یک روز فراموش نشدنی

ما خیلی اتفاقی با یک خانوم 57 ساله آشنا شدیم که حدود 40 سال خارج از ایران زندگی کردن و حدود 20 سالی هم هست که ژنو هستن! بابا شماره ی من رو بهشون داده بودن و ایشون یه روزه اومده بودن کاشان رو بگردن و با هم باغ فین قرار گذاشتیم و تو راه همش فکر می کردم کسی که 40 سال این همه کشور رو گشته ما کجا باید ببریمش که براش جذابیت داشته باشه؟ خودشون خونه های تاریخی رو دیده بودن و بعد از باغ فین می خواستن برن تپه های سیَلک که بعد از کلی تمرین بالاخره هم نتونستن درست تلفظش کنن!

تو فکر نیاسر بودم، هم سرسبزه هم آبشار داره! ولی بعد فکر کردم چقدر خنده دار! یکی از سوئیس بیاد ما بهش 4 تا درخت تو نیاسر نشون بدیم و ذوق کنیم برای خودمون!

با یه کوله پشتی و یه جفت کفش کتانی رفته بودن ترمینال جنوب و از اونجا با اتوبوس کاشان (به این فکر می کردم که ما چند وقته می خوایم بریم اصفهان و همت نمی کنیم!؟) پرسیدم با اتوبوس سخت نبود بیاین؟ گفتن اصلاً، از هواپیمایی ایران ایر خیلی بهتر بود! زیر صندلی هامون جا داشت که پامون رو بذاریم، کولر داشت، آب خنک داشت هر چقدر می خواستیم می خوردیم، برامون فیلم گذاشتن و ازمون پذیرایی هم کردن! باغ فین رو گشتیم هزار بار ازمون عذرخواهی کردن که ما قبلاً اون جا رو دیدیم و به خاطر ایشون مجبور شدیم دوباره ببینیم و وقت بذاریم و ما هر چی گفتیم که واقعاً از دیدن اینجا و همراهی با شما لذت می بریم افاقه نکرد و عذرخواهی ها و تعارفات تا آخرین لحظات ادامه داشت. گفتم این سعادتی برای ما بود که با شما آشنا بشیم گفتن من سعادت و این تعرفای ایرانی رو بلد نیستم، می فهمم ولی بلد نیستم استفاده کنم!

تو باغ فین نشستیم و یه فالوده خوردیم و خیلی راحت و بی شیله پیله کل داستان زندگیشون رو برامون تعریف کردن، خیلی هم بامزه صحبت می کردن ازمون عذرخواهی هم کردن "ببخشید، من خیلی با نمکم!! همه بهم می گن!!"

 و با یه لهجه ی شیرین که به قول خودشون "حسابی قاطی پاتیه، فرانسه و آلمانی و انگلیسی و فارسی و حتی اسپانیولی، هر چی می خوام بگم باید کلی فکر کنم!"

سعی می کردن حتماً از کلمات فارسی استفاده کنن چون اونجا یکی از کاراشون درس دادن زبان فارسیه، چه به بچه هایی با رگه های ایرانی و چه به کسانی که سازمان ملل می فرسته که فارسی یاد بگیرن! "من خیلی کلمه ی فارسی از شما یاد گرفتم و ممنونم، حفاری... بازسازی...مرمت..."

از باغ فین رفتیم تپه های سیلک. اونجا کلی به ایرانی بودنشون افتخار کردن و هی می خواستن ما رو هم به زور بِاِفتخارونن ولی حیف که وضعیت فعلی ایران مدت هاست که افتخار کردن رو از یادمون برده!

از تپه های سیلک رفتیم نیاسر، البته با ترس و لرز پیشنهادش رو دادم و ایشون هم گفتن که همه ی جاهایی که می خواستن رو دیدن و براشون فرقی نمی کنه کجا بریم. ما هم گفتیم حالا شاید بد نباشه بریم نیاسر. "نیاسر!؟! خیلی دوست دارم برم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این دفعه بتونم نیاسر رو هم ببینم! من خیلی ممنون شما می شم اگه من رو ببرین نیاسر، خیلی دوست دارم نیاسر رو ببینم آخه من عاشق ایرانم، نمی دونم چه جوری تشکر کنم... باورم نمی شه... خدای من... نیاسر!" 

منم باورم نمی شد این همه احساسات!

رفتیم نیاسر، بابت یه آبشاری که خیلی هم کم آب شده بود، بابت یه درختی که افقی رشد کرده بود، بابت یه درخت خیلی تنومد و ... اینقدر هیجان زده شده بودن که انگار نه انگار که سالها در انگلیس و هامبورگ و ژنو زندگی کردن و برای تفریحات جنوب فرانسه رو خیلی مناسب می دونن به خصوص سواحل نیس رو و ...

رفتیم رصدخانه دانشگاه در نیاسر، چشمشون به اولین تلسکوپ که افتاد: "خدای من امشب همه چیز مثل مجیک می مونه! من رو جایی آوردین که هیچ وقت فکر نمی کردم ببینم، کاشکی وقت داشتم بیشتر می موندیم" و من باز فکر می کردم دفعه ی قبلی که رفتیم رصدخانه چقدر منتظر بودم زودتر بریم بیرون!

از نیاسر برگشتیم... "امروز مثل رویا بود برای من، هیچ وقت فراموشش نمی کنم، مطمئنم برای شوهر و دخترام که تعریف کنم باور نمی کنن، حتماً باور نمی کنن بهشون بگم که دو نفر که من رو نمی شناختن چقدر به من لطف کردن، همه چیز فوق العاده بود" گفتم به ما هم خیلی خوش گذشت گفتن نه به اندازه ی من!

ما کاری نکردیم! از کنج خونه دراومده بودیم و با هیجانات و احساسات یه نفر همراه شدیم و ذوق می کردیم. تازه با کلی شیرین زبونی و انرژی!

"دو تا کفتر عصرها که دارم شام درست می کنم میان پشت پنجره و براشون غذا می ریزم، به دخترام گفتن یکیشون اکبرآقاست یکیشون اصغرآقا! می دونن اینا اسمای ایرونیه ولی نمی دونن که شوخی می کنم، من که تو آشپرخونه نیستم می دوَن میان می گن مامان اکبرآقا اصبرآقات اومدن و من و باباشون کلی می خندیم و اونا نمی فهمن برای چی! اصلاً جوک که براشون تعریف می کنم نمی خندن! نمی دونن گوشه زدن یعنی چی!"

"مامانم الآن 80 سالشه، دو سال پیش (توجه کنین 78 سالگی! در ضمن ایشون ایرانن) رفت کلاس زبان ثبت نام کرد گفت نوه هام که میان می خوام بتونم باهاشون صحبت کنم، فکر نکنین مامانم از این سوسولاست ها... نه، با چادر مشکی می نشست سر کلاس!"

و من باز فکر کردم که چه کارها که می خواستم انجام بدم و گفتم الآن دیگه دیر شده برای من؛ باید چند سال زودتر شروع می کردم...

وارد کاشان که شدیم خیابونا خیلی شلوغ بودن، شب عید بود و همه عروسی داشتن. یکی یه دفعه از پارک درومد و پیچید جلومون و امین زد رو ترمز و یه موتوری از پشت زد بهمون. وای ی ی ی  موتورهای کاشان هم که سرسام آورن! امین پیاده شد ببینه چی شده، موتوریه داد زد که ول کن بابا، چیزی نشده، پاشو برو!! (کش دار بخوانید!) امین نگاهی کرد و سوار شد و گفت چیزی نشده بود. خانوم مهمون نازنینمون گفتن: بله، خود آقا هم گفتن که چیزی نشده. من خندیدم و گفتم اینا ماشین رو لت و پار هم کنن از نظر خودشون چیزی نشده. ایشون کاملاً رفت تو فکر و گفت چه عجیب...!

خیابونا پر شده بود از لیوانای شربتای نذری. یعنی گند زده بودن به همه جا. یه جا اومده بودن وسط خیابون و جلوی ماشینا رو می گرفتن و شربت می دادن: "اینا دارن شربت می دن!؟ یعنی جلوی ماشینا رو می گیرن شربت می دن!؟ من ایران رو به خاطر همین چیزاش دوست دارم، هیچ جای دنیا شما این چیزا نمی بینین! می شه من هم ازشون شربت بگیرم؟ وای ی ی ی دارن شیرینی هم می دن! باید حتماً برای دخترام تعریف کنم، می دونم باورشون نمی شه... چقدر هم خوشمزه و عالیه!"

شام ما رو به زور مهمون کردن به خاطر "شما امروز من رو خیلی شرمنده کردین، یه روز فراموش نشدنی برام ساختین، هیچ وقت یادم نمی ره، شما بی ریا و خالص در کنار من بودین، احساس غریبی نمی کردم، شما مثل خانواده ی من بودین امیدوارم در سوئیس جبران زحمتاتون رو بکنم"


تازه فهمیدم یکی که بخواد از زندگیش لذت ببره و قدر لحظه هاش رو بدونه براش سوئیس و آمریکا یا نیاسر و یزد، فرقی نمی کنه... لذتش رو می بره!


رفتیم ایستگاه راه آهن، بلیط قطار داشتن 23:45 به سمت یزد!

تو راه آهن که از هم خداحافظی کردیم، منم احساس کردم از یه دوست خوب و خالص جدا شدم، از یه خاطره ی فراموش نشدنی... از یک روز پاک... چقدر به این همه انرژی مثبت نیاز داشتم! برای منم رویا شده بود، رویای مهربونی و محبت... رویا...

 یاد ظهر افتادم که به بابا می گفتم نمی دونم کجا بریم، بابا گفت بِبَرش سیرک و غش غش خندید!!!

 

پ.ن: امروز 19 مرداد تولد مامان نازنینمه! یه مامان ماه و تک، یه فرشته ی مهربون، خدایا خوش ترین لحظه ها رو برای مامانم بساز، لیاقتش رو داره...

 

نظرات 21 + ارسال نظر
خانومی شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:34 ق.ظ http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

باید بخونمت

ممنون می شم بخونیم!

خانومی شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:09 ق.ظ http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

فوران
عاشقتم همسرم... عاشقتم!

این پستت تیترت خیلی جالبه
فوران عشق - فوران دوست داشتن

خانومی شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:16 ق.ظ http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

تولد مامانی نازتم مبارکککککککککککککککک

تشکرررررررررررر

فائزه شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:23 ق.ظ

سحر از ته دلم خیلی خوشحالم که خدا لحظه هایی را برات جور کرد که هم شاد باشی و هم بفهمی میشه از ساده ترین چیزها لذت برد و دنبال بهانه های بزرگ برای شاد بودن نبود :)

چقدر این خانم را ندیده دوست داشتم.

راستی تو حرف هات گفتی مدت هاست میخوای بیای اصفهان.از الان بهت بگم که منتظرم خبرم کنی بیام فرش قرمز را پهن کنم :)

بسیار ممنونم ازت فائزه جان!

ساسان شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:45 ب.ظ http://neyerohani.blogfa

سلام
اول اینکه تبریک تبریک تبریک ...
میلاد فرشته ی عشق و عطوفت و مهربونی ... مادر خوب و نازنین ... بر شما مبارک
به الهه خانم سلام برسون و از قول من و همسرم حتما بهشون تبریک بگو ...
بهشون بگو ، عطر حضورشون ، هنوز که هنوزه .. در فضای شهر و فروشگاهمون پیچیده و مشاممون رو نوازش می ده
دوم اینکه ... یه جوری از درخت افقی و تپه های عمودی تعریف کردی که ... هوس عمودی اومدن و نشستن روی اون درخت افقی ، نشست به دلمون
سوم اینکه ، زیاد سر به سر این خانمایی که به نیم قرن زندگی رسیدن ( یا نزدیک شدن ) نذار ... از ما گفتن
شاد و سربلند باشید

وای ی ی ی ی! من بی نهایت از این همه لطف و محبت شما و همسر گلتون ممنونم! البته وصف این همه لطف و مهربونی رو زیاد شنیده بودم.
مامان خیلی خیلی خوشحال شدن و خدمتتون سلام و تشکر مخصوص ارسال نمودند!
خیلی هم خوشحال می شیم تشریف بیارین این طرفا، اصلاْ اگه تونستین دست این عمه خانوم جان ما رو هم بگیرین بلکه به بهانه ی شما یه گوشه ی چشم نظری هم به ما بندازن!
حقیقتش من هر چه تقکر نمودم متوجه نشدم منظورتون از خانوم نیم قرنی کدام مورد می باشد!!!
باز هم بسیار بسیار تشکر!

نگین شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:54 ب.ظ

سلام, از قول من به مامانت تولدشونو تبریک بگو.
مگه نشنیدی که می گن "خدا گر ز رحمت ببندد دری....." اگه اون سیرکو میرفتی تموم شده بود ولی در عوض اون خدا یه دوست خوب و البته بامزه و یه دعوت رسمی از سوئیس برات فرستاد. این دفعه خودت برو سوئیس و بلوزای قشنگ برای خودت بیار!!!!!!!!!!!

ممنونم خاله!
:)))) به نظرت جنسش مناسب برای پاره ای امور خواهد بود؟!

ش شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:45 ب.ظ

یه کم اینهمه هیجان اش غیر عادی می زنه.
ما هم خارج بودیم. تازه نه خیلی.
اما دیگه اینقدر ذوق و شوق و باورم نمی شه و اینها، یه خورده عجیبه!

برای ما هم اول غیر عادی بود ولی چرا باید الکی برای ما اینقدر خودش رو هیجان زده نشون می داد!؟ من به این نتیجه رسیدم که واقعا از زندگیش و کشورش لذت می بره!

حسام دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:18 ق.ظ

سلام
یعنی الان من بایستی کامنت بلند بذارم؟(یک ساعت داشتم فکر می کردم تا واژه کامنت یادم اومد!!!مثل عصر که کلید حونه و سوئیچ ماشین تو جیبم بود و نیم ساعت دنبالشون!)
راستش نخوندم!الان از خواب بلند شدم(ساعت ۵صبح!چیه خب؟بالاخره هفته ای دو سه ساعت که می خوابم!حدود ۱۰-۱۱شب بود که بی هوش شدم.الان هم یه هوا با سر درد و ای بگی نگی هاپو!اومدم..خب بگذریم).
فقط دیدم که تولد مامان هست.تبریک می گم.سالهای سال سایشون بر سر شما و بچه ها باشه و در کنار هم از زندگیتون لذت ببرید.هر چند خیلی فاصله بودیده بوده!
در تولد مامان متفاهمیم :ی
الان هم چشمم افتاد به یه جا که اتوبوسه از ایران ایر بهتر بود و ...اگه علی اینو بخونه!!!وای وای وای وای وای!!! خانومه رو دیگه نمیذاره سوار هواپیما بشه!:ی
خب!حالا که ما تو جاگ ایران ایر آب جوش آوردیم و از شکر های اون سربتی ساختیم و آب لیمو نیز افزودیم و همه را درون یک بطری دو لیتری آب یخ افزودیم (به و به چه ساختم!) بزنیم بر بدن تا از هاپوئی در بیایم بعد بیایم بلاگتو بخونیم :)
سبز باشی سادات خانوم.
مدیونی اگه فکر کنی من بلاگتو می خونم و فردا میام نظر میدم!!!:)

سرم گیج رفت!!!

حسام دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:03 ق.ظ

سلام
خوندم:)مهمون خیلی خوبه..ما همیشه داریم:)..شاید همینه که هیچ جای دنیا احساس غریبی نمی کنم...ولی از تیکه ای که به ایران ایر انداخت بدم اومد!!اصلا و ابدا این طور نیست ما فقط هوا پیماهامون خوب نیستن..که اونم به سیاست و این داستانا بر میگرده و چون پدر مادر نداره (سساست رو می گم!)از خیرش می گذریم..اما خلبان و مهماندار و سایر خدمه تو دنیا تک هستند..کجای دنیا یه مهماندار ۱۳۰تا مسافر رو تو ۵۷ثانیه از دو تا در خارج میس کنه اونم هواپیمائی که آتیش گرفته و دود همه جا رو پر کرده؟(درست شب ژانویه امسال این اتفاق رو باند مهر آباد افتاد)بعد هم هیچ ایر لاینی دیگه تو دنیا پذیرائی به اون صورت نداره..به تدریج پدیرائی داره حذف میشه!اما ما هنوزم تو بسته های پذیرائی پسته و بادوم خداد تومن می ذاریم و ...این نظرشون بی انصافی بود و بنده به عنوان یک دنیا دیده که سه دور حد اقل دور دنیا زدم سخت مخالفم!
خب:)
خوشحالم که بهتون خوش گذشت..کاشون کلا بدی نیست.. راستش با اینکه ما اونجا خونه زندگی هم داریم و هر از گاهی میایم.(تا وقتی بنزنین این جوری نبود تقریبا هفته ای یه بار میومدیم)..رانندگی کاشیها خیلی افتضاح!به شدت :ی شربت؟ :ی آره..کاشون شهر مذهبیه..قدم به قدم حسینیه و ...یادمه اولین روزائی که رفته بودین این مسئله برات تعجب اور بود..حال می کنند دیگه..از بابت شربت به این جهت خندیدم که بنده به عنوان متولی این امر چه درست می کنم و دست خلایق میدم :ی :))) بگذریم.
(یه پروژه اسمی مدت یک سال و نیم ناظر مقیم بودم..هفته ای یک بار مسولین به نام میومدن بازدید و جلسه ای هم تشکیل می شد..وسط جلسه می رفتم تو آبدار خونه درب قوری را برداشته و حرکتی انجام داده و بر می گشتم..آقایون هم با لذت تمام میل می نمودن..نوش جان..تف سید جماعت تازشم تبرک هم هست..نی؟هه..:)):ی ...
با این جمله به شدت هر چه تمام تر موافقم..:
تازه فهمیدم یکی که بخواد از زندگیش لذت ببره و قدر لحظه هاش رو بدونه براش سوئیس و آمریکا یا نیاسر و یزد، فرقی نمی کنه... لذتش رو می بره!
و دیگه اینکه آموختن سن و سال نداره و...تصور کن بعد از ۱۳سال سه تار بزنی!یاد پارزا المپیک می افتم :ی اصلا افلیج وار حرکت می کنه رو پرده ها ...انگشت باز نمیشه چه برسه که پرش داشته باشه رو سیم..کار ما هم شده ورزش انگشتامون..تو ترافیک پشت چراغ و..روی فرمون تمرین می کنیم..ملت هم می گن هه هه دیوونست!:ی
راستی کنسرت هم بدون درد سر رفتیم :)جای همه اونائی که این نوع موسقی می دوستن خالی..هنوز من جو گیر هستم..به خصوص تک نوازی اول برنامه خود استاد اونم راست پنجگاه!
و البته باز هم افسوس که با وجود این هنر عظیم اما محل مناسبی برای ارائه برنامه ها و کارها وجود نداره و...خلاصه که پیک نیکی بود!بیا و ببین...و البته..همون سیاست که پدر مادر نداره و دوتا کار کردی که خونده شد و اسم بردن از منطقه ای خاص!استاد خط بکش زیرش!و البته بی اختیار یاد...بگذریم! این جا ایران استتتتتت!
همیشه به خوشی...
تولد مامان رو هم باز تبریک می گم.همراه با بهترین آرزوها.
:)

شما حتما تعصب خاصی روی ایران ایر دارین، من نمی دونم ولی لابد یه چیزی دیدن که گفتن!
شربت آبلیموی تازه بود، هر چی که بود می ارزید به خوردنش!
امیدوارم مدال بیارین!

DESERTER دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.deserter.wordpress.com

کلا شما شهرستانی ها هم پر انر‍ی ترین هم مفت تر انر‍ی جذب می کنین...

به نظر من انرژی رو آدم از جایی می گیره که خانواده ی دلسوز و مهربونش باشن!

DESERTER دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.deserter.wordpress.com

ببخشید.. "انرژی"

صدر چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:20 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
.... چقدر یه جورایی شبیه!
موفق باشی
صدر

چی شبیه چی!؟

najme چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:02 ب.ظ http://manedarun.persianblog.ir

سلام سحرم.
چه جالب.
به وسطهای متنت که رسیدم با خودم گفتم بهتون بگم اگه این خانوم خواست بیاد این طرفا رو هم بگرده شماره‌ی من رو بهش بدین!
من هم یک کم به تماشای لذت بدن بقیه از زندگی احتیاج دارم!
ولی حیف!
به آخرش که رسیدم دیدم مرغ از قفس پرید!
قبل از اینکه من با خبر بشم طرف خودش اومده!
خدا بده شانس.
:-(

می خوای آدرس ای میلشون رو بدم خدمتتون!؟

آذرباد پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:27 ق.ظ http://azarbad.blogspot.com

من هم این رو با دوتا فرانسوی نفهم تجربه کردم ، خیلی خوب بود

چه نفهم های خوبی!

حایا پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:28 ب.ظ http://haya-yar.blogfa.com

سلام
وبلاگ زیبایی دارید
امیدوارم موفق باشی
یه سرم به دنیای من بزن

سلام همسایه های4 جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:35 ب.ظ http://rezatehranii4.blogfa.com

سلام.با قسمت دوم خاطرات سرد منتظر نظرتم دوست عزیز[گل]

فخری شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.mohtashami.info

وای الهی قربون اون گزارش نویسیت برم که حرف نداره
از شدت هیجان اون خانوم که به تو و بعدشم به من منتقل شد سلام یادم رفت
خوب شد پدرجان این لطفو کردن تا شما دو کفتر عاشق یه نمه از اون آشیونه عشقتون پا بیرون بذارین و تنفس یه هوای تازه
تورو خدا خانومه رو میاوردین تهرون اینقدر دیدنی داره که خدا بدونه
جون خودم راس می گم سحر یه تعطیلی بیاین پیش خودمون بریم تهران گردی تا این مشایی هنوز نرفته D:
سحرم نیای روزنه ردتو گم می کنماااااااااااااااااااااااااا
مواظب خودت باش و مواظب یار همیشه زندگیت

سلام :-* :-*
شما که نمیاین اینجا ما بریم یه کم با هم کیف کنیم :(
خیلییییی دلمون براتون تنگ شده و شرمندم از تنبلی در دید و بازدید مجازی! روم نمی شه بگم چرا این مدت نبودم این طرفا! یعنی جرات نمی کنم! ولی از این به بعد هستمتون خانوم گل!
آقای مشایی مگه تحریم نیست!؟
چی شده متحول شدین!؟!؟!!؟ تا الآن قرار بود یکی دیگه مواظب ما باشه...حالا...!؟

میم شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:13 ب.ظ http://stormysea.persianblog.ir

ما ایرانیم و اینجاها را ندیدیم :(

از خودمون بگذر میم عزیز!

شیما شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:05 ب.ظ http://sheemz.wordpress.com

سحر گلم
این ها رو که گفتی دلم هوای ایران رو کرد. چقدر دلم میخواست امسال بیام ولی نشد.
این دور دورها هرچقدر هم قشنگ باشه و باصفا، ولی صفای کشور خودمون رو نداره. جای منم خالی کنین اگه میشه :)
خوش باشی همیشه.
تولد مامانت هم مبارک و دمشون گرم که مردادی هستن.
قربانت
شیما

معلومه که جات خیلی خالیه شیما جون!‌ ایشالا به زودی بیای و اصلا بیای اینجا با هم بریم این اطراف رو بگردیم؛)
به به می بینم که شیما خانوم هم مردادی تشریف دارن! مبارکه!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:08 ب.ظ

روزتان بخیر. این رفتاری را که نوشته بودید به نظر من مال ایرانیانی است که سالهای زیاد در ایران نبوده اند و برای مدت کوتاهی‌ میخواهند تمام ایران را ببینند. البته چیز هایی که موجب میشوند به انسان در ایران خوش بگذرد اول مهمان نوازی آشنایان و بعد مناظر طبیعی ایران است که خاطرات جوانی را بیاد من میاورد. اگر همین خانم سالی‌ یکبار برای چند هفته به ایران میامد و با مسأل مردم و ناراحتی‌ها آشنا میشد و رفتار مردم را نسبت به هم میدید انوقت میدیدید که نظر دیگری میداشت.

من در آلمان زندگی‌ می‌کنم(از سال ۱۳۴۸)،حدودا هم شرایط این خانم را دارم و سالی‌ دو یا سه بار به ایران می‌آیم ایران را خیلی هم دوست دارم ولی‌ میتوانم بگویم که حتی گاهی از دیدن رفتار مردم با یکدیگر رنج میبرم. بارها دیده‌ام که فردی می‌خواهد از خیابان بگذرد اما رانندگان محترم بجای اینکه آهسته تر برانند و رعایت عابر پیاده را بکنند به سر عتشان میفزایند!!. بارها در تهران دیده‌ام که خانم و یا آقای پیری در میان خیابان بین دو خط ایستاده اند و قادر نیستند از خیابان بگذرند اما راننده گان با بیرحمی از کنار آنها میگذرند.

در نظر بگیرید در بانک منتظر نوبت خود هستید تا کاری را انجام دهید، آقا و یا خانم محترمی با ظاهر مرتب و از قرار معلوم قشر تحصیل کرده از در وارد میشود و راست میاید جلوی شما می‌‌ایستاد بدون اینکه بروی مبارک بیاورد که شما هم منتظر هستید . حتی در زمان سور شدن به هواپیما در فرودگاه هم باید آعتراض کرد که بابا چرا مرتب در صف نمی‌‌ایستیم تا همه راحت و بدون ناراحتی‌ سوار شویم..

در مسافرت‌ها از این رنج میبرم که مردم طبیعت را به زباله دانی تبدیل کرده اند و زمانی‌ که آعتراض می‌کنم جواب میشنوم که‌ای آقا سخت نگیر همه میریزند.

مواردی را که نوشتم بارها برایم پیش آمده. من به این نتیجه رسیده‌ام که مردم ما در ایران همه چیز را فقط برای خود میخواهند و در چهار چوب خانه خود. وگرنه به هیچ چیز توجه ندارند و راعا یت حق دیگران برایشان ارزشی ندارد. و در مواردی میبینم که حس انسانیت در جامعه ما خیلی‌ ضعیف شده. ۳۰ سال پیش مردمان بهتری داشتیم.

میبخشید که سرتان را درد اوردم. به امید روزی که ما هم مردمان بهتری داشته باشیم و از زندگیمان قلبا لذت ببریم.

محمد ایرانی تبار

شاد باشید

سلام
بسیار از نظرتون ممنونم و کاملاً با شما موافقم. حس انسانیت هم که هیچی ... نمی دونم من، نبودم، ندیدم، واقعا ۳۰ سال پیش مردمان بهتری داشتیم؟؟ نمی دونم چرا یه حس بدی به من می گه که ما ایرانی ها همیشه همین وضع رو داشتیم...

سهیل قاسمی شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ب.ظ http://deconstruction.persianblog.ir

جالبه. یه مسافرت خارجی رفته بودیم. راننده ی تاکسی گفت من ایران را می شناسم. آمده ام. اصفهان، تهران، بندر ی از بندرهای جنوب کشور را گفت که یادم نیست. و تعریف می کرد. و می گفت کشور زیبایی است ایران و خوب است.
از او پرسیدم که چه زمانی به ایران آمده.
گفت حدود سال های پنجاه و سه پنجاه و چهار خورشیدی... و به او گفتم دیگر هرگز به ایران نیاید! که هر چه تصویر ِ زیبا ست در ذهن اش خراب نشود.

ای بابا...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد