حس!؟

من نوشتنم معمولاً اینجوریه که یهو می‌گیردم! از دوران طلایی وبلاگ‌خوانی و وبلاگ‌نویسی هم اینطوری بودم که بعد از خواندن یک سری متن خوب و جذاب به شدت می‌رفتم توی مود خالق شدن!

اصلا نمی‌فهمم چرا اینقدر سنگ جلوی نوشتنم میوفته، حتی نمی‌فهمم واقعاً سنگ میوفته یا شخصاً سنگ می‌ندازم برای ننوشتن‌. یعنی سال‌هاست که دارم با خودم می‌گم باید بیشتر بنویسم و چرا بیشتر نمی‌نویسم!؟

امشب، از امشب بگم که حس عجیبی دارم! احساس می‌کنم که گمشده‌ای در گذشته‌ام داشتم که نمی‌تونم پیداش کنم! بعد اصلاً به این نتیجه رسیدم که این گمشده یک فرد نیست و یک حس هست فقط! نخندین! به جون خودم کلی با خودم کلنجار رفتم که فکر کنم این گمشده کی می‌تونه باشه. فهمیدم واقعاً همون حس عمیق و لطیفی هست که... همون حسی که... همونی که الآن حتی نمی‌تونم توصیفش کنم. بیا... اینم از نوشتنم مثلاً!