلبمو دوباه بخونم

[گل]

رسیدن بخیر!

معطلش نکن! شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:24 ب.ظ http://az0511.blogfa.com

تبادل لینک؟

S4Mp شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ب.ظ

anjame :D!manam aaz hamkara non barbari migereftam ;;):D:P

:))))))
از مهندس یحیی!؟!؟!؟
نون بربری یا نوم ببعی داغ؟!؟!؟!؟

اسیر فراق شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:44 ب.ظ http://www.sehresahar.blogsky.com

سلام
خوشحال شدم از حضورت
آره کاش همین امروز میومد
اما امروز هم تموم شد و هنوز....

راستی زیبا می نویسی
با آرزوی موفقیت برای قهرمان سابق و شاید هم قهرمان فعلی

تاریخ شفاهی اسبق - قرار وبلاگی فعلی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:08 ق.ظ http://meetup.blogfa.com

سلام. اونجور مواقع جنسیت هم چندان معنی نداشت

مانی فرهنگ یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.maninevesht.com

سلام.
خوشحالم که هنوز می نویسی و هر ازگاهی به من سر می زنی. روزمرگی و تنبلی باعث می شه که دیر به دیر چیز بنویسم. من با دوستام یک وبلاگ گروهی داریم که شاید پیوندش رو تا حالا تو سایت من دیده باشی. فکر کنم بدت نیاد یک سری بهش بزنیhttp://ham-ava.blogspot.com در ضمن من سایتو بروز کردم و ممنونم که باز هم به من سر می زنی...
شاد باشی

این جا هم ازدواجتون رو از صمیم قلب تبریک می گم!
براتون بهترین لحظه ها و لذت های زندگی رو آرزو می کنم!

مرجان یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:41 ب.ظ http://tara65.blogsky.com

انقدر محو پاسخ هایی که به کامنت ها می دی می شم که گاهی فراموش می کنم برای چه باز کرده ام ودوباره می بندم...بدون هیچ ردی...یادمه ماهم وقتی بچه بودیم یه تفنگ بادی داشتیم که باهاش بازی می کردیم.یه روز برادرم یه سنجاق قفلی را باز کرد و گذاشت توی تفنگ وشلیک کرد طرف بازوی من...تا ته رفت تو.!!هنوز جاش مونده.آن موقع ۵ سالم بود.یادمه بعضی وقتها هم مثل احمق ها باتوپ بیس بال وسطی بازی می کردیم!!!روزهای خوش ودردناکی بود...

:o :o :o :( چه خشانت بار !!!! بعدا برادرت عضو گرو القاعده نشد؟!!؟ ؛)
البته بنده هم یه بار توسط همین SAMP که اینجا پیغام می گذاره مورد ضرب و جرح به وسیله ی کاتر (!!!!)‌ قرار گرفتم!! اینم هنوز جاش مونده!!
یه بار هم یکی از بچه های محل با تفنگ ساچمه ای اشتباهی زد تو بازوی همین آقا یحیی که اسمش پایین اومده!!

سلام یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ب.ظ

ریحانه یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:13 ب.ظ http:// raihaneh.persianblog.com

سلام .
عشق با همین چیزای کوچیک مثل ملخ شروع میشه .

اما تجربه نشون داده با کوره و کوزه شروع نمی شه!

مرجان سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:58 ق.ظ http://tara65.blogsky.com

به ظهرم...سحر جونم

مانیا سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام مرسی...من اومدم...با اتفاقات جدید

پیام سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:03 ب.ظ http://payamra.com

اره ..یادش بخیر ....

S4Mp چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:09 ب.ظ

Khabare khoshe 4rom ooo be ete la ee mardome shahid parvar(parvareshe maghzhaye kochak)naresondi!bade hasteoo ediz mikone 4rom bashe riz maghz :D:-??!!1

می دونی شما شیرین ترین توهین کننده هستین که اینقد بدم میادددددد!!
(می دونی که من چقدر متواضعم!)

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:10 ب.ظ

mitone*:D

منا سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام.خیلی قشنگ بود...واقعاْ یادش بخیر...هیچ وقت اون ۱۰ ساعتی رو که از ترس باغبان.توی جوی اب قایم شدیم و پاهامون از سرما سر شده بود یادم نمیره.....
کجایی کودکی...سادگی...
چقدر در این زمونه دورنگی غرق شدیم..........
شاد باشی....
فعلا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد