این داستان واقعیست!

آن خانم محترم:


میتونم بپرسم از کدوم کشوری؟
چند وقت هست که اینجا اومدی؟

بچه هم داری؟

چند سالشه؟

وای چه سن خوبی! خیلی این سن عالیه! انگار بچه همه ش مال خود آدمه، خیلی شیرینه! بعد که میرن مدرسه، همه چیز فرق می کنه، دیگه آدم اون حس رو نداره، خیلی چیزا از مدرسه یاد میگیرن که شاید آدم هیچ وقت دوست نداشت بهشون یاد بده، می دونی چی میگم؟! بعد به سن نوجوانی که میرسن که خیلی سخت تر می شه، توقعاتشون، خواسته هاشون، ارتباطشون با والدین و...


نیم ساعت سخنرانی در باب روانشناسی فرزندان و در آخر:

راستی، منم یک طوطی دارم!!

رزمایش عصبی!

یک عالمه با خودم کلنجار رفتم که با این حجم کار سر کلاس برم یا نرم! آخرش به این نتیجه رسیدم که نرم! کلی فکر کردم که کجا برم اطراق کنم برای کار، طبقه ی پایین کتابخونه که کافی شاپ هم داره مقام اول رو آورد. فکر کردم کنار اون پنجره ها از همه جا بهتره! داشتن نگاهی به طبیعت و نور طبیعی (اعتراف اول! همین الان متوجه شدم که بعد از 2-3 ساعت کار اصلا یادم نبود که میخواستم هر چند وقت یکبار بیرون رو نگاه کنم و تنفس مغزی بگیرم!). میزهای کنار پنجره همه پر هستن. یه جایی می شینم در کمین اون صندلی ها که خالی بشن! بعد از نیم ساعت یکی خالی می شه و فشنگی می پرم اشغالش می کنم. همه ی سایل رو میچینم روی میز به ترتیب استفاده!!! دو تا کیف پر از کتاب و مقاله و لپ تاپ رو پهن می کنم! دقیقاً در لحظه ای که فکر می کنم که اینجا همه چیز عالیه برای یک توقف طولانی.... آژیر خطر!!! صدای آژیر خطر در شش طبقه ی کتابخونه می پیچه و همه به سرعت وسایل رو جمع می کنن تا کتابخونه رو تخلیه کنن... رزمایشی بر روی اعصاب من و ظاهرا خیلی های دیگه! درجه ی غر دسته جمعی برای این رزمایش برام جالب بود، فکر می کردم غرغر یک موضوع خیلی وطنی می باشد!

پ.ن: یادم رفت بگم که نکته ش این بود که نیم ساعت یک لنگه پا جلوی ساختمونی که کلاسمون قرار بود برگزار بشه و از استاد فرار کرده بودم ایستادم!! در اون وضعیت خطرناک ایستاده بودم تا مثلاً خطر برطرف بشه!

حس حساس

حس عجیب و آزاردهنده ای دارم... حس خستگی مفرط! می دونم فشار کار این ترم باعثش شده ولی هنوز دو هفته ی خیلی سنگین پیش رو هست و به یک دنیا انرژی احتیاج دارم!

دیروز یک ویدئوی خنده دار زرد از هوتن (به "بعد نوشت" مراجعه شود!) می دیدم به توصیه ی عزیزی، که رسید به وقتی که ادای معین رو درمیاره. این شروع کرد خوندن و اشک از همه ی وجود من سرازیر شد... با اینکه هیچ وقت خواننده های لوس آنجلسی در زندگی و خاطراتم نقشی نداشتن باورم نمی شد که فکر علاقه ی مادربزرگ نازنینم به معین و گوش دادن به اون به یاد همسرش، پدر بزرگی که قبل از به دنیا اومدن من از دنیا رفت، اینجوری دلتنگی رو بریزه توی وجودم... اشک و اشک و اشک و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی ...

اگر خستگی این چند روزه فقط به دلیل فشار کار باشه که مهم نیست، ولی وقتی این هق هق رو از خودم دیدم... ترسیدم...


بعد نوشت: سند کم سوادی من در این موارد اینکه کاشف به عمل اومد هنرمند طناز مایکل بود نه هوتن!!!

مکان های عمومی غیر قابل اطمینان!!


در مرکز "مهارت های نوشتاری" دانشگاه قرار داشتم. یک مقاله داشتم که می خواستم ویرایش بشه و اشکالاتش گرفته بشه. کسی که باهاش قرار داشتم یه کم دیر اومد در سالن ملاقات دنبالم و گفت که باید دستمال ضدعفونی کننده ببره تا روی میزها رو تمیز کنه. با هم رفتیم توی اتاقی که سه چهار تا میز اطرافش هست و دور هر میزی یک گروه می تونن کار بکنن. به طرز نیمه عصبی شروع کرد به سابیدن روی میزها و صندلی ها. همین طور که از من عذرخواهی می کرد که دیر کارمون رو شروع می کنیم، گفت یکی اومده بود اینجا که کوله پشتیش تمیز نبوده و من می خوام قبل از اینکه کسی ظرف غذاش رو بخواد روی این میزها بگذاره همه جا رو ضدعفونی کنم. من تووی مغزم همه ی علت های ممکن برای تمیز نبودن کوله پشتی و اینقدر وسواسی برخورد کردن یک نفر رو بررسی کردم و تنها چیزی که به مغزم خطور نکرد چیزی بود که لحظات بعد شنیدم!!!!!

آقایی زحمت کشیده بوده از اتاق کالبدشکافی انسانی بی جان مستقیم اومده بوده اونجا و اولش گفته بوده که وسایلم تمیز نیست چون توی اون اتاق قبلی کثیف شده ، با این حال همه ی وسایلش رو اینجا پخش کرده و از همه ی امکانات اتاق "مهارت های نوشتاری" استفاده کرده بود!!!

حالا من که به اندازه کافی وسواس دست نزدن به دستگیره های در رو داشتم دیگه به هیچ چیزی نمی تونم اعتماد کنم :(( نهایت مغز من به سمت ویروسهای سرماخوردگی و احتمال نشستن دست آدم ها بعد از استفاده از دستشویی می رفت تا حالا... میز و صندلی های جنازه ای رو کجای دلم بگذارم!؟

پ.ن: به راستی که وحشت آدمی، از جسمی بی جان و بی خطر از کجا سرچشمه می گیره!؟

تمرکز!

یک امتحان میان ترم دارم، یک مقاله دارم که باید روش کار کنم، یک کلاس رو این هفته باید اداره کنم و یک کلاس رو هفته ی دیگه و یک مقاله هم برای هفته ی دیگه باید بنویسم و یک سری فرم باید پر کنم که جواب بعضی سوالهاش پاراگرافی هست و یه چیزی می شه شبیه فرم پذیرش! اینجوری می شه که فعالیت فیس بوکی می کنم در حد اعلا، عکس های جدید آپلود می کنم، روی هر نظری نظر می دم، میرم روی صفحه ی کمدین مورد علاقه م و براش قصه می نویسم که فردا می خوام یکی از ویدئوهاش رو سر کلاس نشون بدم، صفحه ی فیس بوک رو با سرعت دو بار در دقیقه رفرش می کنم علاوه بر اینکه خودش آپدیت ها رو در لحظه نشون می ده، کنار بخاری می شینم و بستنی یخی می خورم و وبلاگ آپدیت می کنم! 

این بیش فعالی جانبی در لحظات حیاتی رو از وقتی که یادمه داشتم!