روز از نو...

خب همینطور که می‌بینید دوسال پیش تعجب کردم از اینکه چطور یکسال بود که اینجا چیزی ننوشته بودم 


امروز رو اومدم ثبت کنم که بگم روزی که از عجیب بودن همین پایینتر نوشتم، در خواب هم نمی‌دیدم که روزی مثل امروز را تجربه کنم!

در کنار عزیزان در دامان طبیعت، روز متفاوت و جذابی بود فراتر از تصورم در سال‌های گذشته.

زندگی بازی‌های عجیب و جالبی داره که باعث میشه با اعماق وجود عاشق این رسم خوشایند بمانم ♥️

بازگشت

باورم نمیشه نزدیک یک سال شده که اینجا چیزی ننوشتم! حتی وقتی که اینجا نمی نویسم هم به یادش هستم البته! 

نمی‌شه ثبت نکنم که در این یک سال یکی از بهترین اتفاق‌های زندگیم افتاد و اونم پایان دادن به رنجی حاصل از ارتباطی مسموم و طولانی بود. خوشحالم که تموم شد و شاکرم که قدرتی پیدا کردم که مسیر زندگی رو که از ریل خارج شده بود در مسیر رهایی و عشق دوباره قرار بدم. 

براتون نور و عشق و آرامش آرزو می‌کنم.

تجربه ای دیگر...

صدایی جز کولر روشن و غلغل کتری نمیاد...

برای اینجا عجیبه...

میتونست این لحظات تبدیل بشه به زمانی برای غمبرک زدن و غرق شدن در نامعلومهای آینده...

به جاش شد فرصت رشد و ترجمه ی کتابی که آرزوی چاپش را دارم...

براستی که آدمی موجود عجیبی میباشد...

روزی دیگر ثبت شود در جریده‌ی روزگار!

امروز هم روز عجیبی بود، مثل روزهایی دیگر!

از صبح، از همنوا، تا وکلا.

طبیعی‌ترین اتفاق پایان چنین روزی آیا یک تصادف در بزرگراه نمی‌تواند باشد؟

زندگی عجیب است!

زندگی این روزها دارد ما را زیاد بالا و پایین می‌کند. ما هم سعی می‌کنیم به رویش نیاوریم که دارد با ما چه می‌کند و دلش را می‌گذاریم خوش بماند که به هر سازی که می‌خواهد ما را می‌رقصاند!

اما حقیقتاً ما آنقدرها هم منفعل نیستیم، این زندگی این بالاهایی  که دارد ما را می‌برد، از پایین‌هایی که می‌کشد، دلچسب‌تر است‌. یا بهتر بگویم ما مثبت اندیش هستیم و با آن‌ها بیشتر حال می‌کنیم تا حالی کرده باشیم دیگر (خیلی فلسفی بود!)


پ.ن: پست قبلی را پاک کردم. یادم نمیاد چندان پستی از اینجا پاک کرده باشم. اما بعداً که خیلی آرام‌تر شدم (این بعداً خیلی هم سریع اتفاق افتاد! ببینید با روان آدم چه می‌کنند) دیدم واقعاً ذره‌ای ارزش اینجا ماندن را ندارد. تمام این توضیحات را هم به احترام تنها خواننده‌ی پست قبل دادم! 

دو روزی هست که تهران داره سیراب می‌شه. می‌تونم بگم بعد از دو سال، که با ابری شدن‌ هوای تهران، همه‌ی غم سالهای غربت می‌ریخت توی دلم و باز افسرده می‌شدم، این روزها دوباره دارم از تهرانِ بارونی لذت می‌برم.

امشب که شدیداً آسمون هم در حال غرش هست دارم حسابی کیف می‌کنم.

احساس می‌کنم آسمون داره خودش رو خالی می‌کنه، غم‌ها و خشم‌هاش رو می ریزه بیرون.

قبلاً فکر می‌کردم چون زیادی درون گرا هستم این رعد و برق باری از سینه‌م کم می‌کنه. حالا که خیلی برونگرا شدم (شدم؟ نشدم؟ اصلا می‌شه اینقدر تغییر؟!) باز هم با این طغیان آسمان هیجان زده می‌شم!

آخرین روز تابستان ۹۸

بالاخره دارم کم کم با حس و حال اولین و آخرین روزهای فصل و رفت و آمدشون ارتباط جدی برقرار می‌کنم.

بیشتر زندگی می‌کنمشون .

حس سبکی بیشتری نسبت به قبل دارم و از این بابت خوشحالم.

این مدت بعد از تغییرات زیاد به شدت مشغول رتق و فتق امور پسران بودم و حالا می‌تونم بگم روی روالی داریم میوفتیم که خوشاینده.

انرژی زیاد می‌بره ولی قدرِ خستگی زیاد بدون فشار روحی رو میدونم!

از این پراکنده‌تر هم می‌شد نوشت؟

دیروز

۱۴ سال و تمام؟

عجیب است آدمی!

امشب هم از آن شب‌هایی هست که دوست دارم اینجا ثبت کنم.

رضایت به کاری دادم و اتفاقی در حال افتادن است که اگر سال گذشته در همین روزها در موردش با من صحبت می کردید دوست داشتم شرحه شرحه‌تان کنم! البته که شما نمیتوانستید این پیشنهاد را بدهید و کسی که حرفش را زد هم شرحه شرحه نشد اما روح و روان من را رسما سلاخی کرد.

در این ماه‌ها زندگی آنقدر بالا و پایین و تغییر و تحول داشته که خودم با میل کامل قلبی رضایت دادم! 

این در عجب بودن از خود را در جایی جز اینجا نمی‌توانستم ثبت کنم. پناه میبرم از خودم به خودم و از خودم به وبلاگ و از وبلاگ به قادر توانا!


پ.ن: اینقدر بدم میاد از متنهایی که فقط حس کنجکاوی را در خواننده برمی‌انگیزاند و هیچ نشانه و جوابی نمی‌دهند! حلال کنید!

سلام  و سلامتی!


اول اینکه مدتی هست که متوجه شدم اینجا رفع فیلتر شده! خوشحالیم که مسئولین هم به حرف ما رسیدند بالاخره!


دوم اینکه از دست خودم خسته‌م که مدام به خودم یادآوری می‌کنم که باید بیشتر بنویسم و این اتفاق نمی‌افتد.


سوم اینکه یکی از بزرگترین اتفاقاتی که برایم در دنیای واقعی افتاده را اجازه دارم اینجا ثبت کنم؟ این وبلاگ ناب‌ترین رفیق سالیان دور من هست و باید این شادی را هم در دلش ثبت کند/کنم! کتابم ماه پیش چاپ شد! ترجمه بود و موضوعی که دوست نداشتم اما ناشر خوب  و نامی باعث شد بپذیرم. تجربه خوبی بود و از این نوعش برای همین یکبار به نظرم کافی بود. ذوق دیدن اسمم بر روی جلد کتاب چیزی نیست که بتوانم کتمان کنم!


چهارم اینکه به صفحات چند بلاگر دیگر سر زدم و فضای قدیمی وبلاگ‌ها این حس را در من ایجاد کرد که چند فرد مسن با موی سفید و عینکی بر چشم با وجود رادیو و تلویزیون دست از گرامافون‌های قدیمی خود برنمیداریم!! لطفا با حوصله تصویرسازی کنید!

سپاسگزارم!

حس!؟

من نوشتنم معمولاً اینجوریه که یهو می‌گیردم! از دوران طلایی وبلاگ‌خوانی و وبلاگ‌نویسی هم اینطوری بودم که بعد از خواندن یک سری متن خوب و جذاب به شدت می‌رفتم توی مود خالق شدن!

اصلا نمی‌فهمم چرا اینقدر سنگ جلوی نوشتنم میوفته، حتی نمی‌فهمم واقعاً سنگ میوفته یا شخصاً سنگ می‌ندازم برای ننوشتن‌. یعنی سال‌هاست که دارم با خودم می‌گم باید بیشتر بنویسم و چرا بیشتر نمی‌نویسم!؟

امشب، از امشب بگم که حس عجیبی دارم! احساس می‌کنم که گمشده‌ای در گذشته‌ام داشتم که نمی‌تونم پیداش کنم! بعد اصلاً به این نتیجه رسیدم که این گمشده یک فرد نیست و یک حس هست فقط! نخندین! به جون خودم کلی با خودم کلنجار رفتم که فکر کنم این گمشده کی می‌تونه باشه. فهمیدم واقعاً همون حس عمیق و لطیفی هست که... همون حسی که... همونی که الآن حتی نمی‌تونم توصیفش کنم. بیا... اینم از نوشتنم مثلاً!

تصمیمات تاریخی اتخاذ می کنیم!

جهت ثبت در تاریخ بگم که امروز یک سری تصمیمات مهم و هیجان انگیز اتخاذ نمودیم! باشد که به زودی عملی شوند و جزئیات بیشتری را در اینجا درمیان بگذاریم 

تعجب های ادامه دار

از دید من دنیایی که از دور از آمریکا میدیدم خیلی با چیزی که از نزدیک تجربه کردم متفاوت هست! خیلی زیاد از خیلی جهات!

الان خیلی از اون خیلی چیزها برام عادی شده ولی وقتی چیزی می شنوم که متعجبم می کنه یعنی دیگه خیلی عجیب بوده که این سالها زندگی در این محیط هنوز برام عادیش نکرده.


مثلا وقتی که شنیدم چقدر زن ها هنوز مورد آزار و اذیت همسرهاشون قرار می گیرن و زنهایی که کتک می خورند. درسته که بعدش خانه های امنی هست که می تونن به اونجا پناه ببرن ولی همون ها هم بعضا برای این افراد مشکل ساز هست و شرایطش رو ندارن.


چیز جدیدی که شنیدم از یک معلم مهدکودک بود. یک معلم از یکی از بهترین مهدهای شهری که خانواده ها یکی از بالاترین میانگین تحصیلات در سطح کشور رو دارن. داشت می گفت چقدر شاهد آزار و اذیت بچه ها توسط والدینشون بوده. می گه گاهی اتفاقی جاهای کبود توی بدن بچه ها می بینه و بچه ها مثلا می گه خب ددی عصبانی بود! ایشون وظیفه داره همه رو گزارش کنه. یکی اینکه هنوز کتک زدن بچه ها در این سطح اتفاق می افته یک نکته، ولی نکته ی دیگه اینکه این معلم می گفتن تقریبا صد در صد گزارشهای اولیه ای که به پلیس و مرکز حمایت از کودکان می فرستن نادیده گرفته می شه! می گفتن شاید گزارش دومی یک بررسی جزئی بشه و تازه از گزارش سوم و چهارم به بعد به طور جدی بررسی می شه. من فکر می کردم برای در مورد بچه ها با اولین گزارش یک اقدام کوچیک حداقل انجام بشه...

دزدان گدا صفت!!!!

رفتم نمراتم رو آنلاین چک کنم، یادم نمیاد معدلم چنده و برای فرمی که دارم پر می کنم معدل لازم دارم!


هر کاری می کنم در وبسایت دانشگاه هیچ اطلاعات رسمی و غیر رسمی بهم نمیده، کلی صفحه ها رو بالا و پایین کردم فهمیدم به خاطر بدهی هست که به دانشگاه دارم! بدهی!!! می فهمید!؟ بدهی!!! اونم از نوع یک دلار و بیست و پنج سنت!!!!!

مووو؟!؟

رفته بودیم رستوران مورد علاقه ی پسر! مثل همیشه با ساندویچش داشت کیف می کرد تا .... اون مویی که ناغافل وسط ساندویچ سردرآورد