سلام،
خب حالا برمی گردیم به دو ماه پیش!
مراسممون بالاخره برگزار شد! با اینکه هیچ مراسمی نمی خواستم اما با تلاش شبانه روزیِ مادر عزیز بالاخره سر یک مهمونی ناهار تنها با حضور بانوان به توافق رسیدیم!
شبش هم یه راست از اونجا رفتیم شمال.فقط سه روز موندیم چون سارا به خاطر مراسم ما اومده بود (آره!؟!؟ دستت درد نکنه!!) و زودی باید برمی گشت، گفتیم بیشتر ببینیمش. بقیه ی خانواده هم که داشتن می رفتن، طبق روال خیلیای دیگه مِن شرِ سربازی و کنکور!
بعد هم یه نامزدی داشتیم تو فامیل که مجبور شدیم به خاطرش چند روز بیشتر بمونیم تهران و بعد هم ما اومدیم کاشان و بقیه هم رفتن!
کارشناسی هم طی معجزات الهی همدان قبول شدم و افتادیم دنبال مدارک، تهران،همدان، کاشان...
کارای مهمانی به دانشگاه کاشان هم بالاخره با پیگیری های شبانه روزی همسر عزیز درست شد! امروز رفتم دانشگاه برای تکمیل کارای ثبت نام که مدیر گروه نبود. دو تا دوست هم پیدا کردم!! ولی نتونستیم خوراکیهامون رو تقسیم کنیم چون ماه رمضانه (خیلی خنک بودم خودم فهمیدم!!!) ! ما رو هم دعا کنین!