بیوگرافی

سلام،

یه شب ساعت ۲ به ذهنم رسید که یک بیوگرافی از خودم بنویسم و ساعت ۵ نوشتنش تموم شد! اگه اون اوایل که وبلاگ نوشتن رو با هزارتا محافظه کاری شروع کردم بهم می گفتن که یه روزی بیوگرافیت میاد توی وبلاگت، قطعاً در جا سکته می کردم و اصلاً همچین روزی رو نمی دیدم!

به هر حال این است حاصل دست رنج من!!!


 

از اولین روزهای تولدم، یعنی دقیقاً بعد از ۲۰ تیرماه ۶۲، همه من رو سحر صدا می کردن در حالیکه اسم سوده وارد شناسنامه ام شد.

با اینکه مامانم در دورانی که من رو باردار بودن، چند تا از عزیزترین کسانشون از جمله پدربزرگم رو از دست دادن و پیش بینی می شد بچه ی عصبی و نحسی به دنیا بیاد؛ کودکیِ آرومی رو گذروندم.

از سال های دبستان بیش از هر چیز خاطرات مضطرب یادمه! از بهترین خاطرات دبستانم دوستی به نام معصومه بود که پدرش سرایدار همسایه بود. با هم همکلاس بودیم و من کلی باهاش عیاق! همبازی خوبی بود برای من ولی مامانم به شدت از این موضوع ناراحت بود که چرا باید من با دختر سرایداری که اتفاقاً معتاد هم بود اینقدر دوست باشم!؟ بقیه ی همبازی هام پسر بودن. انتهای یک کوچه ی بن بست در جردن قُرُق ما بود. تفریحاتمون در خرابه های اطراف خونمون که حالا پر از برج شده می گذشت. گِل بازی و آشپزی تو قوطی های خالی و دوچرخه سواری و ... خوش بودیم؛ از نقاشی متنفر بودم و اهل عروسک بازی هم نبودم!

در حیاط جلوی خونه ی مصطفی اینا چند تا گل آفتابگردون بود و من و حسام، یواشکی، قبل از اینکه اصلا تخمه ها برسن، می خوردیمشون، خیلی خوشمزه بود! یه بار به پا گذاشتن ببینن این تخمه ها چی می شن و ما دستگیر شدیم!

بابای محمد براش یه شمشیر خریده بود که می گفت این ذوالفقار، شمشیر حضرت علیِ! باور می کردیم!

با بچه های سر کوچه چپ بودیم و خیلی وقتا زنگ خونه هاشون رو می زدیم و با دوچرخه فرار می کردیم، خیلی کِیف می داد!

یه پسر کر و لال هم تو خاطرات کودکیم هست به اسم علیرضا. یه بار تو حیاط خونمون دنبال یه مرغ کرد (بابام عاشق هر نوع پرنده ه ای بود و سال ها خونمون پذیرای صد ها فنج و قناری بود!!) بال مرغه گرفت به خارِ بوته های رز و خون اومد و من بی نهایت غصه دار شدم و عین صحنه ش با همه ی اون حس بد، هنوز تو ذهنمه!

یه بار هم دنبال یه قاصدک کردم تا تو استخر (استخر که چه عرض کنم، حوض بزرگ!) و داشتم غرق می شدم که حامد نجاتم داد!

ده سال اول زندگی به همین چیزا گذشت. ولی من همیشه فکر می کردم یه آدم خاص هستم، خیلی خاص! یه روز که مامان گفت همه ی بچه ها فکر می کنن خاص هستند، این حس برای اولین بار تلنگر خورد!

آها...خیلی هم دوست داشتم معلم بشم و یه بار که مامان گفت همه ی بچه ها اول دوست دارن معلم بشن، کلی بهم بر خورد! من با فکر و منطق این انتخاب رو کرده بودم چرا منو با همه ی بچه ها مقایسه می کردن!؟ چند سال بعد که از معلمی متنفر شدم و بچه هایی رو دیدم که عاشق معلمیَن به حرف مامان رسیدم!

مامان تشویقم می کرد سوره های قرآن رو حفظ کنم (چقدر ممنونم بابت این کارش) و هر سوره ی جدیدی که حفظ می کردم یه پاک کن تزئینی جایزه می گرفتم. عاشق کلکسیون پاک کنم بودم!

حضور بابا رو تو بچگی خیلی به خاطر ندارم، صبح زود می رفت و شب می اومد خونه. بابا با اسم سحر هم که مخالف بودن و تا مدت ها من رو هر چیزی غیر از سحر صدا می کردن!! جِغِل و سِحری بادمجون از اهم آن ها می باشد!!!

مامان و بابا در شکل دادن به شخصیتمون کاملاً نقش مکمل داشتن، بابا مظهر اقتدار بود و جمع و جورمون می کرد و دوست داشت مستقل باشیم و روی پای خودمون وایسیم و تا جایی که می شد کارای خودمون رو انجام بدیم و خوب کاری می کرد و مامان هم که یه دوست عالی و بی نظیر بود (و هست!) !

از این ده سال اول که بگذریم، اول راهنمایی برام سال تطبیق با محیط بود. هم مدرسه ی جدید و هم خونمون رو عوض کردیم و حال و هوای جدید راهنمایی!

دوم راهنمایی سال خیلی خوشی بود! بیشتر خاطرات خوش دوران مدرسه ی من بر می گرده به دوم راهنمایی با نگین و روشا! همین دوم راهنمایی هم بودم که باز خونمون رو عوض کردیم و با سپیده، یکی از همکلاسی هام، همسایه ی دیوار به دیوار شدیم و رفیق فابریک!

در همین سال هم از مدیرمون لقب "سازندگی" گرفتم و باد کردم! (همزمان با رفسنجانی!!!) کنفرانس علوممون هم با نگین و روشا تا جاهای خوبی پیش رفت و به خاطر سهل انگاری یکی از مسئولین مدرسه در منطقه به مشکل خورد و من هنوز کینه ی اون خانوم رو دارم!!!

تابستان دوم به سوم راهنمایی، شبانه روزم با سپیده گذشت. خانواده هامون هم با هم جور شده بودن، به خصوص خواهر برادرا...

چند ماهی از سوم راهنمایی گذشته بود که زندگی من وارد یک مرحله ی کاملاً جدید شد... یه تحول بزرگ و اساسی... سپیده و برادرش کشته شدن.

ظاهراً زندگی وارد یک دوران افسردگی شدید شد ولی من این طور حس نمی کردم. گریه و زاری تو کارم نبود ولی دیگه خودم بودم و خودم!

  مدیرمون که مشاور خوبی هم بود هر چی سعی می کرد به قول خودش پنجره های ذهن من رو باز کنه و من رو از لاک خودم بکشه بیرون، موفق نمی شد که نمی شد! من نمی خواستم...

نمی خواستم از اون حال و هوا بیام بیرون... نمی خواستم کسی قاطیِ ذهنم بشه...

مدیرمون حرف می زد و جِز می زد و من با اینکه خیلی هم دوسِش داشتم دلم نمی خواست یک روزنه هم به روش باز کنم! اصلاً انگار خوشم میومد از اینکه می دیدم موفق نمی شه و نمی تونه من رو به حرف بیاره... آره، خوشم میومد!

چند سال اول دبیرستان دیگه دوست صمیمی نداشتم... نمی خواستم... من یه طرف بودم و بقیه رو اون طرف نگه می داشتم. وضعیت درسیم تا اون اتفاق خوب بود، بعدش شروع شد... افت و افت و افت... از این هم بدم نمی اومد! حوصله ی درس خوندن نداشتم.

یه مدتی هم سه تار می زدم. همین جوری سه تار رو انتخاب کرده بودم ولی عاشقش شدم، عاشق سازِ سه تار نه... عاشق سه تارم شده بودم. نواختن سه تار رو ول کردم ولی هنوز دارمش و دوسِش دارم!

تو مسابقات عکاسی هم شرکت می کردم و چند تا مقام آوردم ولی هیچ وقت نفهمیدم چی می شد که عکسام اینقدر مقام می آوردن!

فکر کنم همون اول، دوم دبیرستان بود که فعالیتم توی NGO ها شروع شد. یک دوران عالی و به یاد ماندنی.

گروه جوانان شمال شهر تهران و جلسه و برو و بیا و کلی حس خوب و بزرگ! ما گروه رو ساختیم و گروه ما رو. تجربه ی یک فعالیت اجتماعی و بزرگ شدن. کار فرهنگی می کردیم و کیف می کردیم، در یک جوِ خوب و سالم و پرهیجان! هر چند بعد از مدت کوتاهی خدشه دار شد ولی  اون دو، سه سال بهترین حس رو راجع به خودم داشتم، اینقدر فعال بودن رو دوست داشتم!

اون مدت هم با مخالفت های بابا (چه معنی داره یه مشت دختر و پسر دور هم جمع بشن!؟!) و حمایت های نامحسوس مامان (مخالف نبود، ولی نباید به بچه رو داد!!) گذشت.

خیلی از شب های نوجوانیم در اتاق سارا و خنده های طولانی تا نیمه های شب می گذشت. سارا رفت آمریکا و از اون موقع شد خواهر از راه دور من! برادر بزرگ تر هم در این سال ها فقط حکم کسی رو برام داشت که سر یک میز شام با هم می نشستیم و دیگر هیچ. نمی دونم چی شده بود که اینطوری شده بود ولی هر کدوم سرمون به کار خودمون بود و کار به کار هم نداشتیم ولی یه گوشه ی ذهنم به عنوان بزرگتر و حامی قبولش داشتم.حامد هم ازدواج کرد و دیگه من بودم و داداش کوچیکه که خاطرش خیلی عزیز بود و هست!

پیش دانشگاهی مدرسه رو عوض کردیم و سال خوبی هم شد.بابا من رو می رسوند و خاطره خوبی از اون همدمی با بابا دارم، چون کمتر می شد بابا رو در فرصتی که بهانه ای برای حرف نزدن نداشته باشه پیدا کرد.تو مدرسه هم با رها خوش گذروندیم. از کلاس کنکور بدم میومد. برای مشاوره و برنامه ریزی درسی می رفتم پیش برادرزاده ی همون مدیرمون که تو یه آموزشگاه کار می کرد. برنامه در هفته می ریخت ۷۲ ساعت، من نهایتاً به ۹ ساعت و ۲۵ دقیقه ش می رسیدم! فکر کنم حاضر بود یک سوم (نه بیشتر!) از عمرش رو بده و من دیگه پیشش نمی رم، بس که درس نمی خوندم! مدت طولانی سر دفتر و کتاب بند نمی شم! هنوز هم همین طورم!!

کنکور دادیم و من آزاد، کاردانی، معماری، بافق قبول شدم!!!! گفتم معماری!؟ اونم کاردانی؟!! عمراً!! بافق!؟! فکرشم نکنین! نرفتم. گفتم باز می خونم.

رها رفت کانادا.

اون سال تقریبا شروع استفاده ی گسترده ی من از کامپیوتر و اینترنت بود. غرق در دنیای مجازی! در پرشین بلاگ، سحرم، مردادِ بعد از کنکور افتتاح شد!

سال بعد هم قسمت، همون معماری بود و کاردانی! دانشگاه سوره. نیمه متمرکز هم مدیریت فرهنگی هنری دانشگاه سوره قبول شدم و کلی ذوق کردم.

معماری رو دوست نداشتم! موقع انتخاب رشته فقط از عبارت "معماری سوره" خوشم اومد که قاطیِ رشته ها انتخابش کردم، مهندسی صنایع رو دوست داشتم و دیگه از دستش داده بودم!

امیدم به مدیریت فرهنگی هنری بود و معماری رو شروع کردم! پذیرش مدیریت نیمه دوم سال بود و بعد از مصاحبه و گزینش.

ترم اول معماری تمام فکر و ذکرم اون رشته ی دیگه بود و استدلالم هم برای کم کاریم در انجام پروژه ها برای استادا این بود که من از این رشته می رم!!

در مصاحبه ی تخصصی مدیریت فرهنگی هنری نمره ی خوبی آوردم و در گزینش رد شدم!

معماری رو ادامه دادم با اکراه؛ در و دیوار و پنجره و آجر برای من دغدغه نبودن!

با بچه های دانشگاه جور شدم و خوش می گذشت. دور هم یه درسی می خوندیم و کاراری عملی رو هم با هم پیش می بردیم. تو یه اکیپ شلوغ و پر سر و صدا و ظاهراً الکی خوش! خلوتم با حدیث بود و دو ترم آخر دیگه واقعاً با هم خوش گذروندیم!

دنیای مجازی برام قوی تر از دنیای حقیقی بود و اوج فعالیت های وبلاگی.

ترم آخر بودم که خدا به طرز عجیبی من و امین رو برای هم در نظر گرفت! همه چیز سریع و عجیب پیش رفت و اول بهمن ۸۳ عقد کردیم... فقط ۶ ماه بعد از اولین صحبت ها...

نمی دونم چرا برای خیلی ها، باورِ ازدواج من، اونم به این زودی، سخت بود، حتی برای خودم!!

مرداد، کنکور کاردانی به کارشناسی داشتم و ۶ ماهِ مثلاً نامزدیمون همش به همین فکر گذشت. به فکر و کمتر به درس! میانگین مطالعه ی روزانه م به زور به نیم ساعت می رسید ولی واقعاً فکرم درگیرش بود.

یک ماهی هم با فرناز رفتیم شرکت یکی از استادامون کار کردیم، تجربه ی خوبی بود. در اتوکد(AutoCad) حرفه ایمون کرد و لذت بردیم و اولین حقوق زندگی رو دریافت کردیم!!

کنکور که تموم شد، یک هفته بعدش مراسم عروسی رو گرفتیم. ساده و کوچیک و خوب!

تقریباً همه به جز خودم مخالف گرفتن مراسم به این سادگی بودن و منم مرغم یه پا داشت! بدم میومد ( و میاد) از ریخت و پاش های مسخره ای که مد شده بود ( و هست).

مبارزه ها از طرف من و گروه های مخالف اونقدر پیش رفت تا با توافق اجباری طرفین رسیدیم به یک مهمونی ناهارِ زنونه، خونه ی یکی از دوستای بسیار عزیز که لطف بزرگی بهمون کردن.

کار امین کاشان بود، دو سالی بود که کاشان می رفت و میومد و حالا دیگه قرار بود که منم باهاش برم کاشان و اونجا زندگی کنیم.

ما اومدیم کاشان و مامان و بابا و علی هم رفتن دوبی. راستی، سال ها قبل بحث مهاجرتمون به کانادا بود و تقریباً هم داشت جور می شد و کابوس روزها و شب های من بود! هیچ جوری حاضر نبودم جایی غیر از ایران زندگی کنم و این کشمکشِ همیشگی ما، در خانه بود و بالاخره با ازدواج من خانواده با خیال راحت رفتن، البته بعید می دونم اگه رفتن جدی تر می شد کسی برای حرف دختر کوچولوی خونه تره خرد می کرد!!! بابا که چند سالی بود کار دوبی رو راه انداخته بودن و در رفت و آمد بودن و علی و مامان هم بیشتر به خاطر کنکور و سربازی علی رفتن.

اومدیم کاشان و در اولین روزی که میومدیم تصادف ناجوری کردیم و خدا نگهمون داشت! اونم تبدیل به یک اتفاق بزرگ شد در زندگیِ مشترکمون! موضوع تا 3،4 ماه مسکوت بود و حتی مامان باباهامون هم نمی دونستند، در کاشان هم هیچ دوست و آشنا و فامیلی نداشتیم به جز چند تا از همکارای امین.

کاردانی به کارشناسی معماری در کمال ناباوری قبول شدم! همدان!

دو روزه رفتیم همدان برای ثبت نام و کارای مهمانی به دانشگاه کاشان.

یک هفته رفتم سر کلاس و دیدم دیگه هیچ جوره نمی تونم این رشته رو ادامه بدم، اونم تو این محیط غریب و نچسب! فکر و فکر و مشورت و مشورت و دیگه نرفتم دانشگاه! هنوز هم مامان و بابا از این بابت دلخورن!

فراگیر پیام نور شرکت کردم. رشته ی علوم اجتماعی. قبول شدم. می خواستم رشته ی کامپیوتر شرکت کنم ولی بنا به مصالحی این کار رو نکردم.... شاید بعداً شرکت کنم، دنیا رو چه دیدید!!

یک شرکت کامپیوتری ثبت کردیم، رشته ی امین و علاقه ی من. هنوز فعالیت رسمیش شروع نشده.

الآن دو سال از زندگیِ خوب و آروم ما در کاشان می گذره و سه ترم از رشته ی جدیدم.

از خودم راضی نیستم! از جایی که قرار گرفتم... یه جای معمولی نشستم نه اون جای خاص! الآن دیگه به خودم شک دارم، اعتماد به نفسم در این مورد خیلی کم شده. نمی دونم به جاهایی که در دوران نوجوانی فکر می کردم می رسم یا نه... نمی دونم شاید اینم حق با مامان بود؛ همه ی بچه ها فکر می کنن که خاص هستند، ولی ...

خدا جون، شکرت!