بیوگرافی

سلام،

یه شب ساعت ۲ به ذهنم رسید که یک بیوگرافی از خودم بنویسم و ساعت ۵ نوشتنش تموم شد! اگه اون اوایل که وبلاگ نوشتن رو با هزارتا محافظه کاری شروع کردم بهم می گفتن که یه روزی بیوگرافیت میاد توی وبلاگت، قطعاً در جا سکته می کردم و اصلاً همچین روزی رو نمی دیدم!

به هر حال این است حاصل دست رنج من!!!


 

از اولین روزهای تولدم، یعنی دقیقاً بعد از ۲۰ تیرماه ۶۲، همه من رو سحر صدا می کردن در حالیکه اسم سوده وارد شناسنامه ام شد.

با اینکه مامانم در دورانی که من رو باردار بودن، چند تا از عزیزترین کسانشون از جمله پدربزرگم رو از دست دادن و پیش بینی می شد بچه ی عصبی و نحسی به دنیا بیاد؛ کودکیِ آرومی رو گذروندم.

از سال های دبستان بیش از هر چیز خاطرات مضطرب یادمه! از بهترین خاطرات دبستانم دوستی به نام معصومه بود که پدرش سرایدار همسایه بود. با هم همکلاس بودیم و من کلی باهاش عیاق! همبازی خوبی بود برای من ولی مامانم به شدت از این موضوع ناراحت بود که چرا باید من با دختر سرایداری که اتفاقاً معتاد هم بود اینقدر دوست باشم!؟ بقیه ی همبازی هام پسر بودن. انتهای یک کوچه ی بن بست در جردن قُرُق ما بود. تفریحاتمون در خرابه های اطراف خونمون که حالا پر از برج شده می گذشت. گِل بازی و آشپزی تو قوطی های خالی و دوچرخه سواری و ... خوش بودیم؛ از نقاشی متنفر بودم و اهل عروسک بازی هم نبودم!

در حیاط جلوی خونه ی مصطفی اینا چند تا گل آفتابگردون بود و من و حسام، یواشکی، قبل از اینکه اصلا تخمه ها برسن، می خوردیمشون، خیلی خوشمزه بود! یه بار به پا گذاشتن ببینن این تخمه ها چی می شن و ما دستگیر شدیم!

بابای محمد براش یه شمشیر خریده بود که می گفت این ذوالفقار، شمشیر حضرت علیِ! باور می کردیم!

با بچه های سر کوچه چپ بودیم و خیلی وقتا زنگ خونه هاشون رو می زدیم و با دوچرخه فرار می کردیم، خیلی کِیف می داد!

یه پسر کر و لال هم تو خاطرات کودکیم هست به اسم علیرضا. یه بار تو حیاط خونمون دنبال یه مرغ کرد (بابام عاشق هر نوع پرنده ه ای بود و سال ها خونمون پذیرای صد ها فنج و قناری بود!!) بال مرغه گرفت به خارِ بوته های رز و خون اومد و من بی نهایت غصه دار شدم و عین صحنه ش با همه ی اون حس بد، هنوز تو ذهنمه!

یه بار هم دنبال یه قاصدک کردم تا تو استخر (استخر که چه عرض کنم، حوض بزرگ!) و داشتم غرق می شدم که حامد نجاتم داد!

ده سال اول زندگی به همین چیزا گذشت. ولی من همیشه فکر می کردم یه آدم خاص هستم، خیلی خاص! یه روز که مامان گفت همه ی بچه ها فکر می کنن خاص هستند، این حس برای اولین بار تلنگر خورد!

آها...خیلی هم دوست داشتم معلم بشم و یه بار که مامان گفت همه ی بچه ها اول دوست دارن معلم بشن، کلی بهم بر خورد! من با فکر و منطق این انتخاب رو کرده بودم چرا منو با همه ی بچه ها مقایسه می کردن!؟ چند سال بعد که از معلمی متنفر شدم و بچه هایی رو دیدم که عاشق معلمیَن به حرف مامان رسیدم!

مامان تشویقم می کرد سوره های قرآن رو حفظ کنم (چقدر ممنونم بابت این کارش) و هر سوره ی جدیدی که حفظ می کردم یه پاک کن تزئینی جایزه می گرفتم. عاشق کلکسیون پاک کنم بودم!

حضور بابا رو تو بچگی خیلی به خاطر ندارم، صبح زود می رفت و شب می اومد خونه. بابا با اسم سحر هم که مخالف بودن و تا مدت ها من رو هر چیزی غیر از سحر صدا می کردن!! جِغِل و سِحری بادمجون از اهم آن ها می باشد!!!

مامان و بابا در شکل دادن به شخصیتمون کاملاً نقش مکمل داشتن، بابا مظهر اقتدار بود و جمع و جورمون می کرد و دوست داشت مستقل باشیم و روی پای خودمون وایسیم و تا جایی که می شد کارای خودمون رو انجام بدیم و خوب کاری می کرد و مامان هم که یه دوست عالی و بی نظیر بود (و هست!) !

از این ده سال اول که بگذریم، اول راهنمایی برام سال تطبیق با محیط بود. هم مدرسه ی جدید و هم خونمون رو عوض کردیم و حال و هوای جدید راهنمایی!

دوم راهنمایی سال خیلی خوشی بود! بیشتر خاطرات خوش دوران مدرسه ی من بر می گرده به دوم راهنمایی با نگین و روشا! همین دوم راهنمایی هم بودم که باز خونمون رو عوض کردیم و با سپیده، یکی از همکلاسی هام، همسایه ی دیوار به دیوار شدیم و رفیق فابریک!

در همین سال هم از مدیرمون لقب "سازندگی" گرفتم و باد کردم! (همزمان با رفسنجانی!!!) کنفرانس علوممون هم با نگین و روشا تا جاهای خوبی پیش رفت و به خاطر سهل انگاری یکی از مسئولین مدرسه در منطقه به مشکل خورد و من هنوز کینه ی اون خانوم رو دارم!!!

تابستان دوم به سوم راهنمایی، شبانه روزم با سپیده گذشت. خانواده هامون هم با هم جور شده بودن، به خصوص خواهر برادرا...

چند ماهی از سوم راهنمایی گذشته بود که زندگی من وارد یک مرحله ی کاملاً جدید شد... یه تحول بزرگ و اساسی... سپیده و برادرش کشته شدن.

ظاهراً زندگی وارد یک دوران افسردگی شدید شد ولی من این طور حس نمی کردم. گریه و زاری تو کارم نبود ولی دیگه خودم بودم و خودم!

  مدیرمون که مشاور خوبی هم بود هر چی سعی می کرد به قول خودش پنجره های ذهن من رو باز کنه و من رو از لاک خودم بکشه بیرون، موفق نمی شد که نمی شد! من نمی خواستم...

نمی خواستم از اون حال و هوا بیام بیرون... نمی خواستم کسی قاطیِ ذهنم بشه...

مدیرمون حرف می زد و جِز می زد و من با اینکه خیلی هم دوسِش داشتم دلم نمی خواست یک روزنه هم به روش باز کنم! اصلاً انگار خوشم میومد از اینکه می دیدم موفق نمی شه و نمی تونه من رو به حرف بیاره... آره، خوشم میومد!

چند سال اول دبیرستان دیگه دوست صمیمی نداشتم... نمی خواستم... من یه طرف بودم و بقیه رو اون طرف نگه می داشتم. وضعیت درسیم تا اون اتفاق خوب بود، بعدش شروع شد... افت و افت و افت... از این هم بدم نمی اومد! حوصله ی درس خوندن نداشتم.

یه مدتی هم سه تار می زدم. همین جوری سه تار رو انتخاب کرده بودم ولی عاشقش شدم، عاشق سازِ سه تار نه... عاشق سه تارم شده بودم. نواختن سه تار رو ول کردم ولی هنوز دارمش و دوسِش دارم!

تو مسابقات عکاسی هم شرکت می کردم و چند تا مقام آوردم ولی هیچ وقت نفهمیدم چی می شد که عکسام اینقدر مقام می آوردن!

فکر کنم همون اول، دوم دبیرستان بود که فعالیتم توی NGO ها شروع شد. یک دوران عالی و به یاد ماندنی.

گروه جوانان شمال شهر تهران و جلسه و برو و بیا و کلی حس خوب و بزرگ! ما گروه رو ساختیم و گروه ما رو. تجربه ی یک فعالیت اجتماعی و بزرگ شدن. کار فرهنگی می کردیم و کیف می کردیم، در یک جوِ خوب و سالم و پرهیجان! هر چند بعد از مدت کوتاهی خدشه دار شد ولی  اون دو، سه سال بهترین حس رو راجع به خودم داشتم، اینقدر فعال بودن رو دوست داشتم!

اون مدت هم با مخالفت های بابا (چه معنی داره یه مشت دختر و پسر دور هم جمع بشن!؟!) و حمایت های نامحسوس مامان (مخالف نبود، ولی نباید به بچه رو داد!!) گذشت.

خیلی از شب های نوجوانیم در اتاق سارا و خنده های طولانی تا نیمه های شب می گذشت. سارا رفت آمریکا و از اون موقع شد خواهر از راه دور من! برادر بزرگ تر هم در این سال ها فقط حکم کسی رو برام داشت که سر یک میز شام با هم می نشستیم و دیگر هیچ. نمی دونم چی شده بود که اینطوری شده بود ولی هر کدوم سرمون به کار خودمون بود و کار به کار هم نداشتیم ولی یه گوشه ی ذهنم به عنوان بزرگتر و حامی قبولش داشتم.حامد هم ازدواج کرد و دیگه من بودم و داداش کوچیکه که خاطرش خیلی عزیز بود و هست!

پیش دانشگاهی مدرسه رو عوض کردیم و سال خوبی هم شد.بابا من رو می رسوند و خاطره خوبی از اون همدمی با بابا دارم، چون کمتر می شد بابا رو در فرصتی که بهانه ای برای حرف نزدن نداشته باشه پیدا کرد.تو مدرسه هم با رها خوش گذروندیم. از کلاس کنکور بدم میومد. برای مشاوره و برنامه ریزی درسی می رفتم پیش برادرزاده ی همون مدیرمون که تو یه آموزشگاه کار می کرد. برنامه در هفته می ریخت ۷۲ ساعت، من نهایتاً به ۹ ساعت و ۲۵ دقیقه ش می رسیدم! فکر کنم حاضر بود یک سوم (نه بیشتر!) از عمرش رو بده و من دیگه پیشش نمی رم، بس که درس نمی خوندم! مدت طولانی سر دفتر و کتاب بند نمی شم! هنوز هم همین طورم!!

کنکور دادیم و من آزاد، کاردانی، معماری، بافق قبول شدم!!!! گفتم معماری!؟ اونم کاردانی؟!! عمراً!! بافق!؟! فکرشم نکنین! نرفتم. گفتم باز می خونم.

رها رفت کانادا.

اون سال تقریبا شروع استفاده ی گسترده ی من از کامپیوتر و اینترنت بود. غرق در دنیای مجازی! در پرشین بلاگ، سحرم، مردادِ بعد از کنکور افتتاح شد!

سال بعد هم قسمت، همون معماری بود و کاردانی! دانشگاه سوره. نیمه متمرکز هم مدیریت فرهنگی هنری دانشگاه سوره قبول شدم و کلی ذوق کردم.

معماری رو دوست نداشتم! موقع انتخاب رشته فقط از عبارت "معماری سوره" خوشم اومد که قاطیِ رشته ها انتخابش کردم، مهندسی صنایع رو دوست داشتم و دیگه از دستش داده بودم!

امیدم به مدیریت فرهنگی هنری بود و معماری رو شروع کردم! پذیرش مدیریت نیمه دوم سال بود و بعد از مصاحبه و گزینش.

ترم اول معماری تمام فکر و ذکرم اون رشته ی دیگه بود و استدلالم هم برای کم کاریم در انجام پروژه ها برای استادا این بود که من از این رشته می رم!!

در مصاحبه ی تخصصی مدیریت فرهنگی هنری نمره ی خوبی آوردم و در گزینش رد شدم!

معماری رو ادامه دادم با اکراه؛ در و دیوار و پنجره و آجر برای من دغدغه نبودن!

با بچه های دانشگاه جور شدم و خوش می گذشت. دور هم یه درسی می خوندیم و کاراری عملی رو هم با هم پیش می بردیم. تو یه اکیپ شلوغ و پر سر و صدا و ظاهراً الکی خوش! خلوتم با حدیث بود و دو ترم آخر دیگه واقعاً با هم خوش گذروندیم!

دنیای مجازی برام قوی تر از دنیای حقیقی بود و اوج فعالیت های وبلاگی.

ترم آخر بودم که خدا به طرز عجیبی من و امین رو برای هم در نظر گرفت! همه چیز سریع و عجیب پیش رفت و اول بهمن ۸۳ عقد کردیم... فقط ۶ ماه بعد از اولین صحبت ها...

نمی دونم چرا برای خیلی ها، باورِ ازدواج من، اونم به این زودی، سخت بود، حتی برای خودم!!

مرداد، کنکور کاردانی به کارشناسی داشتم و ۶ ماهِ مثلاً نامزدیمون همش به همین فکر گذشت. به فکر و کمتر به درس! میانگین مطالعه ی روزانه م به زور به نیم ساعت می رسید ولی واقعاً فکرم درگیرش بود.

یک ماهی هم با فرناز رفتیم شرکت یکی از استادامون کار کردیم، تجربه ی خوبی بود. در اتوکد(AutoCad) حرفه ایمون کرد و لذت بردیم و اولین حقوق زندگی رو دریافت کردیم!!

کنکور که تموم شد، یک هفته بعدش مراسم عروسی رو گرفتیم. ساده و کوچیک و خوب!

تقریباً همه به جز خودم مخالف گرفتن مراسم به این سادگی بودن و منم مرغم یه پا داشت! بدم میومد ( و میاد) از ریخت و پاش های مسخره ای که مد شده بود ( و هست).

مبارزه ها از طرف من و گروه های مخالف اونقدر پیش رفت تا با توافق اجباری طرفین رسیدیم به یک مهمونی ناهارِ زنونه، خونه ی یکی از دوستای بسیار عزیز که لطف بزرگی بهمون کردن.

کار امین کاشان بود، دو سالی بود که کاشان می رفت و میومد و حالا دیگه قرار بود که منم باهاش برم کاشان و اونجا زندگی کنیم.

ما اومدیم کاشان و مامان و بابا و علی هم رفتن دوبی. راستی، سال ها قبل بحث مهاجرتمون به کانادا بود و تقریباً هم داشت جور می شد و کابوس روزها و شب های من بود! هیچ جوری حاضر نبودم جایی غیر از ایران زندگی کنم و این کشمکشِ همیشگی ما، در خانه بود و بالاخره با ازدواج من خانواده با خیال راحت رفتن، البته بعید می دونم اگه رفتن جدی تر می شد کسی برای حرف دختر کوچولوی خونه تره خرد می کرد!!! بابا که چند سالی بود کار دوبی رو راه انداخته بودن و در رفت و آمد بودن و علی و مامان هم بیشتر به خاطر کنکور و سربازی علی رفتن.

اومدیم کاشان و در اولین روزی که میومدیم تصادف ناجوری کردیم و خدا نگهمون داشت! اونم تبدیل به یک اتفاق بزرگ شد در زندگیِ مشترکمون! موضوع تا 3،4 ماه مسکوت بود و حتی مامان باباهامون هم نمی دونستند، در کاشان هم هیچ دوست و آشنا و فامیلی نداشتیم به جز چند تا از همکارای امین.

کاردانی به کارشناسی معماری در کمال ناباوری قبول شدم! همدان!

دو روزه رفتیم همدان برای ثبت نام و کارای مهمانی به دانشگاه کاشان.

یک هفته رفتم سر کلاس و دیدم دیگه هیچ جوره نمی تونم این رشته رو ادامه بدم، اونم تو این محیط غریب و نچسب! فکر و فکر و مشورت و مشورت و دیگه نرفتم دانشگاه! هنوز هم مامان و بابا از این بابت دلخورن!

فراگیر پیام نور شرکت کردم. رشته ی علوم اجتماعی. قبول شدم. می خواستم رشته ی کامپیوتر شرکت کنم ولی بنا به مصالحی این کار رو نکردم.... شاید بعداً شرکت کنم، دنیا رو چه دیدید!!

یک شرکت کامپیوتری ثبت کردیم، رشته ی امین و علاقه ی من. هنوز فعالیت رسمیش شروع نشده.

الآن دو سال از زندگیِ خوب و آروم ما در کاشان می گذره و سه ترم از رشته ی جدیدم.

از خودم راضی نیستم! از جایی که قرار گرفتم... یه جای معمولی نشستم نه اون جای خاص! الآن دیگه به خودم شک دارم، اعتماد به نفسم در این مورد خیلی کم شده. نمی دونم به جاهایی که در دوران نوجوانی فکر می کردم می رسم یا نه... نمی دونم شاید اینم حق با مامان بود؛ همه ی بچه ها فکر می کنن که خاص هستند، ولی ...

خدا جون، شکرت!

نظرات 92 + ارسال نظر
پویا یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:43 ب.ظ http://pooyamcs.blogsky.com

سلام
بیوگرافی ۴ تا اعضای متالیکا از این کمتره
اگه تو ویرایش قالب های وبتون خودتون دست بردین به من یه خبر بدین

پویا یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:11 ب.ظ http://pooyamcs.blogsky.com

مرسی مشکل حل شد
ولی یه سوال میتوننین لینکای منو بزارین ته وبلاگ که ۱۰ تاش پشت هم باشه
و ۱۰ تا دیگه روبه روش و ۱۰ تای دیگه هم رو به روش؟

سلمان یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ب.ظ

سلام
خیلی خیلی تصادفی به بلاگت برخوردم و اولین خط از داستانتو خوندم اما اونقدر جذاب و روون بود که مجبور شدم تا آخر بخونم. راستی یه چیزی...
خاص بودن به خاص دیدنه و دیدت به زندگی خاصه!
موفق باشی

ممنوم...

مرجان یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:37 ب.ظ http://tara65.blogsky.com

سلام سحر جونم!...اتفاقا به نظر من خاص شدی...خیلی هم خاص!!!...نمونه اش: مامانی که به راحتی عقد دخترشو ندید می گیره و نمی یاد باید مامان فوق العاده خاصی باشه! اما از شوخی گذشته به جرات می تونم بگم بهترین دوست دنیای دیجیتالی من شد سحر...خودش نمی دونه اما خیلی وقتا از همین راه دور بهش تکیه کردم!...آروم می شدم با فکر کردن بهش! باورت می شه مامانی؟!!! دخترت تاحالا اینا رو بهت نگفته بود...خیلی چیزای دیگه رو هم نگفته...حسرتشو به دلش نذاری! مخصوصا الان که حس می کنه دیگه اون دختر کوچولوی مامانش نیست!...از این بزرگ شدن متنفره!

معلومه که باورم می شه دخترکم!!

فخری یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:37 ب.ظ http://www.mohtashami.info

سلام سحرم خوش اومدی بعد از مدتها دوباره به این خانه دوست داشتنی خودت
خوشحالم که اینجا اقلا می تونم ببینمت و از حالت با خبر بشم و دلتنگیامو کم کنم یه خورده البته
عزیزم تو خاصی خیلی هم خاص خودت می دونی ما هم می دونیم و اون آقا امین هم که ورت داشت برد وسط کویر و مارو به هجرانت مبتلا کرد بهتر از همه ما می دونه
راستی خوب شد نگفتی آقا داداش هنوزم منو در این تغییر استراتژیک مقصر می دونه شاید یادش بره یواش یواش نقش نداشته منو
قربان صفا و محبت خاصت
فخری

قربون شما من برم دربست!!!!!!!
من هم هنوز ممنونتونم که جسارت این کار رو به من دادین! نگران آقا داداشتون نباشین، درست می شه ؛)
دلم براتون قد یه نخود برره شده! به امید دیدار به زودی.

حسام یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 ب.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام سادات خانوم..خیلی مخلصیم..رسیدن بخیر..همون خوش برگشتی:)..ولی من تموم این بیوگرافی رو می دونستم که!یه خورده هم بیشتر!مثلا همش سر جلسه امتحان دیر میرسیدی و هنوز هم!..یا مثلا کجا کار آموزیتو گذروندی!...اگر قرار بود من بیوگرافیتو بنویسم از اینا بیشتر می شد!...خب به هر حال امیدوارم تو راهی که انتخاب کردی که از سر آگاهی و شور و شعور توام بوده موفق باشی..هم تحصیل و آموختن دانش (خواستم بنویسم خاتمه تحصیل دیدم آموختن علم اون هم علوم اجتماعی را پایانی نیست!)و همینطور در زندگی مشترک...

حسام یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:11 ب.ظ

آره تو خاص هستی..اولین باری که بلاگتو خوندم اینو فهمیدم..مهر ماه سال ۸۱ و حتما همراه زندگیت هم اینو می دونه...خب!رفتن به دل کویر و کاشان و ...درسته تنها هستین ولی وقتی دلت خوش باشه همه چیز قابل تحمله و صد البته همراه خوبی برای هم بودن...

حسام یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ب.ظ

در اداره شرکت هم امیدوارم موفق باشین...فقط یه تجربه کوچیک در اختیارت بذارم..از همین امروز یه حسابدار خوب رو در نظر داشته باشین تا دفاترتونو تنظیم کنه...سود و زیان..والبته تنظیم اظهارنامه مالیاتی و گرفت و گیرای دارائی و مالیات و بیمه و...این جور مسائل...که در آینده مشکلی نداشته باشین...چون تجربه شرکت داری ندارین می گم!..خوشبختانه شرکا شریک زندگی هم هستن...قط حتی اگر کار هم نکردین تو تنظیم مدارک مالیاتی خیلی دقت کنید...براتون تو کارهای شرکت هم آرزوی موفقیت دارم....:)
و اما...آره خودش می دونه...خوب هم می دونه...همونطور که....همین!..

خیلی خیلی ممنون از راهنماییتون! متشکریم!

S4Mp سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:19 ق.ظ

nimche jan!
be mosbat tarin halate momken be khanevade negah kardi ! motmaeynan hich khanevadeyi bi saro seda nis! yadet nare hamishe baradari... khahari...va pedari...dashtim va tanha madari be khobie behesht dashtim! va hamaknon ham khahari...baradri.va pedari..darim!(nokte noghtashe:D), hamchenan madari ziba! hamishe azat tashakor mikonam be khatere etemad be nafs haye bi moredi ke dadi oo midi hamchenan :D nimche haaaaa! nemishe haaaa!

تو مهربون ترین، خوب ترین، آقاترین، دوست داشتنی ترین، بهترین و یگانه ترین داداش کوچیکه ی دنیا هستی!
من کار بی موردی انجام نمی دادم و نمی دم تو خودتو دست کم می گیری و من وظیفمه که قدرتتو بهت یادآوری کنم... روزی رو می بینم که تو با «تلاشت» به اون بالاترین نقطه هایی که باید برسی، رسیدی... بدو... دییییییره!!

وستا سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:49 ب.ظ

اتفاقا زندگی خوبی داشتی تا الان... خدا رو شکر. ولی وقتی میخوندم بیوگرافیت رو متوجه شدم اگه از من بخوان نمی تونم تعریف کنم. خاطراتم زود محو میشن!!! ۲-۳ سال پیشم رو هم حتی خوب به خاطر ندارم!!!! آلزایمر گرفتم.. نه؟!!!

چرا «اتفاقا» وستای عزیز!؟! ؛)
حافظه ی من وضعیتش خیلی افتضاحه!!!! باورت نمی شه، اصلا نمی تونی خودت رو با من مقایسه کنی! خواستی مسابقه می گذاریم!!
تو سعی کن بنویسی، خیلی چیزا یادت میاد!

نگین سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام dkj
بیوگرافیتو بالاخره خوندم، خیلی برام جالب بود. ولی بدون که تا وقتی ما هستیم تو تو کاشان تنها نیستی.
دیگه خیلی وقتتو نمی گیرم ماهی زرد تنگ ماهی

سلام kj!!!!
تو برخلاف خواهرت خیییییییییلی مهربونی!!!
معلومه که با شما ها تنها نیستم! ولی توی بی معرفت هم که داری می ری :(((((

salim سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.salimian.com

خجسته زادروز منجی عالم بشریت بر شما شادباش و مبارک باد
به امید آن روز که اشعه های طلایی صلح و دوستی در کنار آن یار سفر کرده همه گیتی را روشنایی بخشد.

پیام سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:15 ب.ظ http://payamra.com

رسیدن بخیر و زیارت قبول ... نوشتن این متن شجاعت زیادی میخواد ...

احسان سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:22 ب.ظ http://ehsannaz.persianblog.ir

نمیدونم چرا از اون اول که بلاگ زدم وبعد بلاگ شما را دیدم( شما اولین لینک بلاگم بودید )فکر میکردم خیلی از من پخته تر و بهتر ودر نتیجه مسن تریداما اگر به این بیوگرافی استناد کنم شما دوسال از من کوچکترید!ولی حوادث واتفاقات شما پزانده. خوشحالم در این چند سال با بلگی روبرو بوده وهستم که چنین نویسنده زجر کشیده وسردو گرم دیده ای دارد

زجر کشیده!؟!!؟!؟ شوخی می کنین!!! شما همیشه شوخی می کنین!
ممنونم، بسیار بسیار!

علی چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:03 ق.ظ http://kolahzard.blogsky.com

سلام سلام سلام
از خوشبختیت خوشوقتم
خوش باشی و آرام و مطمئن

حسام چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ق.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام دختر عموی گل..عیدت مبارک..باشه ما قبول داریم..شما بیا..هر جور دوست داشتی بیا..آره!:) عیدی؟ اونم ویژه؟..حالا غیر ویژه رو داشته باش:
فرصت شمار صحبت کز این دو ره منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
خب ویژه هم چشم!به روی دو دیده..راستی اون موقع صبح تو اینترنت چکار میکردی؟؟؟!!!آره خب...:)یه عیدی دیگه هم برای ...آره!اینجا می نویسم:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد
ایام به کام..تعطیلات هم خوش بگذره..خوب و خوش ببینیمت همیشه همیشه..و همیشه سبز!:)

یه خبر جدید دارم براتون!!! در پست بعدیه وبلاگ می گذارم!!

فرناز پنج‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام سحر خانم بابا چرا از این قسمت آخر زندگیت که دوستای مهربونت اومده بودن ننوشته بودی ...... نامرد

فرناز جونم بگذار خاطره ی روزهای سخت رو فراموش کنم! ندیدی دستم از کجا تا کجا پاره شده بود!؟!!؟ ندیدی اون یخ حوض رو!؟!؟‌بگذار دیگران ندانند!

حسام پنج‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:53 ب.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام حاج خانوم...خیلی چاکریم:)خوبی؟تعطیلی خوش گذشته؟تو این تعطیلیها هم کاشان موندگاری؟!...هر جا دل خوش باشه همونجا وطن میشه..آره!..خب دیگه چراغ خاموش میای و میری؟آره؟...

ما سنگر رو حفظ می کنیم، تحت هر شرایطی!

اطهر جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:56 ب.ظ

من میخوام بدونم مبحث مهم و عظیم پرورش گل و گیاه که در طی ۳سال کاردانی بهش عمیقآ پرداخته شد هیچ نقشی در زندگی تو نداشت؟!!!که حالا نمک نشناسی شما به حدی رسیده که از این گروه زحمتکش! تحت عنوان الکی خوش یاد
میکنی؟؟؟!!!!!!!

:))))))))))
همن که پیوند عمیقی بین سرپرست گروه و گلی زیبا برقرار شد برای ما کافی بود!!! نگذار بگم اطهرم، بگذار این دهن بسته بمونه..... می خوای وبلاگم فیلتر بشه آیا!؟!؟!؟!؟

ظهری شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 ق.ظ http://bustansaribakhsh.persianblog.ir

اووو
سلام سحر خانوم
سر نزدنت یه خورده نگرانم کرده بود
این پسا مشالله چقد طولانی تا خراب شدن کنفرانش علوم خاندمش
اجازه بده بقیه اش رو هم بخونم بعدن نظر بنویسم موفق باشین

من که تازگیا اونجا بودم!

شیدا شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:19 ب.ظ http://abyeasemoon.blogfa.com

سلام. من یدفعه سر از وبلاگ شما در آوردم. خیلی برام جالب بود. امیدوارم همیشه موفق باشید.

مهشاد شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:10 ب.ظ http://WWW.MAHSHADar.BLOGFA.COM

سلام

خوبی؟

خیلی جالب بود

گاهی آنقدر غرق آرزوهایت می شوی که نمی فهمی

خودت آرزوی کسی دیگر هستی

بابای

حسام یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:02 ب.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام...خبر؟باید زمزمه کنم قاصدک...
قاصدک هان چه خبر آورده ای؟
از کجا وز که خبر آورده ای؟
خوش خبر باشی اما
گرد بام و بر من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
اما اگر خبر را تو بیاری..آره..حتما خوش خبریست.. منتظریم..
همون انتظار:)...(بی اختیار یاد شعر قاصدک افتادم..صدای شجریان هم تو گوشم میپیچه..البته من تصویری هستم! و نوشته های اون عزیز خوب یادمه...الان جلوی چشام هستند...:)قاصدک...آره.../خب حفظ سنگر رو هستم... این خیلی خوبه...خیلی... همیشه حفظ کن...و چه خوبه که دونفرین...این خیلی خوبه...یکی کم آورد اون یکی هست...آره..همراه!...آره دختر عمو...سبز باشین:)

مریم یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:03 ب.ظ http://maryamune.blogfa.com

سلام.
شما دانشجوی معماری هستید؟
من نیاز به کمی مشورت دارم (برای تغییر رشته) ممکنه کمکم کنین؟
(:
می تونم براتون آف بذارم؟
لطفا اگه کامنت میذارین خصوصی باشه، با عرض معذرت (خجالت)
راستی قلمتون خوبه.. زیارتم قبول. چه تو جاده.. چه تو عربستان!

مریم دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:18 ق.ظ

جالبه که بیوگرافی نوشتی..
منم کودکی آرامی داشتم. اما اصلا علاقه ای به یادآوری خاطره هام ندارم.
از جوونی کردن بیشتر لذت می برم، از بچگیام بیشتر از هر چیز معلمای اخمو و وحشیم رو به خاطر میارم!
راستی چقدر خوب شد که ازدواج کردی و نرفتی خارج از ایران.. (ترس).
خوشبخت باشی. (:
(هنوزم گیجم که چرا معماریو ادامه ندادی!)

ملیکا دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ق.ظ

با مامانت موافقم همه فکر میکنن که خاص هستند

مسافر غریب سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.darmasiretalab.blogfa.com

سلام قشنگ نوشتین .موفق باشین

حسام سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:03 ب.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام..تو که هنوز آپدیت نکردی!!:(..خب اون چیزائی هم که گفتی نوشتم نیومد!!!:(خب دوباره میفرستادی... من برام درس عبرت شده وقتی کامنت میزارم سلکت می کنم بعد کپی اگر مشکل خورد دوباره بفرستم...دیدی حالا! از یه بلاگر قدیمی خیلی بعیده!!!:ی آره...

:)))))
این جمله ی آخر رو خوب اومدین!!!

منا سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام سحرم.... وای جه خوب بود! عزیزم خودت خوب میدونی که همیشه برای من خیلی خیلی خاص و خوب و دوست داشتنی وگل و ههممممممه چیزایی خوب دنیا بودی و هستی و خواهی بود .
سحریه پر طلائی / امید تیم مائی ....

خیلی دلم برات تنگ شده .بووووووووس :-*

وای منا جونم اگه بدونی چقدر خدا رو شکر می کنم که دوست خوب و مهربون و تکی مثل تو دارم! هر چی می گذره بیشتر قدر ت رو می دونم، به خصوص قدر خنده های نابی که همیشه تلفنامون پٌره ازشون خانوم دکتر ؛)‌ !!!!
هزاران بوس و دلتنگی! :-* :-* :-* :-*

منا سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:41 ب.ظ

یه چیز غم انگیزم بگم ؟!؟! با اینکه تقریبا ۲۴ ساعت از حرف زدنمون میگذره ولی هر چی فکر میکنم و به لیست این کنار نگاه میکنم یادم نمیاد اسم اون وبلاگی که گفتی چی بود. به نظرم هیچ کدوم این اسمها آشنا نمیان !!!! جدا متاسفم .میدونم به زودی از دوستی با من استعفا میدی !!!

یه چیز دیگه هم میگم ! من امروزم صدام عالی بود دوباره و مطمئنم روح هایده شاده شاده !!!!

قربونت برم من ؛)‌ منم دیروز یه چیز مهمی یادم افتاد که باید بهت می گفتم که الآن هر چی فکر می کنم یادم نمیاد چی بود!!!! بیا بریم خودمون رو معرفی کنیم!!!!! (هر گونه سوء استفاده ی افراد غیر از این مکالمه اکیدا ممنوع می باشد و پیگرد قانونی دارد!)
نی نی بلاگ بود (خیلی خیلی معذرت می خوام از اینکه اسم به این واضحی داره و تو یادت نیومده!!!!)
:)))))))))) صدات عالی بودددد! (البته اگه خودت نمی گفتی نمی فهمیدم!!!) اگه هنوز خوبه بگو بهت زنگ بزنم ؛) نکه کم مخت رو خوردم!!!)

حسام چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:55 ق.ظ http://nastihan.persianblog.ir

باز هم سلام...الان نظری بعد از خودم خوندم...منا!این همون منای مستعد و IQنیست؟...میشه حدس زد:))... تو با اون هوش سرشارت انتظار دیگه ای ازت نمیره...تا آخر میشه خوند چه خبر بوده..هست و....بله...چاره هم نداریم تحملت می کنیم :dآره!....آره خب..لطفا از لرزوندن روح هنرمندان نیز صرف نظر فرمائید...:)..همون دیگه...

وای ی ی ی ی ی ی ی ی ی غیر قابل تحمله!!!! شما به چه جراتی با دوست نازنین من اینجوری صحبت می کنین!! X-(X-(X-(X-(X-(
تحمل چیه؟‌من منا رو روی سرم می گذارم! گفته باشم!

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:32 ب.ظ

((فعالیتم توی NGO ها شرع شد))
شروع شد اصلاح نمایید
از نظر ما شما خاص هستین
بیوگرافی وتاریخ کاشان رو هم نوشتنش عالیه شامل(تاریخ ، وجه تسمیه،آثار باستانی و دیدنی و...)
امروز تا آخر تاریخ زندگی تون رو مطالعه کردم
موفق باشین

خیلی خیلی ممنونم از این تذکر به جا! اصلاح شد!
در مورد کاشان هم.... من رو وارد بازی های پیچیده نکنین لطفا!!

ظهری چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:33 ب.ظ

با معذرت
کامنت قبلی که بدون نام درج شد از من بود موفق باشین

ظهری چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:34 ب.ظ

ضمنن از پس حسام بر نیایین ...اون با من

ممنون می شم اگه .... !

سعید چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:10 ب.ظ

سلام
من هم ۵ ساله کاشان مشغول تحصیلاتم
دیگه حسابی خسته کننده شده
البته خاطرات بسیار خوبی از کاشون دارم که با هیچی عوضشون نمیکنم مخصوصا نیاسر که خیلی دوستش دارم.
مطمبنم دیدمتون
فعلا bye

منم نیاسر رو بیش از هر جای دیگه در این حوالی دوست دارم!

مطمئنین؟!؟

حسام چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:18 ب.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام...:)))خب باشه..چرا میزنی؟:)))منا روی سر شما و توی قلب ما جا داره...دوست جون دیگه...ولی خیلی مستعده! به قول خودش IQمن هم چاره نداشتم!... حالا خودمم دچار شدم ها!چند وقت یشعزیزی میخواست بسته ای بایک بفرسته در خونه آقا آدرس رو دادم تا رسیدم به لاک!هر چی فکر کردم یادم نیومد که ۲۴یا۲۲آخر سر به بیمه نامه ماشینم مراجعه کردم!!!یا مثلا تلفن خونه رو دیروز یادم رفته بود!رفتم از تو گوشی موبایلم نگاه کردم !!!!خب چه کار کنم حواس واسه آدم نمیذارین شماهاااااا...حساب اون ظهری هم خودم میرسم..دیگه تو دعوای خونوادگی دخالت می کنه؟!آره؟ بین سر عمو دختر عمو هر چی هم بشه باز از یه رگ و ریشه هستند...آره!:ی..../بنویس دیگه!..راستی گفتی شیطون کوچولو منم دلم براش شده قد دل یه مورچه...چه خبر؟!خوبه؟ چه می کنه؟خبر داری؟!...

فخری جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.mohtashami.info

سحرجان سلام
می گم یه ضرب المثل بود توش کم داشت و همیشه چی بود تو یادت می یاد
اگه یادت بیاد مطوئنا جایزه ش مال خواننده های این وبلاگه از جمله من عزیزم :d

ما که همیشه کم می گفتیم عمه جون! حالا یه باز زیاد شد ؛)
سارا ضرب المثلتون رو حدس زده در بالا!!!!

مرجان جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:31 ب.ظ http://tara65.blogsky.com

سحریه من دخترت کارش تموم شد رفت!....به خدا اگه در جوابم بنویسی مبارک باشه دیگه نه من نه تو!

تموم شد چیه!؟!؟! تازه شروع شد!!!!

آقای مسلم شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:58 ب.ظ http://daftar-ensha.blogsky.com

سلام
ممنونم که به وبلاگم سر زدی
وبلاگ قشنگی داری .... و مثل اینکه تو کارت خیلی مهارت و تجربه داری ... دقیقاً بر عکس من
نه نمی دونم شاعرش کیه ....
آخه مال دوست برادرمه و باید از اونا بپرسم
موفق باشی ....
گر در ره شهوت و هوا خواهی رفت
کردم خبرت که بی نوا خواهی رفت
یا حق

حسین یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ب.ظ http://baryekhodam.blogsky.com

سلام سحر جان دوست جدید.
ممنون که به بلاگ ما اومدی .
ببین من یه عادت بدی دارم که پستهای دوستامو زخیره میکنم .با حوصله میخونم بعد میام نظر میدم.
اینو گفتم یعنی بازم میام. البته خوشحال میشم باقی مطالب رو بیای بخونی ونظر بدی.
منتظرم

تیبا یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:48 ب.ظ

سحر جونم از نظر من تو همیشه خاص بودی...از سحر فقط همین یکی تو دنیا هست ...قدرشو بدونید :*****

تیبا جونم دلم خییییییییییلی برات تنگ شده، چی کار کنم!؟

حسین یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
من بیوگرافی شما رو خوندم خیلی خوب بود همه ما یک دونه ازاینا رو برای خودمون داریم در مدت ۲یا۳ ساعت یک زندگی ار آغاز تا سن بیست وچندسالگی مثل یک فیلم شیرین بود مثل برق تموم شد یک چشم بهم زدن من با خوندن بیوگرافیت یاد یک چیز افتادم آخرش این دفتربسته میشه برا هممون... یک خواب شیرین یا تلخ منو ببخشید رفقا اینکه هیچ کدوم از ما نمیدونه حقیقت چیه آخرش که چی اینکه یک روز به دنیا بیاییم چند سال زندگی بعد همه چیز تموم میشه باید تمام اون چیزا یا تمام اون کسایی رو میخوای بگزاری بری من نا امید نیستم اما اینک من چی هستم؟ الان کجام؟ برای چی هستم بعدش چی؟... هممون داریم خاله بازی میکنیم فقط این یکم تعدادش بیشتره . دروغه> میخوام بگم دنیای ما هم مجازی
دوست دارم جوابمو بدی فکر کن یک روز روشن و زیبا دری تو یک خیابون یک شهر قدم میزنی داری راه میری خیابونه کلی مغازه داره و از زیباترین خیابونای شهره چشمت رو باز کن پسری رو میبین گوشه خیابون گل می فروشه خسته و رن جور ودر مقابل پسر دیگری که توی بنز بابا ش نشسته ببخشید داستان بلد نیستم این بر کدوم اصل بر کدوم عدالت میتونه باشه هممون می خواهیم از بقیه یک نردون بسازیم بریم بالا حتی اگر بنا به نابودی ما باشه اون یکی رو له میکنیم بعد میزاریم زیر پامون یک مشت گرگ که به خون هم تشنه باید نابود کنی تا زندگی خوبی داشته باشی خلاصه باید خیلی خبرا باید باشه هممون خوابیم کس یا کسانی هستی یا هستیان هستند مارو می بینن دنیا دنیایی نیست که ما میبینیم یک بازیه ترسناک (برا من !) عمر میگذره چندین سال به یک چشم به هم زدن تبدیل و دیگه بر نمی گرده... ................................................. ببخش اگر حرف زدن بلد نیستم می خواستم چیزی گفته باشم برا اینه که از متنت خوشم اومده بیشتر از این نمی تونم فک بزنم و تراوش احساسات کنم برمیگردم حتما

سلام
خیلی خیلی ممنونم از توجهتون.
درسته آخرش این دفتر بسته می شه ولی مهم اینه که شخصیت اصلی داستان از خودش و شرایطش راضی یاشه. مهم اینه که بدونه که خوب نقشش رو بازی کرده.
من خیلی به موضوع عدالت از دیدی ک شما بهش نگاه کردین فکر می کردم تا بالاخره یک روز که رفتگری رو دیدم که با لبخند و آرامش عجیبی داشت کارش رو انجام می داد، جوابم رو گرفتم!
هنوز هم وقتی می بینم چند تا خانواده ریختن پشت یک وانت و آواز می خونن و می خندن تا شاید یه جا سفره ی نون و پنیرشون رو پهن کنن و آدمای عبوس و اخمویی رو پشت ماشین های آخرین سیستمشون می بینم، جوابم رو می گیرم!
می دونم همیشه هم وضع این طور نیست ولی من یاد گرفتم که هر کسی در هر جایگاهی که باشه خودش خیلی بیش از بقیه می تونه رو زندگیش تاثیر بگذاره و شیرینش کنه. این بازیه کوتاه در این دنیا به اون ترسناکی هم که فکر می کنیم نیست، موقع هایی ازش میترسیم که حس می کنیم نویسنده ی قصه مون خودمون نبودیم و نیستیم، اونوقت فقط کافیه مطمئن باشی نویسنده ش کسیه که بهش ایمان داری!
اصلا حالا که ما دستی توش نداریم بگذار فکر کنیم همون خاله بازیه شیرینه، خودمون رو گول بزنیم تا این بازی تموم بشه و اون وقته که حقیقت رو می فهمیم...
خیلی از حرفام شعاری شد و راستش رو بخواین خودمم خیلی وقتا بعضیاشو فراموش می کنم...
باز هم ممنونم از وقت و فکری که صرف کردین بابت خوندن این متن و نوشتن پیام.
ممنونم!

Sara دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:43 ق.ظ

Salam,
Belakhare yadam moond ke bekhoonamesh, my sister has always been special. You are the bestest abji!
Ammeh khanem oon zarbol masalaro migeh ke migeh: Moshk anast ke khod bebooyad na anke attar begooyad? Fekr konam!
Ya ooni ke migeh: ma in mooro too asiab sefid nakardim?
Ya ooni ke migeh: felfel nabin che rizeh beshkan bebin che tizeh?
Ya ooni ke migeh ye bar jasti malakhak, do bar jasti malakhak, se bareh be chang aye malakhak,
Ya ooni ke migeh: ye khoobi mimooneh ye badi
Ya ooni ke migeh: nazkesh dari naz kon nadari pato deraz kon
Ya ooni ke migeh: in ghafeleye omr ajab migozarad, daryab dami ke ba tarab migozarad?

Kholase ke arzam be hozoore anvare abji koochikeh, ma hamishe fekr mikardim ke ma oon bache khase boodim o shoma se ta kheng, :D khob kheng ke boodin shoma ha vali ma hamchin khas naboodim. Oon ham madare ma o oon goftaraye etemad be nafs dahandashoon. Bichareh to yadet miad, man fekr konam hichvaght aslant goosh nemidadam chi migeh bandeh khoda, az in bayanateshoon yadam nemiad chizi.
Na hala jeddi, you are one of the most special people in my life, and I am sure I am not the only person who feels that way about you. You are smart, kind, beautiful and strong, that makes you one special girl. Keep your head up and be proud of who you are my dearest sister.
I love you!
Sara

قربونت برم تو هنوز هم امید تیم مایی سارا خانوم گلم!!!
ما هممون داریم کیف می کنیم تو پله های موفقیت رو داری دو تا یکی می ری بالا! تو رو خدا جلوی این آمریکایی های خنگ اینجوری حرف نزن فکر می کنن ما دیگه چی بودیم!!
دوست داشتیم فراوون، دوسِت داریم بیشتر، دوسِت خواهیم داشت بیش از آنکه تصورش را کنی!!!
(یه جورایی نفهمیدم چی گفتم!! به زودی باهات حرف می زنم)

حسام سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:42 ق.ظ http://nastihan.persianblog.ir

سلام...ما کماکان منتظر اون خبر جدیده هستیم هان! البته الان دیگه به یه خبر سوخته تبدیل شده!!!...پس کو پست بعدی؟...خب دیدم سارا هم اومده اینجا مطلبی نوشته...چند وقت پیش آرشیو می خوندم...یادش افتادم...خوبه که؟... به قول خودش پارسال دوست امسال...آره:)....هنوزم بادمجون می سوزنه؟...این قافله عمر عجب می گذرد.آره!...یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد...به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد...یاد باد...:)..منتظریم!

حسام سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:43 ق.ظ

اینقدرم چراغ خاموش نیا و برو...خب؟..آفرین:)

تیبا سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:38 ب.ظ

منم دلم هوااااااااارتا برات تنگ شده... بین دوترم آینده ام تعطیلی ندارم که بتونم بیام...بابا دلم تنگ شده :((((((

پس کی میای؟! :(((

حسام چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:00 ق.ظ

سلام..صبح بخیر!..سحر پاشو موقع سحر! پاشو تنبلو...
آره:)..از این به بعد همراه با سحری پرسه در وبلاگ هم داریم..خلی ثواب داره..:))از وقتی حاج خانوم شدی تنبل شدیا!...فکر تر کن..آره..

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:02 ق.ظ



باران گرفته است...
به گمانم دوباره باز
بر آسمان گرفته خدا زانو به سینه اش...

........................

در زیر دانه دانه باران به گوشه ای
مردی غریب و بی نصیب
آرام و بی رمق...

می خواند از آن شعرهای مخمل قدیم
می گرید او ...
می نالد و فریاد می کند :

امشب حدیث باده و چنگ و چغانه است
امشب نگاه بر رخ عود شبانه است
امشب نگاه آسمان بر چشمهای ما است
امشب خروش آسمان بر زخمهای ما است
امشب ندای عاشقان غمگین و بی نوا است
اشک خدای آسمان ... امشب چه بی ریا است......

آری چه بی ریاست خدا ... اشک صاف تو
اینجا ببین آیینه ات روی زمین رهاست
فریاد می کنم ... خدا ... آخر به لابه ای
کو آن همای سعادت ؟
باری ... بگو کجا است ؟


.............................



بعد از حدیث شعر و شور و داد و قیل و قال
در زیر بارش باران بی امان
در زیر آسمان ترک خورده تر ز دل
می خواند بلبلی غزلخوان ... خدای را ...
می خواند یک نفس ... چه غریبانه ...آشنا
از آشیان به گل رفته اش به زیر آب
از کودکان کوچکش ...از آنچه رشته بود...
از ذهن خسته اش که به گل نشسته بود..............


اینجا حدیث دل به سخاوت نمی دهند....
اینجا سلام را به سلامی نمی دهند ...
اینجا غریب را دل آواره در بدر ...
اینجا قریب را به ندایی خمیده تن ...


.........................


باران ببار همچنان تا انتهای شب
تا نشنوند همرهان سودای سینه ام
تا گم شود بی ادعا فریاد این سه تار
تا نشنوند ناله این ساز خسته را


امشب چه تلخ می زند درویش پیر ما
آری !
چه خسته می زند این ساز بی نوا
باری !
شکسته می زند بر پرده های آن
ماهور میزند کمی
... یا نه
... نوای شور
فرقی نمی کند که او ...
دلخسته می زند ...

یادش به خیر آخرین شوریده زمان

-- می خواند چاوشی
که من اینجا چه تنگ دل
افتاده در میان غزلهای آهنین
استاده در میان نواهای بد صدا :

بس لنگ می زنم آخر .....بس چنگ می زنم...


..........................



باران ببار همچنان باران خوب من.....
باران ببار همچنان بر گوشهای کر....


باران به جان خسته ات سوگند یک نفس
بر من ببار باز هم بر من ببار باز ...



باران ببار همچنان تا انتهای شب
تا نشنوند همرهان سودای سینه ام...............

قشنگ بود!
شاعرش کیه؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:03 ق.ظ

در کنار تخته سنگی در میان ماسه ها
شاعری سر در گریبان بی نوا افتاده بود
در جدال موج و ساحل زیر نور ماهتاب
قهرمانش را لب دریا به کشتن داده بود.................

آرش علیزاده پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:11 ب.ظ http://1dar.blogfa.com

پیراهن تو بود گلدار روی دستهای باد . معصوم چشمهای تو بود و مضطرب من بودم از پسِ اینهمه راه دلنگران . بر سرم می ریخت گلبرگهایی از بادِ رمیده و رمیده من بودم در دستهای تو از خویش. می دویدم در باد و نام تو را فریاد می زدم. با باد می دویدم و از باد بیشتر تا رسیده باشم به جایی که آهسته آمدی و در آغوش من به خواب رفتی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد