خوب بخوابی!

قصه ی ساناز نظامی برای من قصه ی تلخ و سنگین و تاثیرگذاری هست. نمی تونم بهش فکر نکنم... ساناز در شهری بود که من ۲.۵ زندگی کردم و در بیمارستانی بستری شده بود که من پسرم رو به دنیا آوردم... روزهایی که در بیمارستان بودم در اون شهر خلوت و سوت و کور، از پنجره که بیرون رو نگاه می کردم فقط پرچم آمریکا رو می تونستم ببینم که جلوی بیمارستان برافراشته بود. همه ش با خودم فکر می کردم چه طور دست تقدیر من رو به اونجا کشونده و نمی دونم چرا در اون غربت خیلی به این فکر می کردم آیا تا حالا ایرانی یی در ان بیمارستان بستری شده یا در آینده خواهد شد؟ شهر خیلی کوچکی بود که وقتی ما اونجا بودیم با پسر تازه به دنیا اومده ی من، در کل می شدیم ۱۵ ایرانی!! 
من خیلی به ساناز فکر می کنم... اینکه چی بهش گذشته و چه فکری کرده... اینکه واقعیت یک رابطه ی رمانتیک مجازی براش چه جوری از آب دراومده... اینکه هیچ وقت ما این فرصت رو نخواهیم داشت که جواب سوالامون رو بگیریم ولی شاید بتونیم از نگاه ساناز کمی و فقط کمی نگاه کنیم... اینکه مادرش رو تازه از دست داده بوده، خیلی هیجان زده ی زندگی جدید و تحصیل و این فرصت بوده و چند سالی با نیما مجازی در ارتباط بوده و عاشق بوده و محبت رو در اون ارتباط می دیده. اینکه لجوجانه بخواد بعد از اولین بدرفتاری نیما ارتباطش رو باهاش حفظ کنه به خاطر این می تونسته باشه که بعد از کلی نقشه و احتمالا خیالبافی برای آینده ش نمی تونسته به راحتی این واقعیت زندگی رو بپذیره... و زندگی هم بهش مهلت نداد... خیلی غم انگیزه... خیلی!